خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

یه کمی اعتراف ...

امروز اومدم اینجا کمی اعتراف کنم و امیدوارم خیلیا که در مورد من نظرات مختلفی رو دارن بخونن و در مورد من قضاوت کنن ( اگر می خوان قضاوت کنن ) ...

داستان از اینجا شروع می شه که : من از بچگی یه آدم مظلوم بودم ، خانوادم به من شاخ و شونه کشیدن و داد و هوار کردن رو یاد ندادن . البته بهم یاد ندادن که باید برای اینکه حقت رو بگیری ، اگر به حرف نشد به زور هم شده حقت رو بگیری . سال ها گذشت ، با تمام دعواهای توی مدرسه ، کتک خوردناش ، دعوا نکردناش و ... . باز هم می گذشت ، تموم بچه های قلدر مدرسه می دونستن من کسی هستم که هر چی هم بگن صدام در نمیاد . نمی دونم چرا اینطوری بودم ، از دعوا و مرافعه متنفر بودم ! اهل بحث کردن نبودم . بعضی وقت ها که اینقدر عصبی می شدم از این همه نا حقی و نتونستن و دفاع نکردن ، می اومدم خونه و با اندک بحثی با داداش کوچیکترم که همیشه دوست داشت اذیتم کنه با زبون زدن و زخم زبون درگیر می شدم که آخرم به کتک خوردن از طرف مامان یا بابام ختم می شد . چون حق داشتن ، نمی دونستن در من چی می گذره و واقعاً از اینکه یه دفعه به سر بچه ها می پریدم خیلی ناراحت می شدن . بازم این روز ها گذشت ، مقصر بودن من و باز هم بی گناهی دیگران ... . بزرگ شدم ، اما بازم از دعوا متنفر بودم ! همیشه سعی می کردم با کسی که می دونم اهل زور گفتنه درگیر نشم . توی خونه هم خیلی بدم می اومد کسی بهم زخم زبون بزنه ! من اهل فحش و چزوندن دیگران نبودم ولی همیشه به همین خاطر با داداشم درگیر بودم . به خدا خسته شدم بودم دیگه ، چرا باید اینطوری می بود ؟! چرا همیشه من باید نقطه ای می بودم که همه بهش زور بگن یا مسخرش کنن ؟!

سال های زیادی گذشت ( با توجه به اینکه کلمه ها زیاد طول نکشید ) اما دیدم زندگی کردن توی این دنیا به این شکل نمی شه ؛ آدم باید از خودش دفاع کنه ! هیچوقت یادم نمی ره ، یکی از بچه هائی که اذیتم می کرد ، دوباره پاپیچم شد ! رفتم و راهمو کشیدم به سمت خونه اما بازم دست بردار نبود . دیگه واقعاً داشت ناراحتم می کرد ! نزدیک به 9 - 10 سال کوبیده شدن و ظلم شدن بهم بس نبود ؟! داداشم کنارم ایستاده بود و این پسره اذیتم می کرد و من هیچی نمی گفتم . دیگه واقعاً تحملم تموم شد ، کیف مدرسه ام رو انداختم ، با دست آوردمش جلوی خودم ، با دو تا دست گلوشو گرفتم و با تموم قدرتم فشار می دادم . انداختمش روی زمین و ولش نمی کردم تا اینکه دوستاش با دیدن این وضعیت اومدن و من رو از روش بلند کردن ! وقتی بلند شد کبود کبود شده بود . احساس می کردم عقده ی 11 سال کتک خوردن و ناراحتی کشیدن رو جبران کردم ! احساس خوبی داشتم و برگشتم به خونه ولی به هیشکی هیچی نگفتم که چیکار کردم ... . این ماجرا گذشت ، از اون به بعد بازم من آدم مظلومی بودم ، با کسی کاری نداشتم ولی اگر اذیت می شدم سریع واکنش نشون می دادم . اما هنوز هم من از دعوا متنفر بودم ... هنوزم ...

منتقل شدیم به یکی از جنوبی ترین شهر های استان . اون جا هم متاسفانه بازم کسی بود که اذیتم کنه ! اما این دفعه خیلی از من بزرگتر بود ! هیچ جوری نمی شد باهاش در بی افتم ، پس سکوت می کردم . خیلی سکوت کردم ، چون متاسفانه باید اینطوری می بود آخه یکی از وحشی های مدرسه بود و در صورتی که باهاش درگیر می شدم ، آدمی بود که اهل چاقو کشی بود ! اینجا بهترین راه این بود که فقط خودمو بکشم کنار و اطرافش نباشم ! فقط یادمه یه بار دعوا کردم . وقتی یکی از دوستام به داداشم جا پا انداخت ، طوری گردنشو گرفتم و پیچوندمش که افتاد روی زمین و پر خاک شد ...

