خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خواب بودم ...

خواب می دیدم ! وقتی صبح پا شدم ...

خواب دیدم رفتم توی کوچه خونشون از در خونشون رد شدم !

دیدم از پنجره لباس پوشیده که بره دانشگاه ، و به باباش می گه الان میام !

رفتم سر کوچه قایمکی ببینمش !

نمی دونم اما دیدم با باباش از در خونه اومدن بیرون ولی ماشینشون نبود ! فهمیدم ماشینا رو دادن تعمیرگاه و می خوان با تاکسی برن !

راه افتادن سر کوچه نمی دونم چرا ولی ناخداگاه از پشت دیوار اومدم بیرون ! منو دید ...

نگاهم کرد ، دوئیدم به سمت پیاده رو ! پام گیر کرد به دیوار افتادم روی زمین ...

بلند شدم رفتم سر کوچه !

برگشتم و دیدم نگاهش به من بود ...

با باباش وایسادن منتظر تاکسی !

چشماشو دوخت به من ! دیدم دستش رقت رو صورتش ! فهمیدم داره اشکاشو پاک می کنه !

چشماش قرمز شده بودن ! رفتم کنارشون ... اونور تر وایسادم ...

باباش بهش گفتن چی شده اما چیزی نگفت !

بهش گفتن برو خونه ...

اونم آروم با چشمای گریون رفت خونه !

از صبح که بیدار شدم دارم زجر می کشم و قلبم داره تیر می کشه ...

تو دلم بهش گفتم : « خب برگرد ؛ چرا رفتی که بخوای گریه کنی ! اگه می خواستی بری و نمونی پس گریه و این کارا چرا ؟! »

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد