خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

شنیدین ؟!

می گم شنیدین هم بلاگفا و هم کلوب دات کام رو فیلتر کردن ؟!

چرا رو باور کنین نمی دونم اما ترسم از اینه که بیان و یه دو روز دیگه بلاگ اسکای رو هم فیلتر کنن ...

خوبین ؟!

قالب بلاگم قشنگه ؟!

بزارین از این چند روز دردسر و مکافاتی که کشیدم براتون بگم ...

چند روز بیشتر می شه که همکارم رفته مرخصی و من موندم و دفتر و کارای ارباب رجوع و از اون طرف کارای خودم و خستگی و ...

واسم دیگه کم کم داره سخت می شه اما شکر خدا خوبه ، لااقل زیاد اذیت نمی شم

امروز رفتم رو صندلی نشستم و لم دادم و دو تا پامو گذاشتم رو صندلی های جلو ، واقعاً خستگیم در رفت ...

2 روزی هم می شه کمرم به خاطر همش پشت کامپیوتر نشستن درد گرفته ...

یادتونه گفتم رفتم MRI ؟!

هنوز نرفتم و جوابش رو نگرفتم ، یادم هم رفت برم به عموم بگم که واسم بگیرنش ...

چرا انقدر گیج و منگ شدم من ؟!

راستی ، یه خبر خیلی خیلی بد دارم واسه خودم ، فن CPU سیستم دوباره خراب شده ابله ، باید برم یکی بخرم ...

شانس بد از این فن های بزرگ هم هست که هیچ جوره نمی شه با دست فشارش داد رو Main Board ، اه اه اه ...

تازه از این هم بگذریم چطوری روم بشه برم بخرم ؟!

دو تا سیستم خریدم ازشون واسه این حمل و نقل اما هنوز پولشو تسویه نکردن ، حالا که منِ بیچاره گیر کردم کیه که به دردم بخوره ؟!

اه چقدر از این آدمای بد قول بدم میاد ، همش دارن با مردم بازی می کنن

گفتم که مسئول حسابداریمون آقای ع.ن که تازگی هم داغدار شده ...

گرمه چقدر هوا ، دارم پخته می شم ، با اینکه کولر هم روشنه اما انگار اومدم حموم بخار نه دفتر ...

چقدر خسته شدم ، اصلاً حال خودمم متوجه نمی شم که چطور داره روز و شبم می گذره ...

اینم یه پست افتخاری دیگه برای شما ...

پ.ن : شاید بازم آخر شب اومدم و واستون نوشتم شاید دلم خالی شد ...

واسه اون نوشت : کجائی ، دلم واست یه ذره شده ، واقعاً الان به آغوش گرمت نیاز دارم و به اینکه به حرفام خوب گوش بدی ...

و این بار ...

بله ، مدت زیادی بود منتظر اینطور تغییرات گسترده ای در خودنویس بودم که بالاخره تموم شد

همینجا باید تشکر کنم از دوست عزیزم علی بهنام فر که این قالب زیبا رو کد نویسی کردن و برای من آماده سازیش کردن ...

علی عزیز واقعاً ازت ممنونم به خودنویس من روح تازه ای دادی ...

راستی عزیزان قالب بلاگ یکی از ارمغان هائی بود که براتون داشتم و از این به بعد می تونین به جای آدرس بلاگ از آدرس Http://Www.Khodnevis.Us هم استفاده کنین و به بلاگ من بیاین و سر بزنین ...

الان خیلی ذوق دارم و خوشحالم ، بزارین برم کیف کنم بر می گردم شب واستون این چند روز رو می نویسم ...

سوال ...؟!

کی روز جمعه ، روز تعطیل از خواب ناز بلند می شه می ره سر کار ؟!

جوابش چی می شه ؟!

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

بله ، امروز از خواب ناز بیدار شدم ، رفتم سر کار تا همین الان ، البته زیاد نبود اما روز جمعه تعطیه منم می خوام استراحت کنم ...

البته این تنها نیست فقط ، امروز عصر هم می رم سر کار ، ایندفعه بیشتر ...

داشتم می رفتم داخل پایانه ، دیدم جلوی درب ورودی سر و صداس ، فهمیدم صاحب اتوبوس ها دارن دعوا و جر و بحث می کنن ...

منم بی توجه از کنارشون رد شدم ...

نمی دونم این نرم افزار کنترل صورت وضعیت چرا اینطوری کار می کنه ، روانیم کرده همش خاموش می شه وسط کار

شاید مث سری قبل باز فن CPU از کار افتاده مسخره بازیش گل کرده ؟!

باید امروز عصر بازش کنم دقیق ببینم جریانش چیه ، خدائی نکرده CPU بسوزه باز یه دردسر اضافه می افته گردن من بدبخت

این مدت عصرا که می رفتم ، آمار رو تا حدودی ثبت کردم ، خدا کنه شرکت ها زیاد ایراد نداشته باشه اصلاً حال تصحیح آمارشون رو ندارم ...

راستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی از همه مهم تر ، چرا اینقدر حضورتون توی نظرات بلاگ من کم شده ؟!

کرم خبیث ، پری ، خانوم گل ، سحر خانوم ، بهزاد ، x و ...

چرا اینطوری می کنین ؟!

من دلم می خواد وقتی میام اینجا سر می زنم ببینم نوشته جدیدترین نظرات با رنگ قرمز اما هر دفعه میام پر از خالیه ...

سر بزنین اینقدر منو اذیت نکنین

راستی منم عین این گربه ملوسه خپلو یه بالش مخصوص دارم همش رو همون می خوابم ...

راستی دارم آهنگ عشق و حال از علی مرشدی رو می گوشم خیلی خوشم اومد ، آهنگ شاد وباحالیه و توصیه می کنم گوش کنین ...

آرزو ...

وقتی که برای اولین بار داشتم فکر می کردم که می خوام با بودن با تو فکر کنم ، دست و دلم لرزید ، احساس کردم بزرگ شدم که دارم اینطور تصمیمی می گیرم ...

کمی دو دل شدم ه اینو بخوام یا نه ...

اما دل و زدم به دریا ، مطمئن بودم اگر خدا نمی خواست اینطور اتفاقی بی افته ، تو رو سر راه من نمی گذاشت ...

با اینکه همدیگرو می شناختم اما بازم این یه تصمیم خیلی بزرگه و یه ریسک که بخوایم و می تونیم تا آخر عمر شریک هم باشیم یا نه ...

من دل رو زدم به دریا ، روز به روز هم علاقم نسبت به تو بیشتر و به ذهن و شعورت ایمان آوردم که برعکس سال شناسنامه ای تولدت ، بزرگتر از اونی که بقیه فکر می کنن ...

ساده حرف زدن ، شوخ بودن و در مقابل خیلی جدی و منطقی ...

یه جذابیت خاص داری ، نمی دونم چی باعث شد بخوام به تو فکر کنم ، تو رو انتخاب کنم و ازت بخوام که به زندگی با من فکر کنی ...

یعنی این منم ؟!

دارم بزرگ می شم ؟!

واقعاً دارم واسه زندگیم تصمیم می گیرم ؟!

با اینکه خیلی وقت پیش می شناختمت ، به فکرم هم خطور نکرد یه روزی به تو علاقه مند بشم و بخوام توی زندگی با من همراه بشی ...

وقتی در مورد تو با مادرم صحبت کردم ، احساس بزرگی کردم ، احساس غرور کردم ، احساس کردم با داشتن تو می تونم به همه با سری بالا گرفته نگاه کنم و از اینکه در کنار تو هستم احساس غرور کنم ...

اما بزار همه چی احساس نباشه ، بزار کمی فکر کنیم قسمت ما همینه که توی ذهن خودمون پرورش می دیم ...؟!

من به قسمت اعتقاد دارم ، همینطور سرنوشت ولی از همه بیشتر به حضور خدا در قلب انسان اعتقاد دارم ...

می دونم خدا توی دلمه ، می دونه دلم چی می خواد ، حس می کنم می گه من راه رو به تو نشون می دم ...

با اینکه این روزا زیاد ازت خبر ندارم ولی دلم خیلی واست تنگ می شه ، همش احساس می کنم روحم ، ذهنم پیش توئه طوری که کالبد من از اون دو تهی شده ...

هر روز که می گذره ، دلم بیشتر واست تنگ می شه ...

پس کی روز خجسته می رسه ؟!

ثانیه به ثانیه منتظر رسیدن اون روزم تا ببینم تصمیمی که گرفتم ، تصمیمی که گرفتی ، تصمیمی که گرفتیم و تصمیمی که خدا واسمون گرفته چیه ...

با افتخار می گم : « دوست دارم »

پ.ن : با شعر سکوت ، ملودی باران چشمانم و تنظیم وجودم ، ترانه ی عشق را با صدای بی نهایت عاشقم برایت می خوانم و بی پروا می گویم « دوستت دارم »

دستم لرزید ...

الان دست راستم داشت می لرزید ، نمی دونم چرا ...

انگار خیلی باز فشار عصبی بهم اومده و ذهنم درگیره ...

یه سال پیش هم اینطوری شده بودم ...

ااا بهتر شد نمی لزره دیگه ...

اصلاً یادم رفته بود واسه چی اومده بودم بنویسم ... وایسا ... آها یادم افتاد واسه کسی که دوست دارم شریک زندگیم باشه ...

اما قبلش بزارین واستون بگم تا چند روز دیگه واستون یه اخبر خوب و اینا دارم که فعلاً اصلاً حرفی ازش نمی زنم تا بمونین توی کف تا بعد که فهمیدین خوشحال بشین ...

در مورد اینکه دیروز بود یا پریروز گفتم پست نمی دم ، اون موقع ناراحت بودم و از سر کار واستون نوشتم اما الان خیلی خوبم و خیلی مثبت می فکرم ...

فعلاً این پست رو شما بخونین تا منم کمی جدی بشم ...