برگشتیم به شهر خودمون ! من هنوزم آروم بودم و اهل مسخره بازی نبودم اما سعی می کردم با بقیه دوست باشم تا اینکه هیچی نباشم و بهم گیر بدن . با اینکه مثلاً با گروه خلافکارای مدرسه بودم اما هیچوقت به کسی ظلم نکردم ! چون خودم کشیده بودم ! هر چی سرم اومده بود ، سر کسی پیاده نکردم ... هیچوقت ...

اما می دونین موضوع اصلی که این همه مقدمه چینی کردم این نبود ! این یه بخشی بود از زندگی کودکی من که شاید هیچکسی از درون من نمی دونست و خواستم اینجا بگم ! اما اون چیزی که می خوام بهتون بگم ، متاسفانه کلیه مشکلاتی بود که باعث شد من در اخلاق و رفتارم تغییری صورت بگیره که امروز « پرستو » رو از من جدا کنه ! خیلی ناراحتم و واقعاً شاید نتونین درک کنین که من چی می گم و چقدر ناراحتی کشیدم که اینطوری شدم ... پس بزارین حرف دلم رو بگم و شاید بتونم کمی از دل ناراحتی خودم رو خالی کنم که چرا واقعاً پرستو توجه نکرد و از پیشم رفت . دلم می خواست بهم کمک می کرد تا این مشکل رو واقعاً با بودن و کمک اون حلش می کردم ...

آدم های زیادی اطراف من بودن ! به هر شکلی ، همه هم من رو واقعاً دوست داشتن ! چون من آدمی بودم که دوست داشتم بقیه رو کنار خودم نگه دارم و نزارم از پیشم برن ! چون دوست نداشتم تنها باشم . من خیلی با بچه های فامیلمون خوب بودم و همشون هم خدائی هوای من رو داشتن ! خانواده ی ما و خانواده ی دائیم با هم خیلی جور بودن و ما بچه هام همینطوری با هم مثل خواهر و برادر بزرگ شده بودیم ! با بقیه هم همینطوری اما اینا بیشتر ! سال های زیادی کنار هم بودیم ، هر پنجشنبه شب خونه ی همدیگه و ...! دختر دائی وسطیم رو خیلی دوست داشتم ! به من توجه می کرد و به حرف هام اهمیت می داد ! می دوسنت که خیلی بهش توجه می کنم مث یه خواهر بزرگ تر و هر چیزی که می گفت همیشه انجامشون می دادم ! دبیرستانی بودم فکر می کنم که تازه پا گذاشته بودم توی بلوغ و زندگی و ناراحتی و ... رو می فهمیدم ! همیشه سنگ صبور خوبی بود و به همه ی حرف هام توجه می کرد ! یه جورائی واسه اونم شده بودم یه آدمی که اعتماد کنه بهش و همه چیزش رو بهش بگه ، چون دهنم بسته بود . اینقدر بهم وابسته بودیم که حتی نگاه همدیگه می کردیم می فهمیدیم چمونه ! خوب بود ، دوران خیلی خوبی بود اما اون چیزی که همه چیز رو خراب کرد متاسفانه ( شایدم اشتباه می کنم ) برادرم بود . برادرم اون زمان افتاد توی خط مخ زدن دختر و دوست دختر داشتن و اینا ... . این باعث شد که بیاد و چون می دید من با دختر دائیم جور ترم و همه چیزم رو بهش می گم ، اونو از من بگیره ! تموم داستاناش و چیز های هیجان انگیزشو تعریف می کرد و دختر دائیم جذب اون شد و دیگه محل زیادی به من نمی داد ! خواهر بزرگترش ( دختر دائی بزرگم ) ازدواج کرد ، ما ها همگی بهم خیلی وابسته بودیم اما من بیشتر ! من واقعاً خواهر دوست داشتم که سنگ صبورم باشه و کنارم باشه وقتی که ناراحتم یا خوشحالم ! این شده بود که به دختر دائی هام خیلی نزدیک بودم و وابسته بودم ! شبی که خبر خواستگاری دختر دائی بزرگم رو شنیدم خیلی ناراحت شدم ؛ دیگه داشت می رفت ! خیلی روم تاثیر گذاشته بود ، طوری که واقعاً از شدت ناراحتی شاید خونشون نمی رفتم ! اما یه چیزی رو بهتون بگم شاید تعجب کنین ، دامادشون که فامیلای زن دائیم می شدن ، من رو شناخته بود و علاقه ی برادرانه من به زنشو می دوسنت ! خانواده ی دامادشون هم همینطور ، و خود دختر دائیم وقتی برای اولین بار با شوهرش داشت می رفت شهر اونا ( اونطوری که خودش تعریف می کرد و برادر شوهر که دوستم بود می گفت ) خیلی خانوادشون من رو دوست داشتن و بهم احترام خاصی می گذاشتن ! اما ... اصل ماجرا اینجاست که با بزرگ شدن داداشم و همه ی کار های خوشگلش ( دوست دختر داشتن و دختر بازی هاش ) خودشو توی دل هر کسی که به من نزدیک بود جا کرد ! با لوس بازی و پاچه خواری ! اما من اهل اینا نبودم و این می شد که من از برادرم ناراحت بشم و حساس بشم روش ! در صورتی که اینطوری نبودم ! ماجراهای زیادی اتفاق افتاد ، دوروئی دخترای فامیلمون نسبت به من و همه ی اون چیزای یواشکی بین اونا و داداشم ! اما بقیه رو کار ندارم ولی همین که تونست کسی رو که خیلی سنگ صبورم بود رو ازم جدا کنه خیلی واسم سنگین تموم شد ! موقعیت های مشابه اما توجه به اون و ... . خیلی داشت واسم سنگین تموم می شد ! چندین سال به همین شکل گذشت و متاسفانه هیچی درست نشد ! چندین بار هم به زبون آوردم اما هیچ فایده ای نداشت ! حتی بعد ها فهمیدم که با شوهر دختر دائی وسطیم دوست بودن قبل از ازدواج دختر دائیم و اینکه به من نگفته بود ! اتفاقات دیگه ای هم توی همین فاصله ها افتاد ، دوستای نتی من که وقتی با راما آشنا می شدن به طرفش جذب می شدن ، با اینکه بهم می گفتن نه اینطوری نیست ولی واقعاً من چیز دیگه ای رو می دیدم ! هر وقتی که یه نفری بهم توی نت PM می داد و من رو می شناخت یهو شروع می کرد تعریف کردن از برادرم که برادرتون اینطوریه و اینطوریه و اینطوریه ! من تا می تونستم تحمل می کردم اما وقتی می دیدم داره ادامه می ده ، می گفتم : بله من آدم پست ، فلان و فلان و برادرم خوب ! ؛ و قطع می کردم ! آره راست می گین ، شما الان این رو بخونین واقعاً شاید بگین آئین چه آدم مزخرفیه که اینطوری به برادرش حسودی می کنه اما واقعاً اگر شما هم جای من می بودین مطمئناً همین کار رو می کردین ! وقتی می دیدین از شما هیچ شناختی ندارن ، فقط جلوی شما از برادرتون حرف می زنن و انگار اون صفحه چت وامونده واسه این بود که از اون تعریف کنن ! حتی از یکی از فامیلامون شنیده بودم که می گفت : داداشت معنی عشق رو می فهمه و درک می کنه و ...! خوبه ، معنی دختر بازی و ... رو هم فهمیدیم ! اما بازم برادرم رو دوست داشتم ! مشکلی داشت مردونه پشتش وایمیستادم در مقابل دیگران ولی بعضی وقت ها ، توی تموم کارهاش و اون اشتباهاتی که داشت و واکنش خودم رو می دیدم اما حمایتی از من نبود و فقط خانوادم طرف اون رو می گرفتن که من نباید اینطوری می کردم خیلی اذیتم می کرد ! حتی باور نمی کنین وقتی دختر دائیم داشت دم دمای ازدواجش بود ، از دست دادن با من خودداری می کرد ولی هنوزم با داداشم مث قبل بود و وقتی اعتراض می کردم ، می گفت : تو بزرگی ...!

همه این ها گذشت و برای من تموم کار های داداشم ، دختر دائیم و ... بی اهمیت شد ولی تنها چیزی که از این همه رفتار برای من موند یه حس شک ، حسودی و بد بینی نسبت به همه بود ! به هر کسی که نزدیکم بود که نکنه داره با من دروئی می کنه ! هر وقتی هم که چیزی می گفتم ، همه اعتراض می کردن که تو داری اشتباه می کنی ولی رفتار و اون چیزی که من پشت سر می دیدم واقعاً خلاف حرفشون رو ثابت می کرد ! اما می دونین هر وقتی که این موضوع رو بیان می کردم و می دیدن که دلخورم یه جوری می خواستن عذر خواهی کنن که اینطوری نبوده ؟! اصلاً فکر من اشتباه بوده ولی ...! از نزدیک شدن کسی به عزیزام می ترسیدم و خیلی ناراحتم می کرد ! واقعاً کاش یه کمی درکم کنین ...

بیخیال گذشت و گذشت و من با پرستو دوست شدیم ! یه رابطه ای که از اول بهم قول داده بودیم همدیگه رو بشناسیم تا برای زندگی آینده روی همدیگه برنامه ریزی کنیم ! جالبیش این بود که پرستو کمی برادرم رو می شناخت و همون شناخت بقیه رو نسبت به اون داشت ولی من رو فهمید و دید و خواست که باور کنه من با داداشم فرق می کنم ! با اینکه چند باری با پرستو بحث کردیم سر داداشم و پرستو گفت داداشت پسر خوبیه و من تا حالا ازش چیزی ندیدم ولی بازم مث همیشه هوای من رو داشت !

اما اون چیزی که پرستو نتونست توی این مدت دوستی باهاش کنار بیاد ، سعی کرد ولی نتونست این بود که من آدم حسود و بد بینی هستم ! حق داشت ، هیچ کسی نمی تونه با یه آدم حسود کنار بیاد اما می دونین ناراحتیم ازش این بود که فقط ایراد من رو گفت اما نگفت آئین بیا این اخلاقت رو با کمک هم درست کنیم ! سر دوستاش ، دوستای نتیش ، کسائی که باهاش در ارتباط بود مشکل داشتیم و بحث می کردیم ! حتی چندین بار با هم حرف نمی زدیم چون یکیمون ناراحت بود ! یا من از اون ، یا اون از من ! اما گذشت و متاسفانه بعد از گذشت سالی از دوستیمون پرستو نتونست که با این قضیه کنار بیاد ! با اینکه می دونست من جون واسش می دم ، چه کارائی واسش می کنم و همشون رو قبول داشت ولی می خواست که این رفتار بد رو از خودم دور کنم و تنها دلیلی که می ترسید با من باشه این بود ! می گفت در آینده و توی زندگی همیشه جهنم جای بهشت و خوشی توی زندگیمون داریم ! این آخری ها دیگه خیلی اذیتش کردم ! با اینکه بهش قول دادم برم مرکز مشاوره و رفتم و اونجا دوره ی مشاوره می رم اما خواست که رابطمون تموم بشه ! گله ای که ازش دارم این نیست که چرا رفت ! چون دید نمی تونه تحمل کنه بهش گیر بدم و اذیتش کنم ، به دوستاش و ...! خسته حق می دم بهش اما تنها گله ای که ازش دارم اینه که نگذاشت تا من کاری رو که شروع کردم ، تمومش کنم و اون تغییرات من رو ببینه ! من واقعاً خودم خواستم عوض بشم و دارم تلاش می کنم ...

چقدر حرف زدم به خدا ولی تنها چیزی رو که می خوام بگم اینه که : « پرستوی عزیزم ، من هنوزم عاشقتم و به قولم عمل می کنم ! می دونم که دوستم داری ، حتی وقتی گفتی دوست ندارم بازم باور نکردم ! می دونم به خاطر چیه اما مطمئن باش من به قولی که بهت دادم عمل می کنم ! مث وقتی که بهت گفتم من می رم مرکز مشاوره و رفتم ...! مطمئن باش ... »

پرستو نوشت : من بهت قول دادم ؛ مطمئن باش می شم اونی که خودم می خوام و تو می خوای ...

پ.ن اول : دوستای عزیزم ، اینا رو به دو دلیل نوشتم ! یکی اینکه پرستو ببینه و حرف های نگفتم رو بخونه و هم اینکه شما بدونین چرا پرستو حق داشت و ترکم کرد و کمی هم در مورد من بدونین ! هیچ گلی بی خار نیست اما می شه تلاش کرد برای خار نداشتن ...

پ.ن دوم : دوستای خوبم زود قضاوت نکنین ! کمی خودتون رو در موقعیت من قرار بدین ! خواهش می کنم اول خودتون رو بزارین جای من و بعد در مورد من تصمیم بگیرین ...

پ.ن سوم : کمی دلم آروم گرفت ! واقعاً از اینکه چرا کسی نمی خواد حرف منو گوش کنه که چرا من حسود و شکاک و بد بین شدم واقعاً عقده شده بود واسم ...

پرستو رفت ...

خدایا به حق پاکیت و عشقی که از وجود بی نهایت تو گرفتم ، امشب رو پرستو هیچوقت فراموش نکنه ...

جمعه ها ...

جمعه ها تنها روز از هفته است که دوست ندارم ...

جمعه ها تنها روز از هفته است که خسته کننده است ...

جمعه ها تنها روز از هفته است که پرستو رو از من دور می کنه ...

جمعه ها تنها روز از هفته است که من رو مجبور می کنه تا لنگ ظهر بخوابم ، بدون قصد ...

جمعه ها تنها روز از هفته است که تلویزیون هیچی جز برنامه کودک نداره ...

جمعه ها تنها روز از هفته است که ماهواره داره تکرار برنامه های پخش شدش رو نشون می ده ...

جمعه ها تنها روز از هفته است که وقتی بیدار می شی حس می کنی کسلی ...

جمعه ها تنها روز از هفته است که غروباش بد جوری دل آدم می گیره ...

جمعه ها تنها روز از هفته است که حس هیچی رو نداری ...

جمعه ها تنها روز از هفته است که هیچ فعالیت فیزیکی یا فکری نمی کنی ...

جمعه ها تنها روز از هفته است که من دلتنگ می شم ...

جمعه ها تنها روز از هفته است که من میام از خونه بیرون تا روانی نشم ...

جمعه ها تنها روز از هفته است که هر چقدر انتظار بکشیم زود تموم نمی شه ...

جمعه ها تنها روز از هفته است که نمی تونی که نتونی ...

جمعه ها تنها روز از هفته است که ...

من جمعه رو دوست ندارم ...

پ.ن : ببخشید دوستای گلم ، شما ها ممکنه جمعه رو خیلی دوست داشته باشین چون واستون با کل روز های هفته فرق می کنه ! واسه منم فرق داره اما با بدترین شکل ممکن ...

کمی صحبتِ کاری ...

پرده اول ( آمار های خسته کننده ) : طبق معمول هر ماه و هر ماه و هر ماه ، وقتی به آخر ماه نزدیک می شم باید به فکر جمع آوری آمار و اطلاعات بیافتم تا سریع تر بتونم تحویل اداره کل بدمشون ! می دونین خسته شدم ، اما تا الان فقط سعی کردم کارم رو درست انجام بدم ( اگر مربوط به من می شد ) ! دوست داشتم می تونستم آمار رو برگشت بدم و وقتی ایراد دارن اصلاحشون نکنم اما بازم تنها کسی که از داخل متن آمار ها می تونه مشکلاتشون رو پیدا کنه بازم منم ... چرا همش من ؟! همکارم می گه شما مراحل رو یادداشت کنین تا من هم با شما کمک کنم و آمار رو جمع آوری کنم اما فکر می کنه سیستم جدید هم مث سیستم قدیمه که همینطوری ثبتشون کنه و ...! نه فرق داره ، اون سیستم ساده ای بود اما این نه ...
پرده دوم ( حواله های ثبت نشده ) : از طرف اداره کل سیستم نرم افزار برای انجام به روزرسانی و هنگام سازی توی ماه های مهر و آبان اونجا بود ! توی کل این مدت صورت وضعیت ها و حواله های زیادی اومد اما به خاطر نبود سیستم نمی تونستم ثبتشون کنم ! می گذاشتمشون یه کناری تا وقتی سیستم بیاد . تموم این حواله ها اومد اما سیستم تا دو ماه تموم نشد و مشکل حل نشد اما وقتی اومد من موندم یه کوه پر از حواله ... . چند مدت قبلش تصمیم گرفتم مشخصات حواله ها رو برای بیمه بفرستم ! پس بهترین کار این بود که اون هائی که اعلام می شد به بیمه ی دانا ، روی برگه ی خود حواله بنویسم « اعلام شد » تا بعداً ثبتشون کنم ! این رو روی همه ی حواله ها انجام دادم و حتی وقتی هم که سیستم اومد روشون می نوشتم « ثبت شد » تا فراموش نکنم این حواله ها ثبت سیستم شده و بعد ارسالش کنم بیمه . حواله ها همگی جمع آوری شد ، اعلام شد اما بدون ثبت توی سیستم بایگانی شد ! گذشت و گذشت تا یه دفعه از تهران بازرس اومد برای اداره کل و اونا یاد این آمار حواله ها افتادن . بدبختی من از اینجا شروع شد و همه ی انگشت های اتهام به سمت من که مقصر منم و اشتباه از من بوده ! می بینین ، خواستم کار خوبی انجام بدم اما بدون اطلاع کار من ، متهم درجه یک این قضیه شدم . 4 - 5 روزی هست که درگیر این آمار بودم و حتی با بابام ( دبیر ) دعوا کردیم سر این آمار . خیلی ناراحت کننده است که نتونی وقتی که کاری رو به خاطر درستیش انجام می دی و خراب می کنن از خودت دفاع کنی ! فقط به خاطر اینکه اون ها یک سازمان دولتی هستن . خیلی بده اینطوری . البته آمار جمع آوری شد ...
پرده سوم ( خسته کننده ) : کار من طوریه که نه قراردادی دارم و نه اینکه برگه ای رو برای کار امضاء کردم ! می دونین ، خیلی یهوئی و عجله ای طوری کارا رو به راه شد تا من خدمات سیستمی و پشتیبانی کلی پایانه ها رو بدست بگیرم ! اما خب برای من نزدیک به دو سال هست که بیمه رد می شه و این به نغع منه اما خب اگر بابا از اونجا برن وضعیت من نا مشخص می شه چون افرادی که باهاشون در حال کار هستم اصلاً حلال و حروم سرشون نمی شه چند چند نفر خیلی کم ! مخصوصاً اون آقای ... ( ع.ن ) . در کل باید حواسم به خودم باشه و به فکر شرکتی که می خوام تاسیسش کنم بی افتم ! چون هر چه دیرتر بشه بدتره ...
پ.ن : می دونم نوشته هام واستون بی اهمیته اما از این که همینطوری به من سر می زنین حتی گذری خوشحالم ...

