خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

یادگاری ...

این پست یه پست اختصاصی واسه خودمه ! می خواین بخونین ، نمی خواین نخونین زیاد به اینش کار ندارم !

دیشب خیلی چیزا به ذهنم اومد . یکیش اون شبائی بود که هر وقت به خاطر سنگینی درساش بیدار می موند و هزاران بار خواهش می کردم که بیدارم کنه باهاش بیدار بمونم ... اما اینکارو نمی کرد !

یاد وقتائی افتادم که وقتی از سنگینی درسا خسته ، با چهره ای غمگین می اومد می نشست توی ماشین ! دستاشو می گرفتم و آروم توی دستام گرم می شد و می دیدم لبخندش روی لب هاش نشست و از آرامش اون لحظه اش شاد شاد می شدم !

شب هائی که پیاده می نداختم فقط واسه نزدیک بودنش و احساس نزدیکی می رفتم در خونشون و بهش زنگ می زدم و با هم صحبت می کردیم ! من توی کوچه زیر پنجره اتاقش بودم ... با اینکه نمی دیدمش ولی چه حس گرمی بود !

بوسه هائی که به دستای هم می زدیم ؛ رُژ لبش بعضی وقت ها روی دستم می موند ! با دستش محکم روی دستم می کشید دستشو که پاک بشه اما زود دستمو می کشیدم و روی جای لبش رو دوباره می بوسیدم ... هیچوقت نشد لب هاشو واسه یه بارم شده ببوسم ...

دستامو می کشیدم گوشه صورتش ، روی لپای نداشته و نازش ! اون گونه های قرمزی که به خاطر جوش های کم و کویچی که روی صورتش بود شیرین تر از همیشه واسه من بود ! چه صورت لطیفی داشت ...

همیشه از آئینه جلوی ماشین صورت ماهشو نگاه می کردم ! چشماش مَستم می کرد ... چشماش دنیائی بود واسه خودش ! اون چشمای درشت که وقتی توش نگاه می کردی می بردنت به یه دنیای دیگه ! چندین بار اینقدر محو تماشای چشماش شده بومدم که خیابون و رانندگی رو فراموش کرده بودم و با صداش یهوئی از رویا می پریدم ! همیشه به خدا آرزوم زُل زدم به چشماش بود واسه یه مدت طولانی ...

هیشکی مث اون نیست ! نه برق نگاهش ، نه لحن صحبتش ، نه صدای قشنگش ، نه زیبائی که فقط اون داشت و نه هیچ چیز دیگه ای ! خیلیا  خودشونو می خواستن نشون بدن اما مگه به پاش می رسیدن ؟ همش چشمام دنبالشه ! انگار نقاشیشو پشت پلکام کشیدن که همیشه چشمام که بسته است ببینمش و روی عینک هام حک شده که وقتی راه می رم ببینمش ! می بینین ؟! روزگارم شده این ...

اینا فقط یه ذره کوچیک از اون یادگاریاست که واسم مونده و بهشون فکر که می کنم آتیش به جونم می زنه و از تو منو می سوزونه که چرا و چی شد ؟!

یعنی اینقدر بقیه مهمتر از احساس و دوست داشتنن ؟! باور کنین نمی دونم ...

چه زود ...

چه دوران عجیبیست ؛ انسان ها زود فراموش می کنند که چه بودند و چه شدند و چه هستند !

چه زود فراموش می کنند روز ها و شب هائی را که تنها به خواب می رفتند و بی امید بر می خیزیدند ...

زیاد دور نیست گذشته ای که باز آینده شود ؛ خاطره ها تکرار شدنیست ! خوشی امروز و فردا پایدار نیست ... روز هائی خواهند آمد که باز سراغمان آیند تنهائی ...

آنوقت به فکر فرو می رویم که کاش بود کسی که تنهائیمان را به جان خرید ...

عجیب ...

دلم عجیب دلتنگ است ؛ دلتنگ آن فرشته ای که هست اما عوض شده !

دلتنگ آن کسی که بی صبرانه چشم به راه من بود ! اما حال ، نمی دانم چرا اینگونه تغییر کرده ...

دلتنگ آن کسی هستم که مرا ساده گذاشت و رفت ؛ فقط دل تنگم بود و سراغی ازم می گرفت ... و دیگر هیچ چیزی برای من نداشت !

