خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

یه کمی اعتراف ...

امروز اومدم اینجا کمی اعتراف کنم و امیدوارم خیلیا که در مورد من نظرات مختلفی رو دارن بخونن و در مورد من قضاوت کنن ( اگر می خوان قضاوت کنن ) ...

داستان از اینجا شروع می شه که : من از بچگی یه آدم مظلوم بودم ، خانوادم به من شاخ و شونه کشیدن و داد و هوار کردن رو یاد ندادن . البته بهم یاد ندادن که باید برای اینکه حقت رو بگیری ، اگر به حرف نشد به زور هم شده حقت رو بگیری . سال ها گذشت ، با تمام دعواهای توی مدرسه ، کتک خوردناش ، دعوا نکردناش و ... . باز هم می گذشت ، تموم بچه های قلدر مدرسه می دونستن من کسی هستم که هر چی هم بگن صدام در نمیاد . نمی دونم چرا اینطوری بودم ، از دعوا و مرافعه متنفر بودم ! اهل بحث کردن نبودم . بعضی وقت ها که اینقدر عصبی می شدم از این همه نا حقی و نتونستن و دفاع نکردن ، می اومدم خونه و با اندک بحثی با داداش کوچیکترم که همیشه دوست داشت اذیتم کنه با زبون زدن و زخم زبون درگیر می شدم که آخرم به کتک خوردن از طرف مامان یا بابام ختم می شد . چون حق داشتن ، نمی دونستن در من چی می گذره و واقعاً از اینکه یه دفعه به سر بچه ها می پریدم خیلی ناراحت می شدن . بازم این روز ها گذشت ، مقصر بودن من و باز هم بی گناهی دیگران ... . بزرگ شدم ، اما بازم از دعوا متنفر بودم ! همیشه سعی می کردم با کسی که می دونم اهل زور گفتنه درگیر نشم . توی خونه هم خیلی بدم می اومد کسی بهم زخم زبون بزنه ! من اهل فحش و چزوندن دیگران نبودم ولی همیشه به همین خاطر با داداشم درگیر بودم . به خدا خسته شدم بودم دیگه ، چرا باید اینطوری می بود ؟! چرا همیشه من باید نقطه ای می بودم که همه بهش زور بگن یا مسخرش کنن ؟!

سال های زیادی گذشت ( با توجه به اینکه کلمه ها زیاد طول نکشید ) اما دیدم زندگی کردن توی این دنیا به این شکل نمی شه ؛ آدم باید از خودش دفاع کنه ! هیچوقت یادم نمی ره ، یکی از بچه هائی که اذیتم می کرد ، دوباره پاپیچم شد ! رفتم و راهمو کشیدم به سمت خونه اما بازم دست بردار نبود . دیگه واقعاً داشت ناراحتم می کرد ! نزدیک به 9 - 10 سال کوبیده شدن و ظلم شدن بهم بس نبود ؟! داداشم کنارم ایستاده بود و این پسره اذیتم می کرد و من هیچی نمی گفتم . دیگه واقعاً تحملم تموم شد ، کیف مدرسه ام رو انداختم ، با دست آوردمش جلوی خودم ، با دو تا دست گلوشو گرفتم و با تموم قدرتم فشار می دادم . انداختمش روی زمین و ولش نمی کردم تا اینکه دوستاش با دیدن این وضعیت اومدن و من رو از روش بلند کردن ! وقتی بلند شد کبود کبود شده بود . احساس می کردم عقده ی 11 سال کتک خوردن و ناراحتی کشیدن رو جبران کردم ! احساس خوبی داشتم و برگشتم به خونه ولی به هیشکی هیچی نگفتم که چیکار کردم ... . این ماجرا گذشت ، از اون به بعد بازم من آدم مظلومی بودم ، با کسی کاری نداشتم ولی اگر اذیت می شدم سریع واکنش نشون می دادم . اما هنوز هم من از دعوا متنفر بودم ... هنوزم ...

منتقل شدیم به یکی از جنوبی ترین شهر های استان . اون جا هم متاسفانه بازم کسی بود که اذیتم کنه ! اما این دفعه خیلی از من بزرگتر بود ! هیچ جوری نمی شد باهاش در بی افتم ، پس سکوت می کردم . خیلی سکوت کردم ، چون متاسفانه باید اینطوری می بود آخه یکی از وحشی های مدرسه بود و در صورتی که باهاش درگیر می شدم ، آدمی بود که اهل چاقو کشی بود ! اینجا بهترین راه این بود که فقط خودمو بکشم کنار و اطرافش نباشم ! فقط یادمه یه بار دعوا کردم . وقتی یکی از دوستام به داداشم جا پا انداخت ، طوری گردنشو گرفتم و پیچوندمش که افتاد روی زمین و پر خاک شد ...

برگشتیم به شهر خودمون ! من هنوزم آروم بودم و اهل مسخره بازی نبودم اما سعی می کردم با بقیه دوست باشم تا اینکه هیچی نباشم و بهم گیر بدن . با اینکه مثلاً با گروه خلافکارای مدرسه بودم اما هیچوقت به کسی ظلم نکردم ! چون خودم کشیده بودم ! هر چی سرم اومده بود ، سر کسی پیاده نکردم ... هیچوقت ...

اما می دونین موضوع اصلی که این همه مقدمه چینی کردم این نبود ! این یه بخشی بود از زندگی کودکی من که شاید هیچکسی از درون من نمی دونست و خواستم اینجا بگم ! اما اون چیزی که می خوام بهتون بگم ، متاسفانه کلیه مشکلاتی بود که باعث شد من در اخلاق و رفتارم تغییری صورت بگیره که امروز « پرستو » رو از من جدا کنه ! خیلی ناراحتم و واقعاً شاید نتونین درک کنین که من چی می گم و چقدر ناراحتی کشیدم که اینطوری شدم ... پس بزارین حرف دلم رو بگم و شاید بتونم کمی از دل ناراحتی خودم رو خالی کنم که چرا واقعاً پرستو توجه نکرد و از پیشم رفت . دلم می خواست بهم کمک می کرد تا این مشکل رو واقعاً با بودن و کمک اون حلش می کردم ...

آدم های زیادی اطراف من بودن ! به هر شکلی ، همه هم من رو واقعاً دوست داشتن ! چون من آدمی بودم که دوست داشتم بقیه رو کنار خودم نگه دارم و نزارم از پیشم برن ! چون دوست نداشتم تنها باشم . من خیلی با بچه های فامیلمون خوب بودم و همشون هم خدائی هوای من رو داشتن ! خانواده ی ما و خانواده ی دائیم با هم خیلی جور بودن و ما بچه هام همینطوری با هم مثل خواهر و برادر بزرگ شده بودیم ! با بقیه هم همینطوری اما اینا بیشتر ! سال های زیادی کنار هم بودیم ، هر پنجشنبه شب خونه ی همدیگه و ...! دختر دائی وسطیم رو خیلی دوست داشتم ! به من توجه می کرد و به حرف هام اهمیت می داد ! می دوسنت که خیلی بهش توجه می کنم مث یه خواهر بزرگ تر و هر چیزی که می گفت همیشه انجامشون می دادم ! دبیرستانی بودم فکر می کنم که تازه پا گذاشته بودم توی بلوغ و زندگی و ناراحتی و ... رو می فهمیدم ! همیشه سنگ صبور خوبی بود و به همه ی حرف هام توجه می کرد ! یه جورائی واسه اونم شده بودم یه آدمی که اعتماد کنه بهش و همه چیزش رو بهش بگه ، چون دهنم بسته بود . اینقدر بهم وابسته بودیم که حتی نگاه همدیگه می کردیم می فهمیدیم چمونه ! خوب بود ، دوران خیلی خوبی بود اما اون چیزی که همه چیز رو خراب کرد متاسفانه ( شایدم اشتباه می کنم ) برادرم بود . برادرم اون زمان افتاد توی خط مخ زدن دختر و دوست دختر داشتن و اینا ... . این باعث شد که بیاد و چون می دید من با دختر دائیم جور ترم و همه چیزم رو بهش می گم ، اونو از من بگیره ! تموم داستاناش و چیز های هیجان انگیزشو تعریف می کرد و دختر دائیم جذب اون شد و دیگه محل زیادی به من نمی داد ! خواهر بزرگترش ( دختر دائی بزرگم ) ازدواج کرد ، ما ها همگی بهم خیلی وابسته بودیم اما من بیشتر ! من واقعاً خواهر دوست داشتم که سنگ صبورم باشه و کنارم باشه وقتی که ناراحتم یا خوشحالم ! این شده بود که به دختر دائی هام خیلی نزدیک بودم و وابسته بودم ! شبی که خبر خواستگاری دختر دائی بزرگم رو شنیدم خیلی ناراحت شدم ؛ دیگه داشت می رفت ! خیلی روم تاثیر گذاشته بود ، طوری که واقعاً از شدت ناراحتی شاید خونشون نمی رفتم ! اما یه چیزی رو بهتون بگم شاید تعجب کنین ، دامادشون که فامیلای زن دائیم می شدن ، من رو شناخته بود و علاقه ی برادرانه من به زنشو می دوسنت ! خانواده ی دامادشون هم همینطور ، و خود دختر دائیم وقتی برای اولین بار با شوهرش داشت می رفت شهر اونا ( اونطوری که خودش تعریف می کرد و برادر شوهر که دوستم بود می گفت ) خیلی خانوادشون من رو دوست داشتن و بهم احترام خاصی می گذاشتن ! اما ... اصل ماجرا اینجاست که با بزرگ شدن داداشم و همه ی کار های خوشگلش ( دوست دختر داشتن و دختر بازی هاش ) خودشو توی دل هر کسی که به من نزدیک بود جا کرد ! با لوس بازی و پاچه خواری ! اما من اهل اینا نبودم و این می شد که من از برادرم ناراحت بشم و حساس بشم روش ! در صورتی که اینطوری نبودم ! ماجراهای زیادی اتفاق افتاد ، دوروئی دخترای فامیلمون نسبت به من و همه ی اون چیزای یواشکی بین اونا و داداشم ! اما بقیه رو کار ندارم ولی همین که تونست کسی رو که خیلی سنگ صبورم بود رو ازم جدا کنه خیلی واسم سنگین تموم شد ! موقعیت های مشابه اما توجه به اون و ... . خیلی داشت واسم سنگین تموم می شد ! چندین سال به همین شکل گذشت و متاسفانه هیچی درست نشد ! چندین بار هم به زبون آوردم اما هیچ فایده ای نداشت ! حتی بعد ها فهمیدم که با شوهر دختر دائی وسطیم دوست بودن قبل از ازدواج دختر دائیم و اینکه به من نگفته بود ! اتفاقات دیگه ای هم توی همین فاصله ها افتاد ، دوستای نتی من که وقتی با راما آشنا می شدن به طرفش جذب می شدن ، با اینکه بهم می گفتن نه اینطوری نیست ولی واقعاً من چیز دیگه ای رو می دیدم ! هر وقتی که یه نفری بهم توی نت PM می داد و من رو می شناخت یهو شروع می کرد تعریف کردن از برادرم که برادرتون اینطوریه و اینطوریه و اینطوریه ! من تا می تونستم تحمل می کردم اما وقتی می دیدم داره ادامه می ده ، می گفتم : بله من آدم پست ، فلان و فلان و برادرم خوب ! ؛ و قطع می کردم ! آره راست می گین ، شما الان این رو بخونین واقعاً شاید بگین آئین چه آدم مزخرفیه که اینطوری به برادرش حسودی می کنه اما واقعاً اگر شما هم جای من می بودین مطمئناً همین کار رو می کردین ! وقتی می دیدین از شما هیچ شناختی ندارن ، فقط جلوی شما از برادرتون حرف می زنن و انگار اون صفحه چت وامونده واسه این بود که از اون تعریف کنن ! حتی از یکی از فامیلامون شنیده بودم که می گفت : داداشت معنی عشق رو می فهمه و درک می کنه و ...! خوبه ، معنی دختر بازی و ... رو هم فهمیدیم ! اما بازم برادرم رو دوست داشتم ! مشکلی داشت مردونه پشتش وایمیستادم در مقابل دیگران ولی بعضی وقت ها ، توی تموم کارهاش و اون اشتباهاتی که داشت و واکنش خودم رو می دیدم اما حمایتی از من نبود و فقط خانوادم طرف اون رو می گرفتن که من نباید اینطوری می کردم خیلی اذیتم می کرد ! حتی باور نمی کنین وقتی دختر دائیم داشت دم دمای ازدواجش بود ، از دست دادن با من خودداری می کرد ولی هنوزم با داداشم مث قبل بود و وقتی اعتراض می کردم ، می گفت : تو بزرگی ...!

همه این ها گذشت و برای من تموم کار های داداشم ، دختر دائیم و ... بی اهمیت شد ولی تنها چیزی که از این همه رفتار برای من موند یه حس شک ، حسودی و بد بینی نسبت به همه بود ! به هر کسی که نزدیکم بود که نکنه داره با من دروئی می کنه ! هر وقتی هم که چیزی می گفتم ، همه اعتراض می کردن که تو داری اشتباه می کنی ولی رفتار و اون چیزی که من پشت سر می دیدم واقعاً خلاف حرفشون رو ثابت می کرد ! اما می دونین هر وقتی که این موضوع رو بیان می کردم و می دیدن که دلخورم یه جوری می خواستن عذر خواهی کنن که اینطوری نبوده ؟! اصلاً فکر من اشتباه بوده ولی ...! از نزدیک شدن کسی به عزیزام می ترسیدم و خیلی ناراحتم می کرد ! واقعاً کاش یه کمی درکم کنین ...

بیخیال گذشت و گذشت و من با پرستو دوست شدیم ! یه رابطه ای که از اول بهم قول داده بودیم همدیگه رو بشناسیم تا برای زندگی آینده روی همدیگه برنامه ریزی کنیم ! جالبیش این بود که پرستو کمی برادرم رو می شناخت و همون شناخت بقیه رو نسبت به اون داشت ولی من رو فهمید و دید و خواست که باور کنه من با داداشم فرق می کنم ! با اینکه چند باری با پرستو بحث کردیم سر داداشم و پرستو گفت داداشت پسر خوبیه و من تا حالا ازش چیزی ندیدم ولی بازم مث همیشه هوای من رو داشت !

اما اون چیزی که پرستو نتونست توی این مدت دوستی باهاش کنار بیاد ، سعی کرد ولی نتونست این بود که من آدم حسود و بد بینی هستم ! حق داشت ، هیچ کسی نمی تونه با یه آدم حسود کنار بیاد اما می دونین ناراحتیم ازش این بود که فقط ایراد من رو گفت اما نگفت آئین بیا این اخلاقت رو با کمک هم درست کنیم ! سر دوستاش ، دوستای نتیش ، کسائی که باهاش در ارتباط بود مشکل داشتیم و بحث می کردیم ! حتی چندین بار با هم حرف نمی زدیم چون یکیمون ناراحت بود ! یا من از اون ، یا اون از من ! اما گذشت و متاسفانه بعد از گذشت سالی از دوستیمون پرستو نتونست که با این قضیه کنار بیاد ! با اینکه می دونست من جون واسش می دم ، چه کارائی واسش می کنم و همشون رو قبول داشت ولی می خواست که این رفتار بد رو از خودم دور کنم و تنها دلیلی که می ترسید با من باشه این بود ! می گفت در آینده و توی زندگی همیشه جهنم جای بهشت و خوشی توی زندگیمون داریم ! این آخری ها دیگه خیلی اذیتش کردم ! با اینکه بهش قول دادم برم مرکز مشاوره و رفتم و اونجا دوره ی مشاوره می رم اما خواست که رابطمون تموم بشه ! گله ای که ازش دارم این نیست که چرا رفت ! چون دید نمی تونه تحمل کنه بهش گیر بدم و اذیتش کنم ، به دوستاش و ...! خسته حق می دم بهش اما تنها گله ای که ازش دارم اینه که نگذاشت تا من کاری رو که شروع کردم ، تمومش کنم و اون تغییرات من رو ببینه ! من واقعاً خودم خواستم عوض بشم و دارم تلاش می کنم ...

چقدر حرف زدم به خدا ولی تنها چیزی رو که می خوام بگم اینه که : « پرستوی عزیزم ، من هنوزم عاشقتم و به قولم عمل می کنم ! می دونم که دوستم داری ، حتی وقتی گفتی دوست ندارم بازم باور نکردم ! می دونم به خاطر چیه اما مطمئن باش من به قولی که بهت دادم عمل می کنم ! مث وقتی که بهت گفتم من می رم مرکز مشاوره و رفتم ...! مطمئن باش ... »

پرستو نوشت : من بهت قول دادم ؛ مطمئن باش می شم اونی که خودم می خوام و تو می خوای ...

پ.ن اول : دوستای عزیزم ، اینا رو به دو دلیل نوشتم ! یکی اینکه پرستو ببینه و حرف های نگفتم رو بخونه و هم اینکه شما بدونین چرا پرستو حق داشت و ترکم کرد و کمی هم در مورد من بدونین ! هیچ گلی بی خار نیست اما می شه تلاش کرد برای خار نداشتن ...

پ.ن دوم : دوستای خوبم زود قضاوت نکنین ! کمی خودتون رو در موقعیت من قرار بدین ! خواهش می کنم اول خودتون رو بزارین جای من و بعد در مورد من تصمیم بگیرین ...

پ.ن سوم : کمی دلم آروم گرفت ! واقعاً از اینکه چرا کسی نمی خواد حرف منو گوش کنه که چرا من حسود و شکاک و بد بین شدم واقعاً عقده شده بود واسم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد