خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

بدرود ...

این یه پست خداحافظیه !

با بودن پرستو جون گرفتم و با رفتنش آئین هم مُرد ...

پرستو کسی بود که شاید شما هم می شناختینش ولی هیچوقت نمی فهمین کی بود !

من می رم برای همیشه ولی رد پام می مونه اینجا !

تا امروز 334 تا پست نوشتم که با شما باشم ! و الان دارم می رم ...

از موزیک های خودنویس لذت ببرین و بدونین که بی ربط با حال من نبود و من حسم رو با ترانه هائی که توی وبلاگم به گوش شما می رسید می گفتم !

می رم خیلی دور ، خیلی دور تر از این حرف ها ... آئین دیگه رفت و تموم شد ...

مراقب خودتون باشین و بهم بدی نکنین چون بدی تاوان بدی داره !

برای همیشه ... بدرود ...

کجاست ؟!

با چشمان آهوئی اش ، خیره به لنز دوربین ؛ انگار نگاهش به من بود !

با همان لبان بسته ی زیبا که با من سخن می گفت !

با همان ظرافت دستانش ، گره خورده به هم !

همان قاب فلزی عینک ، بر صورتش ...

خودش بود ! همان کسی که می شناختم ؛ همان فرشته ی دوست داشتنی ...

پس کجاست ؟ همان که گفت هستم کنارت ؛ تو من را داری ؟!

پس کجاست ؟ همان که دستانمان را بر روی هم گذاشت و به زبان آورد : « چقدر بهم می آئیم » !

پس کجاست ؟ آرزوی آغوش گرم در شب های سرد و تاریک ؟!

پس کجاست ؟ آنکه کنجکاو بود بداند ، چه می گویم به دیگری ؟!

پس کجاست ؟ آنکه امید و آرزویم بود ؟!

پس کجاست ؟ آنکه شب و روز ، وقت و بی وقت ، آرامش و آسایش و همه چیزم را به نگاهش فروختم ؟!

پس کجاست ؟ آنکه با او زنده بودم و با رفتنش مرگم فرا رسید ؟!

پس کجاست ؟ آن همه دلتنگی که بیانش برایش سخت بود ؟!

پس کجاست ؟ من نمی بینمش ...

خسته ام خدایا ... خسته ...

ولی فایده نداشت ...


اگه به تو نمی گفتم حرفامو ... اگه نمی گفتم چقد دوست دارم ... الان بودی
شاید اگه نمی فهمیدی اینو ... که تو رو زیادی از حد دوست دارم ... الان بودی
مث یه سایه همرات اومدم ... مطمئن شم که تو آرامشی
نمی دونستم خستت می کنم یه روز
تو رو اگه کم تر می دیدمت ... اگه می ذاشتم دلتنگم بشی
اینجا بودی کنارم هنوز
بدون تو شبا پر از غم و سرماست ... آره بدون تو ته راهمه ته دنیاست
بدون تو شبا پر از غم و آهه ... اگه تنها بری می بینی آخرش اشتباهه
آره این گناهه
نگرانت می شدم نمی دیدمت حتی چند ساعت
به بودن تو دلم عاشقونه کرده بود عادت
ولی فایده نداشت اون همه تلاش ... تو رسیده بودی به آخراش
از خدا می خوام روزات بگذره خوشحال و راحت
از ته دلم زندگی رو با عشق می خوام واست
باز خیسه چشام ولی نمی خوام ... دل تو بسوزه دیگه برام
بدون تو شبا پر از غم و سرماست ... آره بدون تو ته راهمه ته دنیاست
بدون تو شبا پر از غم و آهه ... اگه تنها بری می بینی آخرش اشتباهه
آره این گناهه

پ.ن : بدون تو شبا پر از بی خوابیه که منو درگیرت می کنه ... بدون تو ...

شبای بدون خواب ...

نزدیک یه ساله که همش همینه ؛ تا دیر وفت فکر می کنم و فکر می کنم و فکر می کنم ...

نشد یه بار بپرسه : « بدون من چطوری خوابت می بره ! منی که تا شب باهام صحبت نمی کردی ، حالم رو نمی پرسیدی ، بوسم نمی کردی از پشت تلفن خواب به چشمات نمی اومد ! من که حتی تا دیر وقت بیدار می موندی تا بهت زنگ بزنم وقتی می خوام بخوابم و باهات صحبت کنم و تا بخوابی ! »

آره ؛ واقعیت اینه ! هر شب و هر شب من همینطوره ! نزدیک یه ساله که زندگیم شده همینطوری ! شب ها میام بگیرم بخوابم ! خسته از روز و گذشته ی 24 ساعته اما وقتی که میام سرم رو می ذارم روی بالشم تازه افکارم شروع می شه که بهش فکر کنم ! چقدر فکر می کنم تا از خستگی خوابم ببره و بتونم چشمام رو ببندم و بعد از بسته شدن چشم هام رویاهای همیشگی !

می دونم شماها هم خسته شدین بس که از پرستو گفتم و از دوست داشتنش ! می دونم شما ها هم دیگه از دستم خسته شدین !

چه کنم ؟! برم سراغ زندگیم ؟ زندگی که داشتم با پرستو می ساختمش و نامحرما نابودش کردن ؟! همیشه بدم می اومد از کسائی که نمی شناسمشون و کسائی که خوشم نمیاد به راز دلم پی ببرن ! حسودا نمی ذارن زندگیا خوب پیش بره ! فقط به فکر نابود کردنن ! چون خودشون نمی تونن داشته باشن !

