با چشمان آهوئی اش ، خیره به لنز دوربین ؛ انگار نگاهش به من بود !
با همان لبان بسته ی زیبا که با من سخن می گفت !
با همان ظرافت دستانش ، گره خورده به هم !
همان قاب فلزی عینک ، بر صورتش ...
خودش بود ! همان کسی که می شناختم ؛ همان فرشته ی دوست داشتنی ...
پس کجاست ؟ همان که گفت هستم کنارت ؛ تو من را داری ؟!
پس کجاست ؟ همان که دستانمان را بر روی هم گذاشت و به زبان آورد : « چقدر بهم می آئیم » !
پس کجاست ؟ آرزوی آغوش گرم در شب های سرد و تاریک ؟!
پس کجاست ؟ آنکه کنجکاو بود بداند ، چه می گویم به دیگری ؟!
پس کجاست ؟ آنکه امید و آرزویم بود ؟!
پس کجاست ؟ آنکه شب و روز ، وقت و بی وقت ، آرامش و آسایش و همه چیزم را به نگاهش فروختم ؟!
پس کجاست ؟ آنکه با او زنده بودم و با رفتنش مرگم فرا رسید ؟!
پس کجاست ؟ آن همه دلتنگی که بیانش برایش سخت بود ؟!
پس کجاست ؟ من نمی بینمش ...
خسته ام خدایا ... خسته ...