خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

تو آتیشی نه خاکستر ...

تو آتیشی به سوزانی آتیش دل های پر غم که درد داره و هیچی نمی گه ...

تو آتیشی به داغی و سوزانی آتیشی که هیشکی جرأت نمی کنه بهش نزدیک بشه ...

تو آتیشی به عظمت آتیشی که همه چی رو توی یه چشم بهم زدن نابود می کنه ...

تو آتیشی به بزرگی آتیشی که می گن از جهنم راه افتاده ، 7 دریا رو رد کرده تا شده این ...

تو آتیشی به بزرگی و سوزانی آتیش غم عشق ...

تو آتیشی ، آتیش نه خاکستر ! با من تکرار کن ، تو آتیشی ، آتیش ...

ضد حال ...

آمار و اطلاعات اداره کل دوباره داره شروع می شه و من بیچاره این وسط باید برای جمع آوریشون زحمت بکشم اما متاسفانه کیه قدر بدونه آخه ؟ اداره کل ؟ عمراً . شرکت ها هم همکاری لازم رو با من نمی کنن تا بتونیم به کمک هم سریع تر از اونچه که فکرشو می کنن آمار رو تحویل بدیم . دیگه همه دارن آمار صورت وضعیتشون رو خودشون پانچ می کنن و ارسال می کنن ، جز چند تا شرکت خاص که کلاً سیستمی کار نمی کنن و دستی صادر می کنن . یه مشکلی که دارم من اینه که شرکت ها درست به حرف های من دقت نمی کنن . به تمام شرکت های شهرستان ها تماس گرفته بودم که آمار رو شما از این به بعد 28 به 28 ماه به من تحویل بدین اما هنوزم که هنوزم اینا دارن آمار رو 25 به 25 ماه برام ارسال می کنن . تازه اینش جالبه که آمار برج قبل رو ارسال می کنن که همش تکراریه ...

امروز آقای ع.ن رو آوردن بالا برای محاسبه وضعیت هزینه ها و درآمد های طرح حمل و نقل نوین و پرداخت بدهی ها و ... . بهانه کرده بود که یه نفر از اعضای طرح امضاء نکرده ، امضاء ایشون رو بگیرین من بیام بدهی ها رو محاسبه کنم . امروز خود بنده خدا حاجی ر.ز اومد و امضاء کرد . ظهری آوردنش بالا و محاسبه کرد همه حساب ها رو ! خودش که طلبکار بود ، اصلاً بدهی و اینا نداشت و ... . در کل روزی بدی بود برای آقای ع.ن ، چون باید پولائی رو که رفته بود به حساب ایشون رو می کشیدن بیرون . کاش این طرح ادامه داشت ، حیف شد که متاسفانه به خاطر موش دوندن بعضی از افراد سودجو بهم خورد و به نفع دزد ها شد ...

دیروز اومدن واسه مصاحبه پیش بابا ، قبل از اونم با دفتر نظارت صحبت کرده بودن . منم وقتی فهمیدم که اینا دارن میان واسه مصاحبه ، به همکارم گفتم شما بیاین پای سیستم بشینین ازتون فیلم بگیرن ، من زیاد دوس ندارم جلوی دوربین قرار بگیرم ! همکارم اما داخل محوطه پایانه ، داشت متصدی ها رو ساکت می کرد و به محضی که می اومد داخل دفتر دوباره داد و بیداد هاشون شروع می شد ! یه خانوم و آقا از شبکه استانی اومدن بالا و داخل دفتر شروع کردن به مصاحبه با بابا و منم وقتی دیدم اومدن توی دفتر خودمو از دفتر انداختم بیرون ! یه چند قدمی برداشتم و اونام کاراشون تموم شد و منم برگشتم سر کارم . نمی دونم ولی زیاد دوس ندارم جلوی دوربین باشم ( خب شخص کمی نیستم ، مسئول IT حمل و نقل استانم اما بازم این بر می گرده به دلایل شخصی خودم ) ...