از نوشتن پرده های گوناگون ، گفتن اتفاقائی که واسم توی طول روز می افته ، از اینکه زندگینامه بنویسم خسته شدم ! دوست دارم فقط از دلم بگم ! از دلی که شکست و هیچی واسش نموند ! نه غرور ، نه افتخار ، نه احساس ، نه تنفر ، نه دوست داشتن ! هیچی واسش نموند ...

دوستای نزدیکم می دونن که نوشتن رو دوست دارم ! از هر چی بهم بگذره بنویسم ! خیلی وقت بود که پرستو اومد و دیگه از دلمم ننوشتم چون حرفام رو کسی می شنید ! بهم اهمیت می داد ، به قول خودش کسی بود که اومده بود که من تنها نباشم ! نمی دونستم من فقط کسی هستم که تنهائیشو پُر کردم و بعد اینکه دیگه تنها نبود رفت ... من فقط یه مترسک بودم که تنها نباشه و باهاش باشه ! وقتی دید که افراد دیگه ای واسش پیدا شدن رفت و این مترسک رو تنها گذاشت !

گفت : « یه ماه بیشتر طول نمی کشه و واست طبیعی می شه ! » ! چند وقته گذشته ؟! فقط و فقط 25 روز دیگه مونده تا بشه یه سال ! یه سال که از رفتنش می گذره و تنهام می ذاره !

هیچچوقت یادم نمی ره ، وسط امتحانای ترم دانشگاهم ! همه چیز نابود شد ...

یادتونه گفتم یه شرکت زدم ؟ هیچی ، احساس می کنم یه بار اضافه است روی دوشم و دارم مث غم هام تحملش می کنم ! نمی دونم دارم باز زندگیم چیکار می کنم ! فقط می دونم که هنوزم ...

بهم می خندین نه ؟! حق دارین ؛ هر کسی بهم بخنده و مسخره ام کنه حق داره !

خیلیا بهم می گن برو دنبال یکی دیگه ! آخه نمی دونن پرستو یه فرد خاص بود ... خیلی وقت بود که می شناختمش ... خیلی بهش علاقه داشتم ! از همون اول ... ولی نگفته بودم بهش ! نگفته بودم که من چقدر دوستت دارم ! اتفاقای زیادی افتاد و نمی دونستم یه روزی قراره برسه که با اینکه ازم متنفر بود ولی باهام باشه و ... ترکم کنه ! اگر می دونستم قراره یه روزی همه چیزم رو از دست بدم شاید تصمیم دیگه ای می گرفتم ! شاید ... نمی دونم شایدم بازم همین تصمیم رو می گرفتم !

عوض شد ؛ کی عوضش کرد نمی دونم ... هر کسی بود دوست ندارم بفهمم کی بوده ! چون نمی تونم  توی ذهنم تصور کنم با کسی که زندگیم رو عوض کرد و به من غم و اندوه رو تحمیل کرد چیکار می کنم !

من یه مُرده ام ! من یه مترسکم ! یه مترسک بی جون که وسط بیشه زار آدماست تا از سرمایه و همه زندگیشون محافظت کنه ولی باید تنها بمونه و دَم نزنه ! همه مزاحما رو از سرمایشون دور کنه ، از سود و زندگیشون ... اما فقط و فقط یه مترسک بمونه ! یه مترسک با لبخند زورکی روی صورتش تا فکر کنن آدم خوبیه ! حتی مسخرش کنن و هیچی نگه و فقط بخنده ...

منم می تونم بد باشم ، می تونستم همیشه باشم ، همیشه سوء استفاده کنم ، همیشه کسی باشم که انتظارشو نداشته باشن ، همیشه غیر قابل پیش بینی باشم ! می تونسم باشم اما خودمو ساده کردم ... ساده بدون هیچ سوپرایزی ... اما چرا ، یه اتفاق و یه رخداد خوب واسه دوست داشتن ! همین ... کسی بودم که واسه دوست داشتن خودمو نابود کردم ... ولی کسی هیچ توجهی نکرد و تنها چیزی که از اونا به من رسید فقط تنهائی بود !

چقدر راحت بعضی ها فراموش می کنن ؛ خیلی ساده و بی آلایش فراموش می کنن ! بدون اینکه حتی یادشون بیاد بعضی در گذشته وجود داشتن ! و من همون فراموش شده ام ... که همه فراموشش کردن ...

روی دیوارا می نویسم تک تک خاطراتو ... از گذشته با تو ...

بدیاتو می سوزونم ... می کشم خوبیاتو ... تا بدونی با تو ...

زندمو زندگی می کنم من ...

چقدر ساده می شه گذشت و تنها گذاشت ! شاید اگر منم بلد بودم هیچوقت درد نمی کشیدم ! ولی می دونم طلسمی همیشه دنبالم بود به اسم عذاب وجدان ... خالی از عشق ، خالی از دوست داشتن واقعی ، خالی از یه ذره محبت صادقانه ... خالی از همه چیزای خوب که همه رو تنها گذاشتم واسه داشتن همینا ...

هستم ... اما مُردم ...

فکر می کنین نیستم ، سرم جائی گرم نیست !

تموم بدنم و احساسم حس زمستون رو به خودش گرفته و اصلاً نمی تونم خودم باشم !

کسی باشم که زمانی که پرستو بود ، اونم بود !

پرستو همه چیزم رو با خودش برد ؛ چیزی ندارم !

دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم ، چون از دست دادم !

بازم خدا رو شکر ، بدتر این نبود اما الان که دلی برام نمونده باید چیکار کنم ؟!