به چشم دیدم ...

مدتیه که دارم خیلی وقت ها چیزائی رو می بینم و می شنوم که خیلی داره اذیتم می کنه و باعث شده خیلی توی فکر برم که آیا واقعیت زندگی و حقیقت این اتفاقات اینه یا نه بعضی ها کلاً اینطوری بار اومدن ...

نمونه زیاده ؛ چندتاش رو واستون مثال بزنم ؟ من احساس می کردم مردی که متاهل می شه ، در اصل متعهد می شه اما انگاری تمام افکارم اشتباه بود ! افراد زیادی رو می بینم که اطرافم هستن و دو نفر هم نزدیک خودم کار می کنن که ...! راستش نمی دونم واقعاً اینا وراجیشو می کنن یا اهلش هم هستن !

خیلی بدم میاد وقتی کسی که ازدواج می کنه دنبال تنوع طلبی می افته ؛ اینو داریم واسه زندگی ، بقیه باشن واسه عشق و حال ...! خب این حرف به نظرتون چیزی جز خیانت هست ؟! میان فلانی و فلانی رو به عنوان دوست خانوادگی معرفی می کنن اما از اونور با همون به اصطلاح دوست خانوادگی خوش گذرونی هاشون رو انجام می دن !

یا نمونه کاملاً روشن امروز صبح ! همکارم با اینکه زن داره ، دوست دختر قدیمش رو 3 هفته پیش توی خیابون دیده بوده ، شمارشو ازش گرفته و امروز جلوی من بهش زنگ می زده و چاپلوسی و ... و در آخر هم می گه خب خوبه دیگه ... این هفته ی ما هم جور شد ...

بیچاره زنت چی ؟ حرف خیلی خیلی بدیه اما نکنه زنش هم ...! دوست ندارم بهش فکر کنم ...

یا اون همکار دیگم که واسه همه جانماز آب می کشه و صبح تا شب به قول خودش تسبیح دستشه و ذکر می گه و ...! اون طوری که من می بینمش هیشکی نمی بینه ! بهش وقتی هم که می گم با مسخره بازی و مثلاً بچه خر کردن می گه آقا بیخیال این روزا واسه همه هست شما رو هم خواهیم دید ... بعدشم من چیزی نگفتم فقط گفتم پائین تنه ی فلان دختر اینطوریه و بالا تنش اینطوری و ... . خب به نظرتون اینا چیزی جز هیز بازی نیست ؟! چیزی جز نامردی به همسر نیست ؟ بیچاره زنش رو مقداری می شناسم ، چقدر زن خوب و متینیه ... ! خب واست چی کم گذاشته ؟ 3 تا بچه انداختی توی بغلش بازم دنبال خوش گذرونی خودتی ؟ این رسمشه با معرفت ؟! اینه مرام و تعهدی که شما روز اول به همسرتون دادین ؟ مگه دوسش ندارین ؟ چقدر به پاتون نشسته توی بدبختی و بی پولی و عصبانیت و فحش و فحش کاریتون ؟!

جریان چیه ؟ همه ی مردا بعد ازدواج اینطوری می شن ؟ یا درصدی از اونا اینطوری ان ؟ من به خدا سر در نمیارم اما من چند نمونه رو دیدم که اینطوری ان ! البته خوب هم دیدم که عاشق همسرشون هستن و دنبال این کثافت کاریا و ... نیستن !

می دونین به من چی می گن ؟ می گن تو رو هم می بینیم ، تو روزگار ما رو نکشیدی ، نمی فهمی چی می گیم ! تو تو کار متاهلا دخالت نکن و ...

خدایا من چطوری ام ؟ اگه قراره اینطوری بشم از سگ پست ترم ، زندگیمو نابود کن ! تا الان نه دست به دختری زدم ، نه دنبال کسی افتادم که مخشو بزنم ، نه دنبال کثافت کاری بودم ! هر چی که بودم توی خودم بودم و دنبال کسی نافتادم ! خدایا تا الان خودمو صاف و ساده نگه نداشتم که بیام بعد از اینکه دارم واسه پرستوم از جونمم حتی می گزرم و همه ی کارامو می کنم که به محبتش برسم ، دو روز دیگه اینطوری بشم ! من نمی خوام و نمی شم ! نمی خوام بشم ، پرستوی من چه گناهی کرده ؟ دختر به این درستی و خوبی که اونم مث من دستش باز بوده واسه هر کاری اما همیشه حرمتش رو نگه داشته ، چرا ؟ ما اینطوری نمی شیم ! ما بهم تعهد اخلاقی داریم ، تعهد محبت داریم ، تعهد صداقت و پاکی داریم پس ما رو از هر گزند و کثافتی دور نگهمون دار ... چرا ما تنها ، هر کسی رو که واقعاً آدم درستکاریه ...

ای خدا وقتی این حرکات رو می بینم ، از اینکه هم جنس اونام خجالت می کشم ! هر کسی اومد جلوی من حرف فلان و فلان و فلان رو زد فقط به روش خندیدم و رفتم ! قربونت برم به خدا نمی خوام از قماش اینا باشم ! من رو سوا کن ، به خدا سخته ...

بیا ، همکارم الان از سر نماز اومده اما وایسین دو دقیقه نگذره باز شروع می کنه حرفاش رو به زدن که فلان قناری ( دختر ) ، دختر دائی ( ناموس یکی دیگه ) ، به چشم خواهر برادری ( یه بدبختی که داره با چشاش می خوردش ) و ... چطوری ان ...

خدایا نمازتو نمی خونم ، قرآنتو نمی خونم ، فقط می گم خدایا من رو از بدی دور کن و نذار خراب بشم ! پرستو این رو در من دیده که باهام مونده ، خدایا خرابم نکن ...

پ.ن اول : دوستان عزیزم ، ازتون عذر می خوام که اینقدر صریح و رُک حرف هام رو نوشتم ! باور کنین روی دلم مونده بود ...

پ.ن دوم : دیدین ؟ بازم این دو تا چشمشون به دختر افتاد خدا رو فراموش کردن ؟ نگفتم ...

پ.ن سوم : من دم از پاکی زدم که پاکم ؟ من به قبر هفت جد و آبادم خندیدم که که گفتم که آدم پاکی هستم ! من آدم عوضی آشغالی هستم اما همیشه یادم هست که اگه من هر کاری می خواستم بکنم ، مطمئن باشین خدا هم همونطوری یکی رو می نداخت به جونم که کیف کنم ... یه آدم هزار جائه ...

پرستو نوشت اول : عزیز دلم ؛ اون شب با تموم ناراحتیت بهت قول دادم ! الان بازم می گم من کسی نیستم که بخوام اذیتت کنم یا بخوام ناراحتت کنم ! تموم این مدت اگه خطائی از من دیدی بگو ! اگه ارزشش رو ندارم و می بینی مث بعضی آدمای کثیفم ترکم کن ...

پرستو نوشت دوم : ... بیخیال ...

..............................

پیوست : این یک پیامی از سحر خانوم ( دوست بلاگی منه ) که در مورد این نوشته های منه ! خودشون در خواست کردن که این رو این پائین بنویسم . اما نکته ای رو که می خوام بگم اینه که ، در پی نوشتن این متن در بلاگم ممکنه برای من اتفاقی بی افته که پرستو نظرش در مورد من هم تغییر کنه ! راستش اولش نمی خواستم این متن رو بزارم اینجا ، ترسیدم نکنه پرستو بخواد از من جدا بشه اما بعدش به این فکر کردم که بهترین کار اینه که واقعیت رو بگم و بزارم پرستوی عزیزم خودش تصمیم بگیره ! به قول خودش اگه فکر می کنه من با بقیه فرق دارم ، اگر تونسته باشم متقاعدش کردم که واقعاً من اینطوری نیستم پس باهام می مونه و اگر نه ... . همه ی این افکار رو می زارم دست خودش تصمیمش رو بگیره ! من همینم که تا الان دیده و بهش قول دادم که اینطوری بمونم و همیشه بهش وفادار باشم ... . خب بریم سراغ نوشته سحر خانوم :

نکته : ازد ( ازدواج )

سلام آئین.

آره واقعا دنیای کثیفیه..منم خیلی وقته تو اینجور موضوعات فکرمیکنم که چرا واقعا زنشونو دوست ندارندو دنبال دختر مجرد میرن؟یه بار پسرعموم که مجرده و ۳۵سالشه به یکی از همشهریامون که ادعا میکرد اینجوری گفت تصور کن که الان که زنتو تنها گذاشتی اومدی اینجا ور میزنی زنت با یکی دیگه باشه.چنان عصبانی شد از پسرعموم که نگو..میگه چطور شما هرچی دوست دارید گند بزنید ولی دوست دارید زنتون فرشته بمونه؟؟هرچی تو باشی از یه سمت دیگه بهت میخوره..

یا دوروز پیش با دوست جدیدم میگشتیم درمورد دوست متاهلش گفت که معشوقه داره گفتم چرا ؟زنشو دوست نداره؟گفت نه از روی علاقه نبود.چرا؟ پول پدرزن..زنش چه گناهی داشت؟

گفتم توهم ازد کنی همینجوری میشی؟گفت اگه عاشق نشم ازد نمیکنم.اگرم ازد کنم اینکارا رو نمیکنم.گفتم پس همه ی اینا که خیانت میکنند بدون علاقه ازد کردند؟گفت خب مردم کلی دلیل دارند گفتم دلیلشونو بذارند جلو زنشون طلاق بگیرند چرا خیانت؟؟

واقعا خیانت چه طعمی داره؟مزش چه جوریه؟چاشنی عذاب وجدان نداره؟

آئین من میترسم ازد کنم.

مادرم خیلی رو ما اصرار داره ازد کنیم اما از دنیای الان خبر نداره.فکر میکنه همین که طرف چشم پاک باشه مسلمون باشه و بتونه به زندگیش رسیدگی کنه کافیه.اما کجاست همچین فرشته ای؟؟همینم باشه جور دیگه یه ریگی خواهد داشت آدم که فرشته نمیشه!! من تو دنیای بیرون دارم میبینم که گرگ به گرگ رحم نمیکنه.

همه طرفشونو واسه یه چیز میخوان اگه باج ندیم میگن املی.باج بدیم استفادشونو میکنند بعد میگن فاسدی..میگم چرا بعضی دخترا اجازه میدن ازشون همچین استفاده ای بشه؟؟من فکر میکنم نیابد بهشون چیزیو بدیم که میخوان!!فهمیدم مردای قدیم فقط واسه یه چیز ازد میکردند.الان که اون هدف بدون ازد فراهم میشه می خوان مجرد بمونند.خب ازد کنید.از رو علاقه وچشم باز زندگی کنید باهم جور نبودید؟جدا شید.چه اشکالی داره؟؟بهتر از این فساد نکبتیه..مثلا دارند غربی میشن.بدبختا نیمه غربی اند. میتونند تو کشور اسلامی در ملا عام همدیگه رو ببوسند؟خب فرهنگ غربیتون رو نشون بدید دیگه مثل غربیا تو خیابون همدیگه رو ببوسین..چیه؟مردم چپ نگاتون میکنند؟خب احمق تو چنین فرهنگی ازین غلطا میکنند؟یا طاغوت رو تغییر بدین یا خودتون کفه ی مرگتون اسلامی بمونید..

آئین ازین جامعه ی دورو بدم میاد.چه مردمی پیدا میشن به خدا..کاش مامانم دیدش امروزی بودو میفهمید ما چی میکشیم..حتی وقتی با افراد ۳۰ یا ۳۵ ساله به بحث گذروندم همون افکارو داره..خب بی خود نیست مجرد موندن.نخواستند خیانت کنند یا پابند گرفتاریه زندگی و اقتصاد بشن..

کاش یه مشت و مالی به اون همکارات میدادی..

(( اینو داریم واسه زندگی ، بقیه باشن واسه عشق و حال ))خوبه زنشونم همچین تصوری میداشت..

آئین اگه دوست داشتی حرفای منو پائین پستت آپ کن..خیلی برای این اعتقادم ارزش قائلم
خدایا نذار منم مثل اونا بشم

زن مانند شیشۀ ظریف و شکستنی است . هرگز توانایی مقاومت او را نیازمایید . زیرا ممکن است شیشه ناگهان بشکند

وقتی زندگی بخواهد کسی را فاسد کند آنچه را که او آرزویش را دارد در اختیارش قرار می دهد..