بزارین داستان ثبت آمار و اطلاعات یه شرکت رو توسط اداره کل واستون بگم که دست به دامن من شدن واسه این کار . دیروز بود یا پریروز ، دقیقاً یادم نیست اما در حین رانندگی بودم که بابا تماس گرفتن و گفتن اداره کل الان باهات تماس می گیره برای آمار شرکت بیـــب که آمارشونو ثبت کنی ، قبول نکن اگرم قبول کردی بگو با دریافت هزینه قبول می کنی ! منم چون خودم قبلاً صحبت کرده بودم که آمار این شرکت رو ثبت نمی کنم می دونستم باید چیکا کنم . چند دقیقه کوتاه گذشت از اداره کل ، آقای ر.س تماس گرفتن باهام که مشکل پیدا کردم و کجائی و فلان و فلان . در آخر هم قرار شد من فردا یا برم اونجا یا تماس بگیرم راهنمائیشون کنم . روز بعدش مجبور شدم برم اونجا چون نمی تونستن کاری انجام بدن و باید خودم می بودم ( حتی بچه ها فناوری اطلاعات اداره کل هم مونده بودن توش ) . رفتم اونجا و بعد کلی سر و کله زدن و خندیدن و ... مراحل کار رو واسشون نوشتم و اومدم بیرون ! جلبیش اینه اصلاً حرفی از مشکلات بعدیش نگفتم که مسئله اصلیش ، اخطار ها و اشکالات فایل این شرکته ! امروز هم باهام تماس گرفتن و منم گفتم که من انجامش نمی دم اما اگه می خواین اذیت نشین و من انجام بدم ، به ازای هر برگ و رورد صورت وضعیت این شرکت 200 تومان می گیرم و انجامش می دم ...

پ.ن اول : این نوشته هائی رو که می بینن ، سری دومی که دارم می نویسم و ایندفعه براتون ارسال می کنم . سری قبلش داشتم با دم بریده چت می کردم که حواسم نبود و کپی نگرفتم و همه پریدن اما ایندفعه این کارو نمی کنم ...

پ.ن دوم : دیگه شدم همون آئیـــن قبلی که همش واستون می نوشت ...

یعنی اومدم ؟

سانس اول ( با عشق یا بی عشق ) : روز و شبام داره خوب می گذره ! بعضی وقتا خیلی ناراحت بودم که نکنه رابطه ی من و دم بریده طوری بشه که دیگه دم بریده علاقه ش به من کم بشه ! یه مدت پیش یه حرفی بهم زد که فکرم رو خیلی مشغول کرد ! به نظر شما چرا وقتی یکی مث من تلاش می کنه که به عشقی که می خواد برسه و می رسه ، بعد از ازدواج علاقه نسبت به عشقش کم بشه ؟! چرا می گن این یه چیز ثابت شده است ؟ چرا وقتی این همه ناراحتی واسه اینکه بهش برسی ، مرسی اما باید بعد ازدواج علاقه ات نسبت بهش کم بشه ؟ تکراری می شه ؟ یعنی تو مثلاً 25 سالته ، 25 سال با خانوادت زندگی کردی واست تکراری شدن ؟ چیه ؟ چرا بهتون بر می خوره ؟ خب اینم دقیقاً یه چیزیه مث همون با این فرق که اونجا تو عضوی هستی که به وجود میارنت اما اینجا تو باید کسی باشی که به وجود میاره ...! بعضی وقتا یه حرکات و چیزائی از آدمای متاهل می بینم که خیلی آزارم می ده ، از خودم می پرسم مگه اینا با عشق ازدواج نکردن ، عشق رو تجربه نکردن ، عاشق زنشون نیستن اما سوال من همیشه بی جواب موند و فقط یه حرف رو شنیدم ، تو هم وقتی ازدواج کنی ، چند سال بگذره می بینیم ...! چرا من باید اینطوری باشم ؟ چرا باید وقتی این همه غصه می خورم که خدایا منو به عشقم برسون و رسوند ، باید جواب این عشق رو اینطوری بدم ؟ شاید اونا عاشق نبودن ، شاید با عشق ازدواج نکردن ؟! جواب این سوال چیه ؟!

سانس دوم ( دانشگاه دم بریده و شنگول ) : شنگول یه زمانی بهم گفت ، دم بریده بره دانشگاه واسه تو خیلی بهتر می شه و وقتی تو بری دانشگاه واسه رابطه ی شما دو تا خیلی بیشتر از این ها بهتره ! الان به این نتیجه رسیدم که واقعاً راس می گفت ، امروز هم با دم بریده همین حرف شد که از وقتی رفته دانشگاه خیلی آزاد شده ، خیلی راحت باهاش صحبت می کنم و این خیلی خوبه ! خدا به این شنگول خیر بده و به خدا آرزومه خوشبختی و سعادتش رو ببینم توی این دنیا ! خیلی مهربون و دوست داشتنی ، من و دم بریده رو خیلی دوست داره ! راستی یه شوهر خوب واسه شنگول می خوام ، کسی سراغ نداره ؟! تا آخر عمر مدیونش می شم ! می خوام یه کار خیر واسه شنگولمون بکنم ...

