خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

تو یه روز می ری ...

من قراره تو رو از دست بدم ... نگو بی قراریاش مال توِ

چرا مثل تو دلم آروم نیس ... اگه حال من مثه حال تو

چرا مثل تو نفس نمی کشم ؟ ... چرا نا امیدم از آینده ؟

گریه می کنم ولی میدونم ... زندگی داره بهم می خنده

تو یه روز میری و من می بینم ... با همین چشمای ناباور خیس

کاری از دست کسی بر نمیاد ... داری میری ولی این راهش نیس

داری میری ولی این راهش نیس ... منُ جا نزار تو این تنهایی

یه نفر تو همه ی دنیا هست ... که تو واسش همه دنیایی

من به خاطر تو نا آرومم ... این همه خاطره دارم با تو

مثل آخرین شب زندگیه ... شب آخرین قرارم با تو

تو یه روز می ری و من می بینم ... با همین چشمای ناباور خیس

کاری از دست کسی بر نمیاد ... داری میری ولی این راهش نیس

تو یه روز می ری و من می بینم ... با همین چشمای ناباور خیس

توئی تنها کسی که می دونه ... هیچکی اندازه من تنها نیست

از چی بگم ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تَب ...

تمام زمستون رو نگران بودم !

سرما می خورد ، مراقبت نمی کرد سریع گلو درد می گرفت !

راستش ، هر چی هم میگفتم آب نمک قرقره کن ، با اینکه به من می گفت باشه چشم ، اما بازم زیرابی می رفت و شب قبل خواب انجام نمی داد !

گناهش رو پاک نکنم ، بعضی وقتام حرف گوش می داد !

اگر زبونم لال مریض می شد ، منم پشت بندش می افتادم توی خونه ؛ حتی اگر نمی فهمیدم مریضه ...

چهره اش ، پشت پلک هام نقاشی شده ! هر وقت چشم هام رو می بندم ، فقط اونه که آشکار می شه و خودش رو به من نشون می ده ...

قلبم رو بد جوری نشونه رفت ... نشونه رفت و اسیر خودش کرد و رفت ... رفت به دنبال آرزو های خودش و منو تنها گذاشت با آرزوی داشتنش ...

من موندم ، با کوله پشتی خاطراتی که الان شدن کابوس زندگیم ! شب ها از دیدنشون با هیجان بلند می شم اما می فهمم باز هم فقط ...

چرا نمی خندی ؟!

چه شده ؟

رخداد در پی آن همه شور و شادمانیت برای رفتن کو ؟

چرا لبانت می خندد اما تو نمی خندی ؟

چرا شادمانیت از دل نیست ، ظاهری می خندی و دلت شاد نیست ؟

چرا برق چشمانت به تیرگی رفته ، چرا نمی خندی ؟

زیبائیت از خنده های دروغین بر باد رفته ؟

من به خنده های تو خندان بود ، به اشک تو گریان ...

تو زِ من راهی جدا بستی ، حال چرا نمی خندی ؟

آتش به دلم کردی ، چرا نمی خندی ؟

آن همه غرورت زِ پس آن همه دل ریختن کو ؟

بر این تن خاک خورده خاک پاشیدی ، حال چرا نمی خندی ؟

راه ها را به سویت دویدم ، اما نگاهت نبود !

حال که نگاهت هست ، چرا نمی خندی ؟

بغض در هم بکشستم و دَم نزدم ...

حال که باز بغضم را پدید آوردی ، چرا نمی خندی ؟

آن چشمان زیبایت را برای گریه نخواستم !

چرا با آن نور زیبای من چنین کردی ، حال چرا نمی خندی ؟

اشک در چشمانم حلقه کرده ...

از دوری آن نگاه زیباست

آتش به جگرم کردی ، حال چرا نمی خندی ؟

چرا با خود چنین کردی ، چرا دیگر شادی نیست ؟!

من به تو چه گویم خب بگو ، حال چرا نمی خندی ؟

من کجا خواستم تو را اینگونه تنها بینم ؟!

من که پا به پایت بودم ، تنها نبودی !

تو را به هرچه باور داری بگو ، حال چرا نمی خندی ؟

پ.ن : چقدر سخته ببینی کسی داره می خنده ؛ خنده های اجباری ! مخصوصاً اگر بشناسیش و واست ... . چشماش به من دروغ نمی گه ...

واست نوشتم ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.