خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

یه حرفای حقیقت ...

دوستای خوبم ؛ من آدمی هستم با اعتقادات مخصوص خودم ! نه اهل خرافه هستم و نه اهل تعصب مذهبی ! سعی کردم نه دین و نه مذهبی داشته باشم که با عقل جور در نیاد ...
این روز ها و شب ها بحث عاشورا ( به قول خیلیا حسینی ) و محرم ( ماه حرام ) داغه اما من می خوام چند تا حرف جدی جدی جدی بزنم ! اگر به کسی بر خورد و یا ناراحت شد ، ازش خواهش می کنم به جای داد و بیداد کردن یه مقداری با عقل و فکر خودشون حرف های من رو بسنجن و تصمیم بگیرن ...
همه ی روحانی ها می گن عاشورا به خاطر امام حسین عاشورا شد اما هیشکی نمی دونه که عاشورا ( 10 محرم ) یه روز مقدس در تمامی ادیان و حتی کفار بود که در اون روز به هیچ کار اشتباهی دست نمی زدند و محترم می دونستنش ! هیشکی نمی دونه پیامبر اسلام قبل از اینکه ماه رمضان واجب بشه که مسلمونا روزه بگیرن ، به مسلمان ها گفته بودن که روز 10 محرم ( در بعضی از روایات روز های 9 ، 10 و 11 محرم ) رو روزه بگیرن که بعد از واجب شدن ماه رمضان ، روز عاشورا یکی از مستحبات روزه گرفتن شد ! ( نمی دونستین نه ؟ برین کمی مطالعه کنین حتی توی اینترنت )
یه سوال دیگه ازتون دارم ، مگه خدا نگفته که خودکشی و خود آزاری حرامه ؟! اصلاً به خود آزار رسوندن اشتباه محضه ؟! به نظر شما زنجیر زدن و سینه زدن خود آزاری نیست ؟ توی سر زدن خود آزاری نیست ؟ نکنه چون به خاطر امام حسینه حرف خدا رو می شه تغییر داد ؟! مگه امام حسین خودش غیر از دستورات خدا عمل می کرد ؟ ما چرا به اسم امام حسین داریم دستورات خدا رو زیر پا می گذاریم ؟!
ببخشید قصد بی احترامی به هیچ اعتقادی رو ندارم ؛ من فقط اعتقاد عقلانی خودم رو برای شما گفتم ! اگر حرف های من کاملاً غیر منطقی و از روی نادانیه به من بگین ...
حرفام زیاده ... وقت نیست ... بازم بعداً حرفائی رو نمی زنم ...

چند تا حرف مونده ...

پرده اول ( همین الان ) : من الان سر کارم و توی این ساعت هائی که حسابی دلم گرفته و فقط و فقط به پرستوی عزیزم فکر می کنم و خیلی دلم براش تنگ شده ، دارم اضافه کاری می کنم . به سرم زد بیام و یه آپ هم این جمعه ای بکنم . روز های هته رو که یا درگیر کار هستم یا دانشگاه ( که دارم ترم هم کم کم به پایانه می رسه ) و پرستوی نازم . از همینجا به همگیتون درود می فرستم ...
پرده دوم ( یه مقدار خشن ) : فک کنم توی هفته گذشته بود ، یه دعوائی شد توی خونه که متاسفانه من نزدیک 6 سال می شه دیگه برخورد فیزیکی با کسی نمی کنم ، چون واقعاً حرکات درستی نیست . دعوا شد توی خونه سر یه مسئله ی خیلی کوچیک ولی گذشته روی هم شده ی اعصاب من و در آخر به مشت کوبیدن توی دیوار ، بیرون رفتن تا پاسی از شب و در آخر برگشتن از کمربندی گردی به خانه تموم شد . البته صدمات جانی هم دیدم ، چون وقتی مشت کوبیدم توی دیوار اینقدر اعصابم خورد بود و داغ بودم که متوجه نشدم دست چپم از 3 جا جر خورده و پاره شده بود و خونریزی داشت که حتی روی دیوار هم پخش شده بود و دست راست و دست چپ با هم به اندازه یه سیب بزرگ ورم و کبود شده بود . سال پیش رفته بودم واسه اینطور موقعیت ها کیسه بکس بخرم اما نشد و این بلا سرم اومد . پرستو وقتی ماجرا رو فهمید خیلی دعوام کرد و ازم قول گرفت که اگه یه بار دیگه اینطور بلائی سر خودم در بیارم دیگه باهام حرف نزنه و تا مدت نا معلوم قهر کنه . بنده هم چون اینطور عذاب ( حرف نزدن پرستو ) رو نمی تونم تحمل کنم به شاهزاده ی رویاهام قول دادم که دیگه به خودم صدمه وارد نکنم ...
پرده سوم ( خواهرکوچیکم مبینا ) : نمی دونین خدایا چه شیطون شده ، دیگه داره صاف روی پاهاش وایمیسته و کم کم داره به راه رفتن می رسه . خیلی به سپاس خدا داره زود رشد می کنه و خیلی هم شیطون شده . دیگه گاز گرفتن ( بدون دندون ) و چنگ زدن هم عادت کردیم ، سر صورت همگیمون و مخصوصاً پدر بزرگوار چنگ خورده ی انگشتای فینگیلی مبینا خانوم قرار هستش . وای که نمی دونین چقدر دوستش دارم . راستی این رو واستون نفتم ؛ یه روز زنگ زدم پرستو و داشتم باهاش صحبت می کردم متوجه شدم مبینا بیدار شده و داره با خودش جیغ جیغ می کنه . گفتم پرستو صبر کن مبینا رو بیارم باهاش صحبت کن . رفتم مبینا رو بغل کردم و آوردمش توی اتاقم و گوشی رو گرفتم جلوی گوششگفتم با خانوم داداشیت صحبت کن . اما بچه ی تخس ، مگه یه جیغ کوچیک کشید ! پرستو داشت از حرف های من پشت تلفن ریسه می رفت ، این فینگیلی از همین الان خواهر شوهر بازیش شروع شده بود . هیچی در کل نیومد دل خانوم ما رو خوش کنه که یه جیغ کوچولو هم که شده واسش بزنه ... ( لازم به گفتنه که پرستو هنوز از نزدیک مبینا رو نتونسته ببینه - خودمو به زور می تونه ببینه دیگه مبینا اضافه نشه لطفاً )
پرده چهارم ( یه کمی اعتراف ) : این روز ها سخت مشغولم . به سه موضوع همیشه فکر می کنم ؛ اولین موضوع پرستو ، دومین موضوع کار و پس اندازم و سومین موضوع دانشگاه . به کارم که خوب می رسم ، در مورد درسم که باید بگم که خدا رو شکر راضی هستم ولی باید برای این آخر ترمی بیشتر بهش توجه کنم و کمی مطالعه رو بیشتر کنم و نوشته های درسی رو که کم دارم از دوستان همکلاسی بگیرم . اما موضوعی که خیلی از همه این ها واسم مهمتره پرستوئه که سخت فکرم مشغولشه ! دلم خیلی واسش تنگ می شه و دوست دارم این روز های دوری و تنهائی زودتر تمام بشه ! به امید اون روز ... واسه منم بین آرزو هاتون آرزو کنین دوستای من ...
پرستو نوشت : ایمانت رو به دوست داشتن من کامل کن ؛ این بهترین راهه واسه اینکه دلت هیچوقت نترسه ...
پ.ن : خب تونستم نیم ساعت این نوشته ها رو بنویسم ، بقیش رو چیکار کنم ؟!