سانس سوم ( دستــــــــــــم ) : امروز جاتون خالی که نه خدا اون روز رو نیاره ، سر صبح زد به کله ام ، وقتی داشتم توی راهروی ورودی پایانه قدم بر می داشتم ، یه دیواری هست که پشتش خالیه ولی ضخامت دیوار خب کمی زیاده ! جای مشت زیادی روش بود ! داشتم با یکی از این مالک های ماشین صحبت می کردم ، گفتم اینجا چه جای مشتیه اما جای مشت من خالیه ! اومدم انتخاب کردم کمی بالا تر از این صندوق کمک کردن به عتبات عالیات ( مردم خودمون سیرن ) با قدرت کوبیدم تو دیوار ! صدا داد ، بوووم ! هر کی اونجاها بود نگام کرد ، منم سرمو انداختم زودی اومدم از توی راهرو بیرون تا کسی نفهمه چی شد ! وقتی چند قدم از راهرو دور شدم دیدم دستم انگاری خراش پیدا کرده ؛ دستم رو آوردم بالا دیدم بــــــــــــله دستم زخمی شده در حد خفن درد هم داره و کمی هم ورم کرده ! الانم کمی درد داره فقط وقتی دستم رو مشت می کنم ...

سانس چهارم ( بابا حاجی ) : یادش بخیر ، وقتی فکر می کنم دیگه نیست دلم ناراحت می شه ! یادمه خیلی دوست داشت دامادی اولین نوه خودشو ببینه اما خدا اجازه نداد و زمانش نرسید که ...! قسمته نمی شه کاریش کرد . همیشه یادمه کنار مبل می نشست ، قلیون کنارش بود و کُر کُر کُر می کشید ! صدا می کرد و ...! هنوز یادم نمی ره ساعت 1 - 2 شب بلند می شد ، واسه خودش توی آشپزخونه چائی می ریخت ، یه قلیونی می کشید و می رفت سر نماز و دعای شبانه اش ! یادمه از وقتی بچه بودم و بابا حاجی رو شناختم همیشه این کارو می کرد ! هیچوقت نمازش ترک نمی شد و همیشه پابند نمازش بود ! یکی از اینائی که می اومدن مسجد و بابا بزرگ رو می شناخت ، چند روز پیش اومد دفتر و به بابا می گفت که بابا حاجی رو توی یه لباس حریر دیده توی خواب که هر لحظه یه رنگ و حالتی به خودش می گرفته و یه رنگی می داده ، نورانیِ نورانی ...

سانس پنجم ( حس تازه ) :امشب عموم اومدن اینجا ! تنها بودن ، اومدن کار داشتن و نمازشونو بخونن . وقتی داشتن به نماز وایمیستادن یه حسی بهم دست داد ! حس کردم باید به خدا نزدیک بشم ! ناراحت شدم از اینکه چرا من از خدا دورم ! شکر به نعمت های بزرگش آدم بدی نیستم اگر خوب نیستم ! چرا نماز نمی خونم ؟! همش توی فکر بودم ! ثانیه به ثانیه که می گذشت حس می کردم باید یه کاری بکنم ، هیچ راهی نداره ! رفتم حموم و اومدم بیرون ! موهامو خشک کردم و جا نماز رو برداشتم و پهن کردم ! به نماز وایسادم ، 2 رکعت نماز خودم ، خدا رو شکر کردم به خاطر نعمت هائی که داده و شکرش کردم به خاطر خوبی هائی که در حقم کرده ! عشقی که به من داده و احساسی که الان توی زندگیم دارم ! توبه کردم به خاطر همه اشتباهاتی که توی زندگیم مرتکب شدم و همه خطا های گذشته ی گذشته ... ( بازم شکرت خدایا بابت این همه خوبی و نعمت ) ...

