مرگ از نظر لغتی یعنی فنا شدن و پایان زندگی ؛ اما همیشه مرگ اون طوری نیست که ما فکر می کنیم !
مرگ ها اشکال گوناگون دارن ؛ یکی توی تصادف می میره ، یکی از مریضی ، یکی از مرگ طبیعی ! یکی هم مث من می میریه ولی متحرکه !
مرگِ من مرگ بدون رفتنه ؛ روح ، قلب و احساسم با رفتن پرستو مُرد ! هیچ چیزی نمونده که بفهمم چیه و چی شده !
من مرده متحرکم ؛ مرده ای که راه می ره ... حرف می زنه ... نگاه می کنه ، گوش می کنه ، اما احساس و روح نداره !
روحش با پرستوی قصه هاش رفت !
پرستو وقتی داشت می رفت گفت : « امیدوارم یکی پیدا بشه واست که بیشتر من دوست داشته باشه ! » نمی دونست که وقتی داره می ره ، قلب و روح و احساسم رو که بهش پیوند خورده از من کنده و برده !
من چه گناهی مرتکب شدم که خدا روحم رو با پرستو پیوند زد و پرستو رفت و من نابود شدم ؟!
گناهم اینقدر بزرگ بود که همه چیزم باید ازم جدا می شد ؟! خسته شدم ...
نمی دونم چرا جسمم رو هم نکشت و نرفت ! تیر خلاص ...
تنها چیزی که مونده برام ، خاطره است ! خاطره های دوست داشتنی که وقتی به یاد میارمشون بدتر از زهر ، تلخ می شن و جونم رو می سوزونن !
جگرم پاره پاره شد ؛ کسی نفهمید چرا !
همه گفتن این نشد یکی دیگه ؛ نمی دونستن پرستو همه چیزم بود ! با رفتنش همه چیز نابود شد ! به فنا رفت و من مرگ رو تجربه کردم ! مرگی سخت و رنج آور ...
من در جهنم هستم ؛ جهنمی سوزان پس از رفتن ؛ چرا رفت را نمی دانم !
گفته ها و بهانه ها زیادست ؛ آشفته ام ... آشفته روزگاری که دارم می گذرانم !
گفت ماهی بیشتر طول نخواهد کشید ؛ ماهاست که مُرده ای بیش نیستم !
بی تجربه بود ، نمی دانست چه می شود !
با خود حتماً گفته بود : « من که نباشم ، به سراغ دیگری خواهد رفت ؛ فراموشم می کند ... پس بگذارم فراموش شدم » ! نمی دانست ، وقتی کسی در جسم و روح و احساس کسی رخنه کرد هیچگاه خارج نخواهد شد !
می ترسم از خودم ؛ جسمم باشد ولی مرده بمانم ! کاش همه چیز فرق داشت !
پرستویم نمی رفت ، اینک زندگی سامان داشت !
من مُرده ای بیش نیستم ؛ مُرده نبودم ... زنده بودم در کنارش ...
آه پروردگار ؛ چرا ؟ با من ؟ گناهم چیست ؟ صداقت ؟!
کسی نفهمید در دلم چه غوغائی بود ! حتی پرستو ... نمی دانست بدون او می میرم ...
مُردم هم نفهمید ؛ باورم نمی شود کسی که روی به من گفت تلاش کن برای من ... اینک که تلاش کرده ام نیست !
نمی دانم چرا حرف هایش اینگونه بود ! تا وقتی می گفتم چیزی به من قول دادی ، می گفت : « اشتباه کردم ! ببخشید » !
نمی دانست من خورد می شوم که به حرف هایش ایمان داشتم ؟
به من گفت سر حرف هایت بایست ؛ خودش چرا زیر حرف هایش زد ؟!
خسته شدم ... دوست دارم نباشم !
خبر های خوبی رسیده ؛ زندگی در راه پایان است !
خوشحالم که جسمم نیز رو به پایان است ؛ پایانی تمام ... دیگر بس که درگیر نشوم ... خسته شدم !
زودتر تمام شو ... زودتر ...