شب و روز در فکر اینم چرا ؟ خواستم نگاه هرزه ای چشم به او نداشته باشد ؟ خواستم آن ها که زود از کنارش خواهند گذشت اطرافش نباشند ؟!

شکستم ؛ باور نکرد ... ساده گفت : « فراموش خواهی کرد » ... اما فراموشی به قیمت مرگ من ...

آمد و گفت سپاس به خاطر اقامت یه روزه در دریا ... ندانست صدف خود از دریا جدا نشد ، جدایش کردند ... من هم می گویم آری جدایش کردند ...

دلم اهل نفرین نبود ؛ اهل دشنام هم نبود ... خودِ صدف می دانست ... اما دیگر چقدر صبوری ؟!

پس تاوان دلم چه ؟ مگر نمی گویند خدا از دل شکسته نمی گذرد ؟! پس بذارید آه کشم بر این همه سیاهی ...

نفرین بر آن کسی باد که صدف را از دریا گرفت !

نفرین بر آن شیطانی که حوا را فریب داد !

نفرین بر کسی که وعده هائی زیبا داد و ندانست ، به قیمت شکستن است !

نفرین بر کسانی که فرشته ام را ربودند !

نفرین بر دل سیاه تمام کسانی که دانسته ، دروغ گفتند !

نفرین بر کسانی که دم از عشق و معرف زدند اما ادعاهایشان واهی بود !

نفرین بر آن دلانی که رخت سپید بر باطن سیاهشان کشیدند !

نفرین بر ان که صدف را از دریا گرفت !

نفرین بر آن کسی که سادگی را کرد هدف شومش !

نفرین بر ادعای دروغ !

نفرین بر ذات پلید انسان ها !

نفرین بر تو ؛ توئی که نتوانستی زیبائی را ببینی و نابودش کردی !

نفرین بر تمام آن کسانی که نداشتن و حسادت کردند !

نفرین بر شما ... نفرین دل شکسته ام بر شما ... روزی خواهد رسید که نابودیتان را خواهم دید !

می دانم که روزی می رسد چنان در غم و اندوه سر کنید که انگار زاده ی غم بودید !

کاش سرنوشتی به از این داشتید ... اما شما سیه دلان سزاوار غم هستید .... سزاوار سیاهی ...

روزش که رسید یاد من می افتید ... خواهید دید من راست گفتم یا شما ...

پ.ن : فقط بدونین دارم از تموم اون آدمای نامردی که نتونستن ببینن دوست داشتن رو ! پرستوی من اینطوری نبود ... نمی بخشمشون ...

هوم ؟!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هوائی شدی ؟!

من بر عکس همه پشت خنده هام غمه ... تو بر عکس منی شادی و غمگین می زنی

ولی تو فوقش آخرش می گی کلاه رفته سرش ... باشه کلاه رفته سرم ولی تو رو  از رو می برم

خط و نشون کشیدم که خدائی نکرده دیدم ... چشام تو رو نبینه آره دوری و دوستی همینه

خاطرت هنوز عزیزه ولی از فکری که مریضه ... بهتره دوری باشه نه که یه عشق زوری باشه

هوائی شدی خواستی که قلبمو دورش کنی ... دل تو دلت نبود بزنی ذوقمو کورش کنی

کار از کار گذشته دیگه نمی شه به روم نیارم ... با بد و خوب تو ساختم ولی نه دیگه کشش ندارم

تو بر عکس منی زیر حرفات می زنی ... من به موقش یه کمی آره فوقش یه کمی

یه کمی کلاه رفته سرم ... وقتی بودی دور و برم

یه کمی کلاه رفته سرم ... ولی تو رو از رو می برم

تو انگار تو نبردی ببین چه گرد و خاکی کردی ... عشق تو عین درده آخ الهی برنگرده

حسی بهم نداشتی روز و شب واسم نذاشتی ... تو ظاهر عشق دوستی ولی دروغای زیر پوستی

هوائی شدی خواستی که قلبمو دورش کنی ... دل تو دلت نبود بزنی ذوقمو کورش کنی

کار از کار گذشته دیگه نمی شه به روم نیارم ... با بد و خوب تو ساختم ولی نه دیگه کشش ندارم

پ.ن : یعنی من واقعاً باید این فکرو بکنم ؟! هوائی شدی ؟!