خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

وای خدا امروز 26 ؟

بیچاره شدم که ، من امتحانام داره شروع می شه اما دوباره آمار و اطلاعات اداره کل اومد وسط که ! حالا باید چیکار کنم ؟ خدائی این اداره کل هم ما رو گرفتار خودش کرده باز خوبه این مدت تعطیل بود خوب کیف کردیم از تعطیلات ...

راستی خیلی وقت بود واستون در مورد کار و شغلم چیزی ننوشته بودم نه ؟ اشکال نداره الان یه چندتائی حرف دارم که واستون می نویسم ...

راستش این مدت خیلی واسم کار پیش اومد و مجبور می شدم ساعتی رو از دفتر بیام بیرون و به کارام برسم اما هماهنگ می کردم که همکارم کاری نداشته باشه و حتماً خود رئیس توی دفتر حضور داشته باشه که تنها نباشه همکارم اما خب 2 روز نشد . یه روز به یکی از دوستان قول دادم برم محل کارش سیستماش رو روبراه کنم . باهاش رودر وایسی ندارم که نتونم بیام بگم و اینا اما خب در مورد هیشکی ، وقتی قول می دم بد قولی نمی کنم . آقا ما از همه جا بی خبر روز قبلش قول دادیم که بریم اونجا سیستماش رو ردیف کنیم و کمکش کنیم راحت راهش بندازه . البته دمش گرم خودش بیشتر کاراش رو رو براه کرده بود و فقط چند تا کوچیک مونده بود ؛ روز بعد رئیس رفت واسه جلسه یا نمی دونم دقیقً چه کاری که دیر داشت می اومد ! من ساعت های 10:30 آماده شدم که می خواستم برم یهو دیدم همکارم بلند شد و گفت آقا آئین ما رفتیم ! حالا منو می گی چشام شده بود اندازه قورباغه دو تا چهار تائی ، رفت همکارم ! حالا من قول داده بودم به اون بنده خدا که برم ؛ هیچ راهی نبود ، زنگیدم گفتم فلونی من نمی تونم امروز بیام ، همکارم هواسش به کار من نیست و راه افتاده رفته از دفتر بیرون ؛ من فردا میام پیشت . هیچی بیچاره قبول کرد و گذاشتیم واسه فردا . رئیس همون حدودا زنگید که کار داشت ، گفت همکارت کو ، گفتم والا رفته بیرون بدون اینکه توجه کنه من صبح بهش گفتم که می خوام ساعت 10:30 برم جائی کار دارم . رئیسم گفت تو برو گفتم نه نمی شه ، بیخیال زنگیدم به دوستم گفتم فردا میام پیشت ... ( فردا که رفتم خدائی راس گفت ، رُسم رو کشید - شوخی - بیشتر کار ها رو خودش انجام داده بود ) ...

فردا اولین روز کاریه ، بعد از 4 روز که خوش گذروندم ، باید 8 صبح بیدارشم ( زورم میاد ... )

توی خونه چیکا کنم ؟

پرده اول ( پارسی باشیم ) : دیگه از کلمات قلمبه ، سلمبه انگلیسی یا عربی استفاده نمی کنم ( کم کم بابا ) . دوس دارم زبان شیرین پارسی رو خوب یاد بگیرم و تمرین کنم تا برام بشه یه عادت ... .  درود ، امیدوارم ، برافروخته ( عصبانی ) ، چیزای خیلی زیادیه که تمرین کنیم و بتونیم به این شکل صحبت کنیم ؟ فکر نمی کنم چندان سخت و دشوار باشه ...

پرده دوم ( این چند روز تعطیلی ) : توی این هفته من خودم شخصاً 4 روز تعطیلی داشتم ؛ نه دانشگاه و نه سر کار و ... . اما می دونین چه اتفاقائی افتاده ؟ بزارین داستانش رو واستون کامل بگم . قرار بود این چند روز تعطیلی رو بریم به تربت جام ، پیش عموم اینا . خیلی برنامه ریزی کردیم و خواستیم مشکلی پیش نیاد اما چند تا اتفاق قبلش افتاد که کاملاً باعث شد همگیمون از این سفر رضایت کامل رو نداشته باشیم . مشکل اول ، ماشینمون بود ! متاسفانه بابا 1 هفته پیش ماشین رو بردن نمایندگی تا مشکلی که داشت رو بر طرف کنن . چون بابا حواسشون توی 405 بود ، در کاپوت رو باز می کنن اما تعمیرکاره میاد و در طرف راننده رو باز می کنه و سوئیچ کامپیوتر رو وصل می کنه به محفظه ای که زیر فرمون ماشینه . ( الان فهمیدین چی شد ؟ ) . هیچی دیگه بابا هم فراموش می کنن در کاپوت رو دوباره ببندن و راه می افتن به سمت روستای یکی از دوستاشون ! توی راه با سرعت 130 تا حدوداً داشتن می رفتن و حواسشونم به هیچی نبوده ! یه اتوبوس اسکانیا ( واحد ) از روبرو میاد ، اونم سرعتش زیاد بوده ! به ماشین که نزدیک می شه ، باد دو تا ماشین پیچ می خوره و می زنه زیر کاپوت ، کاپوت با تمام سنگینیش بلند می شه و گوروپ می خوره توی شیشه و خود و خمیرش می کنه ... . سپاس به یزدان برای بابا اتفاقی رخ نداد و تهنا چیزی که شد ، کاپوت مچاله شد و شیشه خورد شد ( اما نریخت توی ماشین یا خورد بشه ) . این از ماشین . البته قرار بود کاپ.ت از تهران بیاد تا سه شنبه و ما بتونیم صبح چهارشنبه ( یعنی امروز ) نصبش کنیم و بریم به سمت تربت اما سه شنبه اصلاً جائی که باید کار کاپوت ما رو تموم می کرد باز نکرده بود و هیچ چیزی صورت نگرفت . به اصرار یکی از دوستان بابا ماشینش رو گرفتیم که بریم اما اتفاق اصلی که باعث نرفتن ما شد هیچ چیزی نبود جز اینکه ، امانتی مردم دست ما بود و بابا برای محافظت از اون تصمیم به این گرفتن که اصلاً نریم و خودمون رو توی خونه سرگرم کنیم . این بود که ما تا جمعه توی خونه خودمون عین کرم به خودمون می پیچیم ( نخندین ... )

پرده سوم ( روایتی قدیمی از عاشورا ) : می گن توی دوران حضرت محمد ( ص ) ، در ورز 10 محرم مشاهده کردن تمامی ادیان الهی حتی کفار ، روز 10 محرم رو هیچ کار زشت و بدی انجام نمی دادن و اون روز رو روزه می گرفتن . حضرت پیامبر این روز رو مقدس شمردن و به همه پیروانشون گفتن که ما مسلمین هم باید این روز رو روزه بگیریم . این روند ادامه داشت تا که خداوند دستور داد ماه رمضان رو به جای این روز روزه بگیرن ، ماه مخصوص مسلمین برای روزه گرفتن . از بزرگی شنیدم که گفت : « روزه گرفتن در این روز یکی از بیشترین ثواب ها رو داره » ...

پرده چهارم ( بازی Need For Speed Undercover ) : نمی دونم چند روزه خفن نشستم و بازی می کنم . خیلی خوشم اومده . من خیلی کم می شینم و بازی می کنم . همیشه با کامپیوتر یا کار گرافیکی می کنم و یا اینکه مقاله می خونم یا چت می کنم . در کل کارم اینه اما بازی خیلی کم پیش میاد . این روزا هم دارم روی سایت عموی کوچیکم کار می کنم و بتونم آمادش کنم و ازش استفاده کنن . خیلی روی اعصابم این مدت تاثیر گذاشته و زیاد نمی تونم متمرکز بشم ...

پرده پنجم ( امتحان فیزیک ) : گند زدم به امتحان فیزیک پایان ترم ! نمی دونم حالا باید چیکا کنم و خانوم ه. می تونه از خود گذشتگی کنه و به ما نمره بده . اما سر کلاس به جد بیان کرد ، من به کسی ارفاق نمی کنم ... . موندم چیکا کنم خدایا ...

فیزیک ؟

ای خدا فردا ؛ فردا امتحان پیاین ترم فیزیک پیش دارم ! خدا خیرش بده پسرخالم « رحی » جون رو که به دادم رسید ! تقریباً می تونم بگم 60% چیزائی رو که متوجه نشده بودم رو بهم کمک کرد تا بفهمم ( دوست داریم ، رحی ! دوست داریم ، رحی )

می دونین الان به خدا چی نیاز دارم ؟ فقط اینکه تلفن رو بگیرم دستم و با دم بریده ام صحبت کنم تا کمی از استرسم کم بشه و بتونم تمرکز کنم !

فردا روز خیلی مهمیه واسم ، باید حتماً فیزیک رو خوب امتحان بدم

دم بریده ، کجائی گلم ...

عشق همسایه ها ...

بعضی وقتا برنامه های ماهواره و تلویزیون رو می بینم خیلی وقتا به این فکر می افتم که واقعاً من هم می تونم صاحب یه عشق واقعی بشم یا نه ؟! مث عشقی که بین Oskar و Tatiana اینقدر عمیق که واسه خوشحالی همدیگه هزار کار رو انجام می دن ! حتی با اینکه Oskar عاشق Tatiana هست اما اینقدر براش شادی عشقش مهمه که خودش کمک می کنه تا Gato Agilar بش ملکه ی وجود Tatiana تا دیگه اون رو فراموش کنه ! چقدر جالب بود اما اینا فیلمه ، قصه است ، داستانه ! اما اعتقاد من اینکه عشق واقعی وجود داره ، هست و منتظر ماست ، فقط باید پیداش کنیم !

احساس من چیز دیگه ای رو می گه ! اینو می گه که من عشقی رو که به دنبالشم پیدا کردم ! اما واقعاً ما حاضریم به خاطر شادی هم از خیلی چیزای خودمون بگذریم ؟ واقعاً می شه ؟ من واسه شادی دم بریده ام واقعاً حاضرم خیلی کارا انجام بدم ... . عشق نه دین می شناسه ، نه اینکه کجا هستی و کجا باشی ! دوست داشتن و عشق از یه چیزی سرچشمه می گیره مث نگاه ، مث احساس آرامش در کنار کسی بودن ! خستگی نمیاره ! باور نمی کنین ؟ عاشق شدین ؟

نمی دونم اسم این قانون چیه ! جادوی ذهن ، نیروی ماوراء یا ... اما اینو باور کردم که « به هر چیزی که فکر کنی و تصورش کنی به همون می رسی ؛ همیشه مثبت فکر کن و به همه چیز مثبت نگاه کن » ! شما چی ؟ به این نتیجه رسیدین ؟ شنیدین بعضی وقتا بزرگ ترامون وقتی حرف منفی می زنیم ، می گن بهمون « نفوس بد نزن بچه » ؛ شنیدین ؟ سرچشمه همون حرفائیه که من زدم ...

پ.ن : فردا امتحان ریاضی ، پایان ترم دارم ! واسم دعا کنین ...

عوض شدن ...

یادتونه گفتم زیاد از این آقای ع.ن خوشم نمیاد ؟ می دونین چه اتفاق گندی افتاده واسه من ؟ بیچارگی و فلک زدگی اینکه با تغییر در رئیس های عزیز ، یکی از عزیزان و مدیران حذف و ع.ن اومده بین هیئت رئیسه ! اه گند بزنن به این اوضاع . گفتن از قدیما « مار از پونه بدش میاد ، در لونش سبز می شه » ، واسه من فلک زده هم اینطوری شده ! دم از اونی که بدم می اومد ، اومد شد بین کسائی که رئیس ما حساب می شن ! البته اینم بگم که آقای ع.ن نمی تونن به من چیزی بگن و اگر ببینم دارن زیادی از کوپنشون صحبت می کنن ، چنان رنگیشون کنم که نتونن بشورن خودشونو ! من از آدم های دو رو و ریا کار خوشم نمیاد ، حرف مفت هم بشنوم سریع واکنش نشون می دم ! بابا می گفتن ، من هر وقت با این مرد صحبت کردم ، آخرش به درگیری رسیده بود اما خب عادت کردم بهش دیگه ، زیاد توجه نمی کنم ! رفته بود به بابا گفته بود ، آئین طرف ما نیست و طرف غریبه ها رو می گیره و با چشمک و اینا با بقیه همکاری می کنه ! یکی نیست بهش بگه ، من که توی مجموعه خودتونم کجا طرف من رو گرفتین که الان بخواین من طرفتون رو بگیرم ؟ بعدشم ، من با اون غریبه هائی که می گین دارم کار می کنم ؛ با هم مشورت کاری و ... داریم و خدماتی رو که به ما می دن به اعتبار منِ ! والا باید تا الان می رفتین گوسفند می چروندین ! گرفتین چی شد ؟ هر چی من نمی خوام دهنم رو باز کنم نمی شه ، اه !دیروز مجمع بود ، عوض شدن ! البته دوستان همون دوستانن ولی یه دونه توشون عوض شد اونم فدای سرم ! من کار خودمو می کنم ، همین ! حالا باید وایسم و ببینم توی تعیین سمت به این آقا چه سمتی می دن ! دوس ندارم که طوری بشه که با ایشون برخورد داشته باشم ؛ اصلاً و به هیچ عنوان ...

می دونین این ماه چه بلائی سر من در اومده ؟ سیستم کنترل صورت وضعیت خراب شده بود و نرم افزارش بالا نمی اومد ! من چند روز قبلش از اومدن آمار بردمش اداره کل تا سیستم رو درست کنن و بهم تحویل بدن اما جونم واستون بگه کارشانس فناوری اطلاعات سازمان رفت مرخصی ، نیومد و همکارش اومد کار منو راه بندازه ! تا حدودی هم راهش انداختا ولی یه روز استفاده نشده دوباره نرم افزارش قاطی کرد ! هیچی زنگ زدم جریان اینطوریه و ... ! حالا قرار شده بیان شنبه درستش کنن توی دفتر ! حالا ببینیم چی می شه ، می تونن درستش کنن یا من رو می خوان مقصر بدونن ! خدایا کمکم کن ...

پ.ن : دو تا پست به خاطر شما در یک روز ...