خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

یعنی چطور می شه ؟!

بالاخره همکارم رفت مرخصی ، یه مرخصی 10 تا 15 روزه و من تنها توی دفتر به همراه رئیسم ...

دارم فکر می کنم چه وقت رفتنش بود ، نمی تونم چیزی بگم چون حق داره ،چند سالی می شه نرفته مرخصی و این بار می خواد بره ...

حالا من مجبورم هم صبح بیام هم عصر

صبح واسه انجام مکاتبات انجمن و کارای دیگش ، عصر هم از فردا بشینم و همش آمار و اطلاعات رو جمع آوری کنم و تحویل اداره کل بدم

هنوز بماند که این شرکت ها یه سیستم رو نمی تونن روشن کنن می زنگن به من که بیام و روشن کنم واسشون ...

وای الان فهمیدم یکی از شرکت هائی که توی شهرستانه داره میاد واسه آموزش نرم افزار ، همینطور باید بشینم نرم افزارشون رو نصب کنم ...

ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ...

باید خفه شم ، تا چند روزم آپ نمی کنم ...

خواب ناز ...

توی خواب ناز بودم که یهو صدا اومد آئین بلند شو کارت دارن پشت تلفن ، شمارشم 231 بود اولش ( شصتم خبر داد که از پایانه است )

زکی ، کیه این وقت صبح هنوز هیشکی بیدار نیست جز داداشم که داره درس می خونه

توی همون چرت و هپروت و اینا رفتم پای تلفن و نگاهی به ساعت انداختم ...

ای بر شرف آدم مردم آزار لعنت ، ساعت 6 صبح بود ...

مکالمه رو واستون می نویسم ...

آئین : بله

متصدی : سلام آقا آئین ، این سیستم ما و بقی تعاونی ها قطعه می شه بیاین ؟

آئین : نه ، چی شده ؟!

متصدی : آقا صبح برقا یه لحظه قطع شد کل سیستما خاموش شد ، روشن که کردیم بالا نیومد

آئین : خب معلموه سرورتون خاموش شده ، واسه همینه می گم UPS بخرن اما انگار نه انگار

متصدی : پس نمیاین ؟!

آئین : نه ، صورت رو دستی صادر کنین ...

متصدی : باشه خداحافظ ...

آئین خدانگهدار ...

این مکالمه ما بود و منم چون قبول کردم پشتیبانی رو ، بلند شدم سریع لباس پوشیدم و زنگ زدم تاکسی تلفنی و خودم رو رسوندم پایانه ...

سرور رو روشن کردم ، رفتم گفتم آقا کلید دفتر مدیرتون رو بدین می خوام برم بخوابم ...

هیچی نه کلید پیدا شد ، نه من کلید دفتر رو داشتم ، موندم بیدار ببینم چی می شه ...

با چند تا متصدی رفتیم صبحونه ، کباب زدیم به رگ و ایما بعد برگشتیم پایانه ...

بعد که برگشتم رفتم توی یه شرکت دیگه سرم رو گذاشتم روی میز و کمی استراحت کردم اما از بس داد و بیداد کرد نتونستم یه لحظه راحت بخوابم ...

هیچی منتظر شدم همکارم اومد وقتی هم اون امود نشستم پای سیستم و کارا رو انجام دادم

راستی متوجه شدم مادر یکی از متصدی ها و همینطور مادر آقای ع.ن فوت شدن

تسلیت گفتم و اینا به بقیه هم خبر دادم

ساعتای 12 اجازه گرفتم و رفتم به سمت بانک تا کمی پول نقدی رو که همراهم بود بریم به حسابم و 200.000 تومانی که دوستم منو واسطه قرار داده بود رو براش به حسابش بریزم

وقتی کارم تموم شد اومدم خونه بعد متوجه شدم وقتی برفا ( بار دوم ) رفت و دوباره زود اومد سیستم یکی از شرکتا متاسفانه از کار افتاد و مجبور شدم باز عصر برم سراغ کار اون

تا ساعت 9 هم اونجا درگیر بودم

وقتی درستش کردم و نرم افزارش بالا اومد ، سوار تاکسی شدم و رسیدم در خونه که از تاکسی پیاده نشده زنگیدن که بیاین سیستممون بلیط چاپ نمی کنه

وقتی می خواد چاپ کنه کلاً سیستم قطع می شه

رفتم دیدم مشکلشون Internet Explore 6 که روی سیستمشون نصب شده

مجبور شدم از روی سرور بقیه شرکت ها فایل نصب 7 رو بردارم اما کار نکرد

موند واسه فردا که امشب بیام و دانلودش کنم و فردا ببرمش اونجا و نصبش کنم واسشون که مشکلشون رفع بشه ...

وای که خدائی خسته شدم ، همین 10 دقیقه قبل از پیاده روی برگشتم و کمرم کمی می درده ...

یاد باد آن روزگاران ، یاد باد ...

امشب یاد قدیما افتادم ، بچگی هام با هزار کار کرده و نکرده و بی عقلی و ...

یاد بهترین دوران مدرسم که خیلی بهم خوش گذشت و همیشه دعوا و بخند و ... ( 2 و 3 هنرستان )

یادمه کلاغ پر بازی می کردیم ، هر کسی اشتباه دستش رو بالا می کرد همه بچه ها دستش رو می گرفتن می زدن بهش بیچاره ...

کل کل ، دعوا ، خنده و ...

حیف زود تموم شدن ، این روزا اگرم اون بجه ها رو ببینی ممکنه بعد سالی 1 دفعه باشه

تو خیابون ، بی هوا ، یهوئی ...

دورانی بود واسه خودش ، حیف که تموم شد

بچه ها رو که می دیدم همیشه یاد اون زمانا می کردن ، می گفتن چقدر زمان زود گذره و تموم می شه ...

الان چی ؟!

الان تمام سرگرمیم ( اونم اجباری ) شده نت و نت و نت ...

یا خونه پای نت نشستم ، یا سر کارم ...

اگرم می رم بیرون فقط به خاطر کاره

بهترین دوستام الان هر کدوم توی یه شهری درگیر کاراشونن ...

یکی تبریز داره درس می خونه ، یکی مشهد داره کار می کنه اونی هم که اینجاس بیچاره امتحاناش داره شروع می شه و همش در گیر کاراشه ...

همه دلخوشیم یه شماره است که ذخیره شده و همین نت و حرفیدن با عشقم و نوشتن توی خودنویس ...

خدایا نورکتم هر چی خودت صلاح می دونی ...

امشب پیاده امکان داره برم خونه یکی ...

هم ورزشیه هم اینکه اونو می بینم بعد یک هفته ...

می ترسم عشقم بره سر کار ، حتی نتونم خونش برم با اینکه بهش قول دادم بعد از اینکه مستقل شدم همیشه با عشق خونشونیم و با همش خوش می گذرونیم ...

واسه اون نوشت : کاش الان پیشم بودی ، باهم می رفتیم تو کل شهر دور می زدیم و مسخره بازی در می آوردیم ! حیف که نمی شه ...

آخ عضله های شیکمم ...

نمی دونم چه کار من بود ، حرکت شیکم برم آخه ...

آی شیکمم درد گرفته ، انگار یکی محکم با مشت 100 تا کوبیده تو شیکمم ...

من چند روزه بروزرسانی نکردم ؟!

زیاد شده ها ، 2 روز ... ( خندیدم خفن )

من کلاً آدمی ام که خبر زیاد دارم ، هم سوتی هائی که خودم می دم ، هم سوتی های بقیه و در کل خیلی جالبه

بزارین واستون از دیروز بگم که خیلی جالبه ، واقعاً خودم هنوز دارم می خندم به این قضیه ...

توی دفتر نشسته بودیم و یکی از مسئولین طرح داشت صحبت می کرد در مورد متصدی ها و ... که بهشون ابلاغ کنیم از آقای م.ف دستور بگیرن ...

یه پیرمردی هم اونجا نشسته بود واسه کارش و تائیدیه می خواست ...

این بنده خدا مسئول طرح برداشت بلند شد و گفت : آقا این متن رو اینطوری بنویسین که من می گم

گفتیم چشم ، گفت : « بسمی تعالی ... » ( بیچاره هنوز ادامه نداده بود که پیرمردی که اونجا نشته بود با یه صدای خیلی باحال گفت : « کجا بودی تا حالا ... »

من اول متوجه نشدم اما دیدم این رئیس طرح بد نگاه پیرمرده کرد ، گفتم الان می زنتش ...

بعد از رفتن پیرمرده این رفیقم جریان رو تعریف کرد ، اندازه یه ساعت به این ع.د می خندیدیم که نگو ...

امروز هم جلسه بود و بالا پائین و ...

اگه تونستم شب میام و چیزی داشتم تعریف می کنم

خدائی نمی دونم یه مدتیه بی حوصله ام ...

اوووف ...

وای وای وای داره یه کاری می شه ، وایسین برم الان میام ... ( نخندین خب کار واجب پیش اومد وقت نوشتن بلاگ )

آخیش راحت شدم برگشتم از امروز واستون بگم ... ( چیه دنبال قضیه بالا نگردین نمی گم )

راستش امروز توی دفتر بلوائی بود که باورتون نمی شد ، جلسه ، تلفن ، راننده ، شرکت و ... ( سرسام گرفتم باور کنین ) صبی هم زنگولیده بودم اداره کل و قرار بود ساعت 11 بریم اداره کل واسه بررسی مشکلات نرم افزار و صورتجلسه کردن و محکوم کردن ...

روز خیلی جالبی بود و الته پر دردسر ...

نمی دونم خدائی نکرده همکارم بره 20 روزی مسافرت من باید جوون بدم توی دفتر ، صبح و عصر باید برم پایانه و همش حضور داشته باشم ...

راستی دو تا سیستم آوردن واسه نصب نرم افزار و Data Base و اینا ...

کفری کرده بودن منو از بس هر کی یه حرفی می زد و ما باید انجامش می دادیم ( راستی امروز حقوق دادن )

دیدم تماس گرفتن و شماره هم شماره اداره کله ، یهو آقای ر.س با داد و بیداد چرا نیومدی سازمان و من این س.د رو تا الان به خاطر تو نگه داشتمش ، بدو بیا کار دارم امروز می خوام وضعیت آمار و ... مشخص بشه ( حالا از ما انکار از اون اصرار )

هیچی در آخر مجبور شدم زنگ بزنم به رئیسم و با اون بریم اداره کل تا وضعیت مشخص بشه ...

وقتی اداره کل رسیدم و دیدم قراره جلسه با معاون حمل و نقل استان و بچه های خود IT اداره کل باشه ، کفشامو آهنی کردم و رفتم توی دبیرخانه تمامی نامه هائی که از انجمن و اداره کل در جواب فرستاده شده بود گرفتم ، مطالعه کردم و بر اساس همونا خواستم توی جلسه حرف بزنم ...

آخه باور کنین اگه می خواستم بدون هیچ مطالعه ای روی حرف ها و نامه های رد و بدل شده حرف بزنم قطعاً همه چی سر من خراب می شد ...

چشمتون روز بد نبینه ، محکوم شدم در حد تیم ملّی اما باور کنین عین مرد اشتباهات خودمو ( متذکر می شم خودمو ) پذیرفتم و بقیه رو با حقیقت ماجرا بیان کردم ...

جلسه رسمی ، همه نکته برداری و این حرفا ، منم که حرف نمی زدم گوش می کردم و جائی که دیدم داره به ضرر من تموم می شه صحبت می کردم ( واقعاً واسم سنگینه به خاطر اشتباه دیگران من محکوم بشم ، یا به خاطر دستوری که به من داده می شه من باید جواب پس بدم )

خب خلاصه بعد از اتمام و نوشتن صورتجلسه ، قرار بر این شک که بابا من مشکلات اطلاعات شرکت ها رو اصلاح نکنم و وظیفه خود شرکت برای اصلاح اطلاعات ورودی و خروجیشه ...

خلاصه بعد از امضاء صورتجلسه و اومدن به بیرون و رفتن به سمت پایانه ، به دبیر انجمن خوردم و با ماشین اون برگشتم به خونه ( جاتون خالی سیستم رو گذاشتم ماشین رئیس تا با خودش ببره پایانه بزاره توی دفتر ... )

راستی آقای ع.ن هم امروز باز دستورات جالبی به بنده می دادن ، می گفتن : اگه می شه و وقت کردین بیاین این آنتی ویروس ما رو آپدیت کنین

منم از این پرو ها باشه وقت کردم حتماً میام ، وقت ندارم فعلاً می بینین که سیستم جلو رومه و درگیر اینا

با کمال پروئی خب یه لحظه بیاین اینو درست کنین ...

زکی چه روئی داره این بابا من خبر ندارم ، خیلی پروئه ...

دیشب به خدا به خاطر شرکت همین دو بار اومدم پایانه و فقط و فقط دلیل خرابی سیستم و بالا نیومدن نرم افزار برای شرکت ایشون ، استفاده از نرم افزار Ultra ( فیلتر شکن ) و IP گرفتن Internet Explore بوده که منو دو بار کشونده پایانه ...

زورم اومد خدائی به خاطر کارای ایشون من باید همش درگیر باشم و بخوام جواب پس بدم ...

اه کاش می شد آقای ح.ن مسئول سیستما بود و توی این طرح شرکت می کرد ، به خدا انسان شریف و با شعوریه و خیلی هم براش احترام قائلم ...

البته چی بگم ، از قدیم گفتن : « مار از پونه بدش میاد ، در لونش سبز می شه »