خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

مرگ ؟! تسلیت ، رسید ...

مرگ از نظر لغتی یعنی فنا شدن و پایان زندگی ؛ اما همیشه مرگ اون طوری نیست که ما فکر می کنیم !

مرگ ها اشکال گوناگون دارن ؛ یکی توی تصادف می میره ، یکی از مریضی ، یکی از مرگ طبیعی ! یکی هم مث من می میریه ولی متحرکه !

مرگِ من مرگ بدون رفتنه ؛ روح ، قلب و احساسم با رفتن پرستو مُرد ! هیچ چیزی نمونده که بفهمم چیه و چی شده !

من مرده متحرکم ؛ مرده ای که راه می ره ... حرف می زنه ... نگاه می کنه ، گوش می کنه ، اما احساس و روح نداره !

روحش با پرستوی قصه هاش رفت !

پرستو وقتی داشت می رفت گفت : « امیدوارم یکی پیدا بشه واست که بیشتر من دوست داشته باشه ! » نمی دونست که وقتی داره می ره ، قلب و روح و احساسم رو که بهش پیوند خورده از من کنده و برده !

من چه گناهی مرتکب شدم که خدا روحم رو با پرستو پیوند زد و پرستو رفت و من نابود شدم ؟!

گناهم اینقدر بزرگ بود که همه چیزم باید ازم جدا می شد ؟! خسته شدم ...

نمی دونم چرا جسمم رو هم نکشت و نرفت ! تیر خلاص ...

تنها چیزی که مونده برام ، خاطره است ! خاطره های دوست داشتنی که وقتی به یاد میارمشون بدتر از زهر ، تلخ می شن و جونم رو می سوزونن !

جگرم پاره پاره شد ؛ کسی نفهمید چرا !

همه گفتن این نشد یکی دیگه ؛ نمی دونستن پرستو همه چیزم بود ! با رفتنش همه چیز نابود شد ! به فنا رفت و من مرگ رو تجربه کردم ! مرگی سخت و رنج آور ...

من در جهنم هستم ؛ جهنمی سوزان پس از رفتن ؛ چرا رفت را نمی دانم !

گفته ها و بهانه ها زیادست ؛ آشفته ام ... آشفته روزگاری که دارم می گذرانم !

گفت ماهی بیشتر طول نخواهد کشید ؛ ماهاست که مُرده ای بیش نیستم !

بی تجربه بود ، نمی دانست چه می شود !

با خود حتماً گفته بود : « من که نباشم ، به سراغ دیگری خواهد رفت ؛ فراموشم می کند ... پس بگذارم فراموش شدم » ! نمی دانست ، وقتی کسی در جسم و روح و احساس کسی رخنه کرد هیچگاه خارج نخواهد شد !

می ترسم از خودم ؛ جسمم باشد ولی مرده بمانم ! کاش همه چیز فرق داشت !

پرستویم نمی رفت ، اینک زندگی سامان داشت !

من مُرده ای بیش نیستم ؛ مُرده نبودم ... زنده بودم در کنارش ...

آه پروردگار ؛ چرا ؟ با من ؟ گناهم چیست ؟ صداقت ؟!

کسی نفهمید در دلم چه غوغائی بود ! حتی پرستو ... نمی دانست بدون او می میرم ...

مُردم هم نفهمید ؛ باورم نمی شود کسی که روی به من گفت تلاش کن برای من ... اینک که تلاش کرده ام نیست !

نمی دانم چرا حرف هایش اینگونه بود ! تا وقتی می گفتم چیزی به من قول دادی ، می گفت : « اشتباه کردم ! ببخشید » !

نمی دانست من خورد می شوم که به حرف هایش ایمان داشتم ؟

به من گفت سر حرف هایت بایست ؛ خودش چرا زیر حرف هایش زد ؟!

خسته شدم ... دوست دارم نباشم !

خبر های خوبی رسیده ؛ زندگی در راه پایان است !

خوشحالم که جسمم نیز رو به پایان است ؛ پایانی تمام ... دیگر بس که درگیر نشوم ... خسته شدم !

زودتر تمام شو ... زودتر ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد