خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

عجب شانسی واسه همکاری ...

چند روز پیش رئیسم با من تماس گرفت و گفت ، مهندس ص. تماس گرفتن و گفتن برای همکاری واسه یکی از شهر های خراسان شمالی ( بجنورد ) به کمکم نیاز دارن و ازم خواستن تا باهاشون تماس بگیرم و جواب رو بدم

فک کنم پریروز بود تماس گرفتم باهاشون  گفتم که با من امری داشتین ، و مهندس ص. جواب داد و گفت والا برای نصب نرم افزار های شرکت های بجنورد نیاز به همکاریتون داریم ، از تهران برای آماده سازی و تکمیل مقدماتش شخصی رو می فرستیم ، اما برای نصب نرم افزار می خواستم ببینم می تونم روی کمک شما حساب کنم ، منم چون با شرکت و مهندی ص. کار کردم ، قبول کردم

تازه ازم خواستن تهران رفتم حتماً برم شرکتشون و بهشون سر بزنم و دیداری با هم داشته باشیم

من اگه بتونم واسه 15 تا چند روز می رم تهران ، هم واسه شرکت خودمون ، هم شرکت پژوهان سپند و هم یه دیدار با دوستام

این سفر واسم هم از نظر موقعیتی ، هم معنوی خیلی سود داره ، یه جورائی خیلی تاثیر داره توی زندگیم و کارم و امیدوارم که خوب پیش بره

شروع بدیه ...

چقدر سخته تنها کسی رو که داری ازت بگیرن ...

نمی دونم از چی بنویسم ، آخه یه بار واستون نوشتم اما متاسفانه بروز نشد بلاگ

عموی یکی از همکارام فوت کرده ، بیچاره خیلی دلم واسش سوخت ...

خواهش کرد ازم جاش وایسم اما نمی تونستم چون خودم باید می اومدم دفتر و بعدشم ، من جاش وایمیستادم کسی می دید هزار تا حرف پشتش در نمی اومده که من چه سنمی باهاش دارم ؟!

دندونمم مدتیه درد می کنه ، طوری که فکم و گوشم خیلی دردش شدید شده ، خیلی بهم فشار میاد !

وقت نمی کنم دکتر برم ، نمی دونم چرا اینطوری شدم ، حس هیچ کاریو ندارم

بازم داره نزدیک 25 برج می شه وسیل عظیم آمار واسه ثبت ، البته باید خودم حواسم باشه که از دستم در نره آمار و درست و صحیح ثبتشون کنم

حرف دیگه ای ندازم بزنم جز اینکه خسته ام واقعاً ، از همکارمم خبری ندارم که کجاست ، نگرانشم و خیلی هم از روش شرمنده ام که نتونستم واسش کاری بکنم ...

دستم به قلم ( تایپ ) نمی ره

نمی دونم یه مدتیه حسی به نوشتن و خودنویس رو ورق زدن ندارم ، خوب نیستم

این مدت البته اتفاق خاصی هم واسم پیش نیومده که بخوام حرفی بزنم و یا اینکه بنویسمش

فقط می تونم بگم بعضی چیزا واسم ظاهر شد ، بعضی حقایق روشن شد ، بعضی ها رو بیشتر شناختم و ...

دیشب خونه پسر دائیم بودم ، دختر خالم و پسر خالم هم اونجا بودن

شب به یاد موندنی بود ، پر از خنده و ... و ...

الانم که نشستم و واستون دارم می نویسم ، گوشیم به سیستم وصله و دارم از قشنگترین آهنگ ها جدا می نم و می ریزم روی مموری گوشی

رستی یه خبر خوب ، امشب حقوقم رو دادن ( تعجب نکنین ، چک رو از دفتر آوردن بیرون و واسم نوشتن )

معدم کمی درد گرفته ، نمی دونم چرا ...

به یاد تنهاترین دوست ...

چند روزه یاد اولین دوست صمیمیم افتادم ، کسی که خیلی از خوشی و ناخوشی هامو باهاش شریک شدم ، خیلی هوای همدیگه رو داشتیم و جالبیش تو این بود که روزی که دست دوستی باهم دادیم روز عید فطر بود

وای که نمی دونین جقدر به داشتنش و باهاش بودن افتخار می کردم

خدائی با اینکه دوست زیاد داشتیم اما فقط ما دو تا نزدیکترین دوستای همدیگه بودیم ، طوری که اگه حتی 3 شب اتفاقی می افتاد اول به همدیگه می گفتیم

یادمه روزی که می خواستم با دختری که دیده بودمش و ازش خوشم اومده بود با دوستم مشورت کردم و تصمیم نهائی رو با هم گرفتیم

اینقدر دوسش داشتم که حتی به اون دختر معرفیش کردم و خواستم بدونه من تنهاترین دوستی که توی زندگیم دارم کیه ...

حتی وقتی از اون دختر جدا شدم کسی بود که همش نگرانم بود ، همش غصه منو می خورد و ثانیه به ثانیه احوالمو می پرسید ، ببینه خوبم یا نه ...

هنوز یادم نرفته ، یه آهنگ خوشگل واسه زنگش انتخاب کرده بودم ، صدای گیتار ...

اما چند وقتی ازش بی خبرم بودم و تنها کسی که ازش خبر داشت ، کسی بود که احساس می کردم داره اونو از من می گیره ...

همینطورم شد ، تنهاترین دوستمو از من گرفت ، اونو از دستای من گرفت

دلم خیلی براش تنگ شده ، مدتی پیش باهم تماس داشتیم ، داره زندگیش سر و سامون می گیره ، با کسی هست که ارزشش رو داره ، اونم دوسش داره ...

...::: خیلی دوست دارم و دلم خیلی واست تنگ شده ، خیلی ... :::...

13 ، فروش کلوب ، چیز دیگه هست بگین ؟!

روز 13 فروردین ، روزی که هر سال واسه من کلی خاطره و شادی و ... بود امروز به گند ترین نحو تموم شد و بدون هیچ چیزی برگشتیم خونه

حالا بماند که مردم توی این روز کلی می خندن و شادی می کنن و می رقصن و ...

اصلاً از جمعی که توش آدمای متکبر باشن اصلاً خوشم نمیاد ، خصلتم اینه عوضم نمی شم ...

خبر دیگه ای که حالمو بدتر کرد ، خبر فروش سایت کلوب دات کام هستش که پشت پرده عجیبی توی این عمل هست و کسی هنوز دقیقاً ازش خبر نداره ...

امروز واقعاً خیلی ناراحت بودم ، با اینکه تموم مدت عمرم که می اومدیم 13 ، همیشه شاد بودم اما امروز همش یه گوشه ای می نشستم و با موبایلم به آهنگ گوش می کردم در صورتی که کلی آدم اطرافم بودن ...

ای بابا ، شعار زندگی ما هم شده :

...::: هر روز بدتر از دیروز - ( دینگ دینگ ) - من :::...