خواب می دیدم ! وقتی صبح پا شدم ...
خواب دیدم رفتم توی کوچه خونشون از در خونشون رد شدم !
دیدم از پنجره لباس پوشیده که بره دانشگاه ، و به باباش می گه الان میام !
رفتم سر کوچه قایمکی ببینمش !
نمی دونم اما دیدم با باباش از در خونه اومدن بیرون ولی ماشینشون نبود ! فهمیدم ماشینا رو دادن تعمیرگاه و می خوان با تاکسی برن !
راه افتادن سر کوچه نمی دونم چرا ولی ناخداگاه از پشت دیوار اومدم بیرون ! منو دید ...
نگاهم کرد ، دوئیدم به سمت پیاده رو ! پام گیر کرد به دیوار افتادم روی زمین ...
بلند شدم رفتم سر کوچه !
برگشتم و دیدم نگاهش به من بود ...
با باباش وایسادن منتظر تاکسی !
چشماشو دوخت به من ! دیدم دستش رقت رو صورتش ! فهمیدم داره اشکاشو پاک می کنه !
چشماش قرمز شده بودن ! رفتم کنارشون ... اونور تر وایسادم ...
باباش بهش گفتن چی شده اما چیزی نگفت !
بهش گفتن برو خونه ...
اونم آروم با چشمای گریون رفت خونه !
از صبح که بیدار شدم دارم زجر می کشم و قلبم داره تیر می کشه ...
تو دلم بهش گفتم : « خب برگرد ؛ چرا رفتی که بخوای گریه کنی ! اگه می خواستی بری و نمونی پس گریه و این کارا چرا ؟! »