خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

بعد از 1 هفته درود ...

سانس اول ( قاطی پاتی ) : راستش رو بخواین خیلی دوست دارم واستون از ته دلم بنویسم اما خب یه حرفائی و یه چیزائی باعث می شه حرفم توی دلم بمونه و بیرون نیاد و به خاطر این منو ببخشید ( خیلی شخصی ان ) . اوضاعتون چطوره ؟ خوب و خوش و سلامتین ؟ منم به یاری ایزد خوب و شاد ، درگیر دانشگاه و درس و مشق و کار و ... ! در کل زندگیم داره به سختی می گذره اما سپاس ، راضی ام به اینکه می دونم آخرش بهروزیه و شادی ...

سانس دوم ( Quiz ؟ ای که گفتی یعنی چه ؟ ) : نمی دونم این استادمون چیه یاد گرفتن همش می گن Quiz ، Quiz و اینا ، فارسی بلد نیستین بگین امتحان میان ترم ؟ اولین کسی که اسم از این واژه ناشناخته انگلیسی زد خانوم ه. بود ( استاد فیزیکمون ) که از جلسه اول که درس داد ، جلسات بعدیش رو ازمون آزمون می گرفت و نمره من در اولی شده بود 0/75 و در بقیه شده بود 0 از دو نمره ( چقده درس خونم حال می کنین ؟ ) . آخه درس فیزیک رو من زیادی از همون اولم خوشم نمی اومد ، به خاطر فرمولاش و ... بود . در کل این خانوم ه. خیلی داره به ما لطف می کنه و بهمون گفته بود یکشنبه 30 آبان ( یعنی امروز که داره می گذره ) از 3 فصل ، 1 ، 2 و 3 که اگر نمره کامل رو بگیرین 0 ها قبلیتون رو محاسبه نمی کنم برای پایان ترم و ... و اینا . ما هم امروز با اعتماد به نفس رفتیم سر جلسه امتحان ، هنوز فرمول به بقیه دوستان یاد می دیم ! خانوم ه. که اومد ، برگه داد ، برگه ها رو که نگاه کردم گفتم وای پروردگارا ، اینا دیگه چه تمرینائیه ! هیچی گند زدیم و رفت ... . اما یه حرف خوبی زد ، گفت بهتون یه فرصت می دن توی پایان ترم ، 3 سوال از میان ترم میارم ، هر کسی جواب داد بهش نمره کامل میان ترم رو می دم بدون شک و شبهه ! ( دمش گرم خانوم ه. استاد فیزیکیمون ) سنشم زیاد نیستا ، خیلی باشه 26 - 27 اما خیلی بارشه ...

سانس سوم ( ورثه بابا بزرگ ) : اینطور که بوش می اومد ، این عید قربانی همه عمو ها جمع شده بدون دور هم برای تصمیم در باره ی ارث بابا بزرگ و ... . ( ما اعتقاد داریم چند ماه بعد از فوت باید ارث مرده ها تقسیم بشه والا روح مرده در عذابه ) . هیچی باورتون می شه به هیچ نتیجه ای نرسیدن ؟ ( دروغ گفتم ) . قرار بر این شد که دست به خونه ی روستا ، باغ و ... توی روستا نزنن ، به جاش یه کارگر بیارن و یه بنا ، تا خونه رو آماده و ترمیم کنه که یه یادگاری ازشون بمونه ، ور هر کسی از برادرا که خواست واسه وقت بیکاریش بره اونجا و یه فاتحه ای به روحشون بخونه ! اما تصمیمشون واسه خونه ی شهر قطعی نشد و تصمیم درستی نگرفتن ! اما خب صحبتائی شده و قراره در دیدار بعدی باز دور هم جمع بشن و تصمیم بگیرن ! ایشالله تا اون موقع ...

سانس چهارم ( خدمتکار مامانم ) : یه خانومی هست ، شنبه ها میاد و به مامانم کمک می کنه ! تقریباً صبح قبل اینکه من بیدار بشم میاد و بعد از اینکه میام خونه ، 1 ساعت بعدش می ره ! این بدبخت میاد خونه ما ، فک کنم هر سری که میاد اتاق من تا ظهر گیر اتاق و وسایل منه که چقدر بهم ریختس ! ظهر که میام خونه می بینم اتاقم شیک و تمیز ، اما همه برگه هام پخش و پلا و هر کدوم یه جائی ( این فرضیه اینطوریه که وقتی کسی اتاقش بهم ریختس ، می دونه هر آتاشغالی رو کجا گذاشته اما خدا نکنه یکی غیر خودش تمیز کنه دیگه نظم وسایل اون خونه بهم ریخته و نمی تونه چیزی رو پیدا کنه ! باور نمی کنین از شلخته ها بپرسین ) ! من چند بار با تیمسار ( مامانم ، لقب جدیدشونه آخه خیلی خوشم میاد ) سر و صدا کردم که چرا برگه هام و عوض بدل می کنه ! مامانمم هفته پیش که اومده بود بهش تذکر داده بود ، به وسایل پسر بزرگم کار نداشته باش روی وسایلش حساسه مخصوصاً برگه هاش ، مراقب باش بزاری سر جاش ! هیچی در کل اوضاع داره خوب پیش می ره با این خانوم ...

سانس پنجم ( تعطیلی فقط مدارس ؟ ) : چرا همیشه بین تعطیلات همیشه مدرسه ها رو تعطیل می کنن ؟ چرا دانشجو های بدبخت فلک زده تعطیل نمی شن ؟ مگه اونا آدم نیستن ؟ بزارین داستان اینو بگم که قرار شد با بجه ها قرار بزاریم پنجشنبه رو نیایم سر کلاس اما روزش که رسید من و یکی از دوستام ، در دانشگاه بهم رسیدیم ! رفتیم بالا دیدم فقط 2 تا خانومن ! هیچی اومد و بحث کردیم که بریم ، منم جمع کردم و رفتم بیرون دانشگاه و زنگ زدم داداشم بیاد دنبالم ! بعد از چند دقیقه رفتیم بالا دیدم به به ، خانومای کلاس همه نشستن ! خوب شد نرفتمااااااا و الا می موندیم و غیبت خورده ای که تا حالا نداشته بودم ! هیچی کلاس دو در نشد و اون روز هم Quiz فیزیک داشتیم ...

سانس ششم ( کجائین ؟ ) : قبلنا بیشتر بهم سر می زدین دوستان اما این سری اصلاً خبری ازتون نیستا ! چی شده از دست من ناراحتین ؟ باور کنین من به بلاگاتون سر می زنما ...

پ.ن اول : آهنگای بلاگم رو گوش می کنین ؟

پ.ن دوم : به خدا نظراتتون باعث خوشحالی من می شه ...

عید قربان مبارک ...

درود بچه ها ، عید قربان به همگیتون مبارک

راستی بَبَعیتونو پخ پخ کردین ؟

واپسین سخنان کوروش کبیر

حال که مرگ من فرا رسیده است ، ایران مقتدرترین کشور آسیا به دست شما می سپارم . من به خاطر ندارم در هیچ جهادی برای عزّت و سربلندی ایران زمین مغلوب شده باشم . جمله آرزوهایم برآورده شد و سیر زمان پیوسته به کام من بود ، ولی در تمام مراحل زندگی از شکست و ضعف در هراس بودم و هیچگاه مغرور نشدم و خودپسندی را هرگز به خود راه ندادم . در پیروزی های بزرگ هیچگاه پای از دایره اعتدال بیرون ننهادم و حتی شادمانی بی جهت ننمودم . حال که آخرین لحظات زندگی را سپری می کنم خود را بسی خوشبخت و سعادتمند می دانم زیرا فرزندانم همگی عاقل و نیرومند هستند و وطنم ایران از همه جهت مقتدر و باشکوه است ؛ آیندگان از من و کشورم به نیکی یاد خواهند کرد . آیا با چنین موفقیت هائی نباید با خیالی آسوده چشم از جهان فرو بندم ؟!

ای پسران عزیزم من هر دوی شما را به خدا و سرزمینم را به شما می سپارم و از شما تقاضا دارم اگر می خواهید که رضای خاطر من فراهم گردد ، دست اتحاد و یاری به یکدیگر دهید تا پیوسته روح و روان من از شما شاد باشد .

هرگز پای از دایره درستی و خدمت بیرون نگذارید ؛ اگر کار های شما پیوسته در راه عدالت و مهرورزی باشد دیری نمی انجامد که ارزش شما در میان مردم گسترش می یابد و قدرت شما روز به روز افزون تر می شود ، ولی اگر چنین نکنید روز به روز ضعیف تر می شوید و به پایان حکومت خور نیز نزدیک خواهید شد ؛ از تاریخ درس بگیرید و بر سرگذشت دیگران بیاندیشید ؛ در آینه گذشتگان پدران و فرزندانی بودند که اتحاد و مهرورزی را از زندگی خود دور نکردند ؛ پس از آن ها درس بگیرید ؛ نفاق در میان خانواده پادشاه بدون شک سلطنت و کشور را متزلزل می کند و طلم و ستم ، دشمنی و کینه را ایجاد می کند . همیشه از کسانی عبرت بگیرید که در زندگی سرافراز بودند و پای از راه عدالت و نیکی بیرون ننهادند .