سانس ششم ( لپ تاپ ) : یادتونه قضیه لپ تاپم رو ؟ هنوز نگرفتمش ! یعنی در کل بهتون می گم قضیه رو یه ثانیه وایسین ... آها خب قضیه از اینجا شروع شد که ، من به پدرام گفتم واسم لپ تاپ بخره اونم رفت دنبالش ! نزدیک 3 ماه همش منو دور خودم چرخوند و بهانه پشت بهانه ، طوری که دیگه بهش شک کردم و آقا هم یه سری اومدن اینجا و شب یواشکی می خواستن فرار کنن از شهر که مچشونو گرفتم و بازم آبروشو جلوی زنش خریدم ! قضیه کلی اینه که پدرام می ره برای من لپ تاپ سفارش می ده ! یه لپ تاپ هم بهش می دن اما نه اون مدل و چیز درستی که من می خواستم ، می ره پس می ده و مرده هم هنوز که هنوزه قراره بیاره ! اما حالا چرا پدارم به من نمی گفت چون از من خجالت می کشید ! نمی دونین به خاطر این حرفش چقدر فحش و بد و بیراه و تحقیر شد ، واقعاً خودم خجالت می کشم وقتی یادم میاد . اما حالا یه هفته هست که خودم پیگیر کارش شدم و مجبورش کردم پولم رو بگیره از اون یارو ! فهمیدم در حال ورشکستگی بوده و توی این هیر و ویر پولای منم تو گردش حساب ها نا پدید شده ! اخطار کردم بهش که باید پولمو از یارو بگیره اونم قول داده اون نداد خودش بهم بده ! فردا هم مث اینکه جلسه دادگاه یا همچین چیزی داره بعد از شکایتی که کرده واسه پول ...

سانس هفتم ( یه قصه مجهول ) : دو تا زن و شوهر بودن ، خیلی دوست داشتنی ! یه پسره هم بود که هر دوشون رو خیلی دوست می داشت و وقتی با اونا بود شاد بود اما یه مدتی این زن و شوهر که همدیگه رو خیلی دوس دارن باهم دعوا کردن ! پسره خیلی ناراحت شد ، همش غصه داشت که چرا اینجا اینطوری شدن ، نکنه به خاطر رفت و آمد اونه به خونشون و این باعث شد که ذهن این پسر خیلی مشغول بشه ... ( به داستانم فقط فکر کنین و معنی نداره که بخواین شما بفهمین که اینا کیان ) ...

واسه اون نوشت : همه جوره می خوامت ...

پ.ن اول : اینم قولی که بهتون داده بودم ! یادتونه گفتم میام و طولانی می نویسم ؟ اینم الوعده وفا ...

پ.ن دوم : دوستان عزیزم ، اگر شما در این انشاء نوشته شده غلط املائی نمی بینید به این دلیل است که یه معلم خیلی سخت گیر اینجاست همیشه نوشته های من رو بازبینی می کنه و مراقبه که اشتباه ننویسم و اون هیشکی نیست جز « شنگول » دست و هورا به افتخارش ... ( آخ انگشتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم ... )

خصوصی ... ( اسم نازت )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خدایا یعنی دوباره ؟

سانس اول ( تاریخ ) : امروز چندمه ؟ همین الان 21 مهرِ اما تا چند دقیقه دیگه می شه 22 مهر ! 23 مهر تولد Ati عزیزه که من واقعاً واسش ارزش قائلم و مث خواهر بزرگم دوسش دارم ، مث خواهر نه واقعاً خواهرمه ! به خاطر من خیلی وقتا ناراحت بوده ، با من خوشحال شده و ... ! خدائی مث اون کم دیدم ! در کا واسش سوپرایز خوبی دارم ، به شرطی که تا قبل اون این بلاگ و پستش رو نخونه ( خدایا فکرشو یه طرف دیگه منحرف کن ) ...

سانس دوم ( نرفت ) : باورتون می شه با کلی خواهش و تمنا دکتر نرفت ؟ اصلاً نرفت ، گفت خوب شدم ... . حالا شما می گین از دست این دم بریده من چیکار کنم ؟! حق دارم از دستش ناراحت بشم یا نه ؟ واسه سلامتی خودشم دکتر نرفت ! توی پست قبلی هم نوشتم ، زنگ هم می زدم به شنگول ، اون گوشیو بر می داشت و جای شنگول جا می زد خودشو ...

سانس سوم ( آلبوم موسیقی جدید ) : آلبوم جدید شکیرا رو شنیدین ؟ Sale El Sol فک کنم اسمش اینور چیزی باشه ! من امشب دانلودش کردم با کیفیت خیلی خوب 320 . به شما هم پیشنهاد می کنم ! اون آهنگش هم که برای جام جهانی 2010 آفریقای جنوبی خونده بود با دو میکس توش هست ...

پ.ن : نمی دونم چرا اینطوری شده اما اتفاقات توی زندگیم کم شده و واسه همین کم می نویسم اما قول می دم پست بعدی خیلی چیزا توش بنویسم حتی جزئیات ...