جمعه از اومد ...

نمی دونم چرا من که همیشه عاشق جمعه ها بودم اینقدر از جمعه ها متنفر شدم ؛ باورتون نمی شه ولی تموم هفته رو زود زود سپری می کردم که برسه به « پنجشنبه و جمعه » تا بتونم راحت باشم ولی ... چه حس بدی دارم و اذیت می شم به خاطر این جمعه ها . از خونه فرار می کنم که نکنه این حس بدی که الان توی دلم دارم خونه کنه توی دلم و روزم رو خراب کنه ! چرا اینقدر جمعه ها بد و نحسه ؟!
روز های تعطیل همگی واسم شدن اینطوری ، فرقی نمی کنه که کی باشه و چطوری باشه ولی من روز تعطیل رو از خونه می زنم بیرون و میام سر کار تا نکنه یه وقتی حالم توی خونه گرفته بشه ! چرا همیشه خونه اینطور واسم دلگیر شده ؟! یه پاسخی براش پیدا کردم که خودم کاملاً فکر می کنم اینطوریه اما شاید به نظر خیلیا اشتباهه ...
ولش کنین حالتون چطوره ؟ روزاتون به کامتون هست ؟ اگر مث من عاشقین ، عشقتون خوبه ؟ هر روز بهش می گین دوستش دارین ؟ تنهاش که نمی ذارین ؟ بهش محبت می کنین ؟ تا حالا طعم تنهائی رو چشیدین ؟ اگر آره نذارین یه لحظه ها احساس تنهائی کنه ! از همه مهمتر بهش دروغ همینطوری که نمی گین ؟ ببینین اگر واقعاً واسه رابطه ای که دارین ارزش قائلین سعی کنین حتی کوچیکترین دروغ و بی اهمیت ترین قضیه رو هم راست و درست بهش بگین ! بحث این نیست که شاید نفهمه ، زیاد اهمیتی نداره اما همون یه نکته خیلی بی اهمیت ، اگر بفهمه که شما راستشو بهش نگفتین ناراحت می شه ! از من به شما نصیحت چون خود منم همینطوری ام ! چرا دروغ اصلاً ؟!
از این هفته توجه بیشتری به جزوه ها می کنم چون کم کم ترم داره تموم می شه و من باید کمی به درس هام برسم ! بیچاره پرستو هم که درگیر درساشه و من ! اذیتش می کنم اما خب اینقدر مهربونه که حرفی نمی زنه و بازم به خوبی می بخشه !
خب ببخشید دوستای من ، من برم که کمی محل کارم کار دارم و بعدشم ...
دوستای خوبم ؛ برای دوستتون آئین دعا کنین به اون آرزوئی که دوست داره برسه . من دست رو دست ننشستم که کسی واسم درستش کنه ، برعکس همه ی تلاشم رو می کنم . شما هم دعام کنین ...