فرزندان من ، پس از مرگ بدنم را در طلا و نقره و یا امثال آن نپوشانید ؛ زودتر آن را در آغوش خاک کشورم بسپارید ، زیرا که مهد همه نیکی ها ، ثروت ها و زیبائیهاست . من عمر خویش را در یاری به مردم سپری نمودم ؛ نیکی به دیگران در من خوشدلی و آسایش فراهم می ساخت که این امر برایم از همه لذت های زندگی بالاتر بود .

اکنون حس می کنم که روحم آهسته آهسته از بدنم دور می شود و بسی سبک شده ام ؛ این راهی است که همه شما نیز خواهید رفت ؛ اگر از میان شما کسی می خواد دستم را لمس کند و فروغ چشمانم را ببیند نزدیک شوید ؛ زیرا پس از مرگ راضی نخواهم بود دور من گرد آئید ؛ حتی به شما فرزندانم نیز اجازه نمی دهم بدن بی روحم را نظاره کنیدوآه بکشید ؛ پس از مرگم من همه مردم ایران را برای شرکت در سر مزارم که پیکر بی جانم در آن خاک شده است فرا خوانید و از همگی پذیرائی نمائید ؛ از هر شهری که آمدند بگذارید با رسومات و فرهنگ خودشان مراسم را اجرا کنند ؛زیرا با این کار روح من در سرای ابدی بس شادمان و سربلند می شود ؛ اینک برای آخرین بار می گویم که بهترین ضربتی که به دشمنان می تونید وارد کنید این است که :

" با دوستان خود با مدارا و نیکی رفتار کنید "

" Now this the end of my life . When I die , U should know that I " ve achived prosperity . Because of my benevolence , my friends are prosperous while my enemies are humiliated . Before I was born , my fatherland eas an unknown province of Asia , but now that I leaving this world , it is the queen ofAsia . I spent all my life , as I wanted To , I have never fallen extremely happy or proud . Now , that is the end of my life , I am happy to see U alive . I am also so glad to see my friends and fatherland prosperous . U should always remember that in our fatherland , not only dows the younger person should respect the older one in any aspect such as walking, sitting and talking My children , since childhood . U has learned torespect the old man as U expects the younger person to respect U . My son kambugieh do not forget that the maintenance of the region is not yo have the scepter but the faithful friends are the most onfident and the realest preservers of the region and it is not easy to make friends with these true people , because the trust is the result of goodness .

God is the preserverof this  fixed and unchanged order of the world , which its greatness is beyond the any expression .

Do not commit a crime , which is against the law ( justice ) . My children ( sons ) , when I die , do not put my corpse into gold .

Burry it as soon as possible . There is nothing better than the soil , because the person connected to a substance , which me because , from now beautiful matters . Tell the Pars and my alley not to gather round my grave but congratulate me because , from now on ward , I will live peacefully and be away from the sins .

Give gifts to all the people who are present at my burial ceremony before their going because when a prosperous person is going to be buried , this action shuld be done .

Do not forget my last advice :

" IF U WANT TO OVERCOME THE ENEMY , YOU SHOULD TRY TO TREAT FRIENDS KINDLY AND WELL "

پ.ن اول : این مطلب رو من نزدیک به 20 سالم که بود ، روی یه بروشور بزرگ که توی سفری که به شیراز و پاسارگاد داشتیم دیدم و خودم دوباره تایپش کردم و الان برای شما می زارمش ...

پ.ن دوم : واستون عجیبه که من جدیداً خیلی از ایران بزرگ و باستان و کوروش کبیر و ... می زارم توی بلاگم ؟ من از خیلی قدیم به ایران باستان ، زرتشت و ... علاقه داشتم اما مدتیه که خیلی شدید شده و دوس دارم در مورد ایرانی ، آریائی و بزرگی خودمون بیشتر بدونم و پیگیرشم ...

Quiz ؟ هاین ؟

ببخشید این Quiz که می گن همون مسابقس یا امتحانه ؟ ( انگلیسیم دیگه اینقدا خوب نیست ) . اااا ببخشید ، درود به شما عزیزان و دوستان و اینا . خوبه حالتون ؟ من برگشتم می بینین ؟ دلتون واسم تنگ شده بود ؟ ای از اوضاع و احوال خودم بگم بهتون ، هیچ چیزی نیست جز اینکه خیلی خسته و اینا ! هر روز صبح سر کار بماند ، هنوز روز های فرد هفته رو هم از ساعت 16 الی 21 شب کلاس و دانشگاه و ... . یه چیزی هم رو دلم مونده اونم اینه که از همه عالم و آدم انتظار دارم دم بریده یه تکی بزنه لااقل بزنگم باهاش صحبت کنم اما انگاری اونم کلاً در گیر کارای خودشه ( می ترسم منم این بین فراموش کنه آخه بدبختی ) ! در کل ما خیلی چاچر شما هستیم دوستان عزیزم ( بوووس ) ...

وای نمی دونین همین اول ورودی دانشگاه یه درسائی بهم دادن که خودم هنوز تو کف این انتخاب واحد و دروسشم . توی کل دبیرستان و اینا از ریاضی و فیزیک بدم می اومده به خاطر مسئله و فرمول و معادله هاش بوده اما دم همین اول ورودی دانشگاه زدن واسمون : « ریاضی پیش دانشگاهی ، ریاضی عمومی ، فیزیک پیش دانشگاهی ، فیزیک الکتریسیته و مغناطیس » ، یعنی چی الان ؟ خدائی ظلم نمی کنن به من ؟ اما من پرو تر از این حرفام ، از اول نشستم دارم می خونم تا قشنگ و خوب یاد بگیرم ( آدم می خواد درس بخونه باید عین آدم بخونه ، دندون رو جیگر بزاره و یه مدت کوتاه بشینه درس بخونه ، یه عمر با راحتی زندگی کنه ! می ارزه ) . هنوز دم بریده ام بهم گفته در مورد فیزیک کمکی خواستی بهم بگو کمکت می کنم ! یه SMS بهش دادم ، یه فورمول خواستم ، هنوز جوابشو نداده ( هر هر به چی می خندی ؟ دم بریده خودمه دوس نداره بجوابه ... )

جونم واستون بگه این درس خوندن ما هم شده سوژه واسه خنده این و اون ! نمی دونم چرا ولی عادت ندارم پشت میز بشنم و درس بنویسم و بخونم ، دراز می کشم روی زمین ! همون شب اولین روز دانشگاه که اومدم جزوه هامو پاک نویس کنم ، خالم اینا هم اینجا بودن ، اینقده بهم خندیدن خودم خجالت کشیدم و نشسته شروع کردم به ادامه دادن ! دیگه عادت کردم و واسم رله شده که نشسته بنویسم ( کلاس اول که بودم دراز می کشیدم ، واسه همون بود ) ! سعی کردم مرتب باشم ، توی کلاس وراجی نکم ، خوشمزگی نکنم و به درسم برسم ! دائیم از وقتی فهمیدن من رفتم دانشگاه و ... ، وقتی دیدن نشستم و دارم جزوه هام رو مرتب می کنم و پاک نویس می کنم برگشتن و بهم گفتن : « تو اگه زمانی که مدرسه می رفتی اینطوری می خوندی و به درست می رسیدی ، الان فیلسوف بودی » ! مسخرم نمی کردن ها جدی بود ، منم برگشتم گفتم : « ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس » بعدشم مگه من سنی ازم گذشته ؟ فوقِ فوقش 2 سال ، مگه الان عصا به دستم ؟ عجباااااااااااااااا

یکی از دوستانِ یکی از دوستام ( حامد ) ، الان با هم سر یه کلاسیم و همکلاسیمه یه جورائی ! یادمه همون زمانی هم که کم می شناختمشش زیاد سر به سرش می ذاشتم ! اذیتش می کردم و همش یه گنده ( تیکه ) بارش می کردم و می زدمش ! الانم دقیقاً قبل اینکه استاد بیاد همینه ها ! یاور کنین ... . اما خب پسر خوبیه تا الان که شناختمش ! هنوز ترم شروع نشده غیبت هم داره ! یه روز بهش SMS دادم من دیر می رسم سر کلاس ، به استاد بگی آئین یه کمی دیر می رسه سر کلاس اونم به خاطر مشکلیه که براش پیش اومده ! رفته بود گفته بود اما شانس بدِ من ، وقتی رفتم و رسیدم سر کلاس ، دقیقاً 45 دقیقه از شروع کلاس گذشته بود ، استاد بهم گفت اسمتون رو بنویسین توی لیست و بعد هم برین بشینین ! در حین همین حرفاش بود که گفت ، راستی آموزش اعلام کرده که اونائی که دیر میان اسمشون رو اعلام کنیم دفتر ! بر به ایشون ( یعنی من ) نخوره اما ... ( یه چیزی گفت نفهمیدم ) ! منم اسمم رو نوشتم و رفتم نشستم روی صندلی خودم اون ته گوشه سمت چپ کلاس ...

آخ دلم واسه اینترنت ، سیستمم ، خودنویس تنگ شده بود ! دلم خالی شد امشب دارم اینقده واستون می نویسم تا بدونین اوضاع و احوال من چطوریه ! باور کنین وقت سر خواروندن ندارم ! ( بیچاره دم بریده و شنگول چی می کشن من نمی فهمیدم ) ! دلم واسه خودم کباب شده ! از اول هفته بهتون بگم ، همه هفته سر کار ( 8:00 الی 13:30 ) ( غیر از عصر که ممکنه مشکل پیش بیاد و برم ) ، روز های فرد هفته از ساعت 15:00 راه می افتم پیاده به سمت دانشگاه ، 16:00 کلاس تا 21:00 ! اینه برنامه منِ بدبخت ! هنوز وقتی هم که میام خونه کارای همون روز رو انجام می دم که روی هم نشه و من نتونم درست انجام بدم ! خدا بخیر کنه به منِ بدبخت ...

راستی یه چیزی رو فراموش کردم بهتون بگم ، همه استاد های این ترم خانوم هستن که آدم نمی شه باهاشون سر به سر گذاشت ! البته از همه خوش برخورد تر فک کنم خانوم م. استاد ریاضیاته که خیلی خوشم میاد از خنده هاش و برخورد و بعدش خانوم ... ( فامیلیشون نمی دونم ) استاد فیزیکمون که اونم خوشخنده است اما یه کمی خشکه ( یه کمیا نه زیاد ) ! این استاد مبانی کامپیوترمون رو که کلاً خوشم نیومد ، کمی لوس و شُل صحبت می کنه ، خوشم نمیاد ! خانوم م. !

مث اینکه زیادی وراجی کردم نه ؟ ببخشید دلم تنگ شده بود و بعدشم دیگه معلمون نیست تا کی بتونم بییام و دوباره واستون بنویسم ! از همه اونائی هم که بهم تبریک گفتن و هنوزم تنهام نگذاشتن ممنونم ! پری ، سحر خانوم و خانوم گل ... ( کرم خبیث و دیگر دوستان که انگاری منو فراموش کردن ... )

واسه اون نوشت : با اینکه خیلی سرم شلوغ شده اما مگه می تونه دلم غیر تو چیزی و کسی دیگه ای رو قبول کنه ؟ همشون رو به خاطر تو با جون و دل خریدم ...

پ.ن : دوستون دارم ...

با خستگی اومدم ...

به لطف پروردگار بزرگ توستم برم داشنگاه و دیروز ( 5 شنبه ) اولین روز کلاس بود که با دروس ریاضی و فیزیک ( خیلی سخته ، دهنم آسفالت شده ) شروع شد ! شانس ما رو می بینین تو رو خدا ؟ متاسافانه به دلایل نا معلوم تمام فرمول ها و قواعد و قرارداد های ریاضی و فیزیک کاملاً از حافظه ام پاک شده و از دیشب من در گیر یادگیری و ... و ... و ... هستم ! نستم خوب درس بخونم اما متاسفانه همه توی خونه ( غیر بابام ) مسخرم می کنن ! در کل روز های خیلی سختی رو همین اولی خواهم داشت مگر اینکه بتونم یه جورائی از صبح تا شب بشینم و از اول مرور کم درس های رو ( مگه ریاضی هم حفظ کردنیه ؟ ) ! اگه کسی هست می تونه توی ریاضی و فیزیک کمکم کنه ؟ کرم خفیث ؟ پری ؟ خانوم گل ؟ سحر خانوم ؟ شهریار ؟ ای خدا ...

پ.ن : ببخشید خیلی دیر اومدم ، خیلی هم کم نوشتم اما خیلی سرم شلوغ شده ، باید بشینم دروس قدیمی رو بخونم تا همه چی یادم بیاد ...