خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

آغوش ...

آرزو داشتی در آغوشم بیائی ؛ من نیز می خواستم گرمای تنت را در آغوشم حس کنم ! در سرمای شب های پائیز و ماهی از زمستان ...

چقدر گفتی : « دوست دارم در آغوشم بگیری ! اما حسرتش بر دلمان مانده ... » ! چقدر گرمای آغوشم را خواستی ...

یادت آمد آن شب هائی که می خواستیم زمزمه کنیم واژه ی شب بخیر را تا خوابمان آید و به رویا برویم ؟!

صبح های آدینه با صدای زیبایت مرا نوازش می دادی که از خواب برخیزم و به خاطرت تلاش بیشتر کنم ! من همانم ... همه تلاشم برای تو بود ...

حال چه ؟! در آغوش که آرام می شوی ؟! در فکر آغوش چه کسی هستی ؟! گرمای آغوش که را طلب می کنی ؟! آرزویت آغوش کیست ؟!

آغوشش گرم تر از آغوش من است ؟! دستانش بزرگتر از دستان من برای در آغوش گرفتنت ؟!

شب ها با صدای که به خواب می روی و آرام می گیری ؟! من نیستم ؛ آن کیست که در قلبت جا گرفته ؟!

خسته ام که چقدر معشوقه ها عوض می شوند ... و پنداریم عشقیست که تقدیر این است و آن ؛ خودمان را گول می زنیم ...

نظرات 1 + ارسال نظر
خانوم گل شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:37 http://khanomgol83.blogfa.com

رنج آوره و دردناکه و سخته...
و هیچ حرف دیگری نیست جز سکوت....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد