خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

مشکله ها ...

دوباره من هر چی نوشتم پاک شد ...

دوباره دارم می نوسیم ، دیشب ویندوز سیستمم رو عوض کردم ( یکی از عوارض ویندوز عوض کردن )

تا همین امروز نصب نرم افزار های کاربردیش طول کشید ( باید برم یا سیستمم رو ارتقاء بدم یا کلاً عوضش کنم ... )

آخ چقدر گرمه ، مجبورم این مدت گرما رو همیشه یه پنکه وقتی می شینم پای کامپیوتر روشن بزارم باد بخورم سرد باشم ...

امروز ( دیروز منظورمه ، آخه از 12 گذشته ) اینترنت Server رو رو به راه کردیم ( من و مدیر شرکتی که ازش اینترنت خریدیم - مشکل اون بود به من چه ) !

نمی دونین چه دردسری کشیدم ، همش با من غُر غُر می کردن که من کم کاری می کنم و اصلاً به فکر اینا نیستم !

یکی نیست بگه آخه نامردا شما اصلاً به کارائی که من واستون انجام می دم توجه می کنین ؟!

چقدر نمک نشناس ...

فردا می رم و دفاتر فروش شهر رو به پایانه متصل می کنم و بعدش باحال می شه ( وقت پول گرفتن از این دوستانه بی محبته ) ...

کوچ کردیم و برگشتیم ...

عین این عشایر هر هفته 5شنبه و جمعه ها کوچ می کنیم به سمت منطقه سردسیر ( از گرمای شهر ) و می ریم به سمت روستامون و کلی حال و صفا بر می گردیم خونه ...

چند تا عکس هم گرفتم که در آخر می زارم واستون تا ببینین درخت و بوستان رو ...

امروز من ( به خاطر حضور چند نفر که زیاد با جمعشون حال نمی کنم ) مث یه پسر خوب و مؤدب نشسته بودم سر جام و یه کلمه هم نحرفیدم ، طوری که مامانم اومدن ازم پرسیدن چی شده و اینا ...

اما آخریا دیگه دیدم ارزش نداره آدم ساکت باشه ، با شوخی های ملیح تموم کردم سفر رو و برگشتیم به سمت شهرمون ...

من کلاً اخلاقم اینه همیشه توی خونه و برای خانواده خودم شادم اما بیرون زیاد نه !

توی ماشین کلی حرفیدیم و شوخی کردیم با بابا و خندیدیم همگی ، خیلی کیف داد ...

جاتون خالی توت هم خوردیم ، خیلی خوب بود ( اینا از بس بی جنبه ان ، صبح هم خوردن ، عصر هم رفتیم باغ دوباره خوردن )

وای از فردا دوباره سرمون شلوغ می شه ، باید به فکر کاروان باشیم واسه رحلت امام بفرستیم به تهران و کلی دردسر ...

آخ توی دستم یه تیکه چوب نازک رفته اذیتم می کنه ، باید برم با سوزن درش بیارم ...

شما تا اون وقت عکسا رو ببینین ...

الان نوشت : البته متذکر بشم ، این عکس بالائی که می بینین یه خونه کاهگلی و آجریه خراب شده و قراره توی باغش یه خونه شیک و خوشگل بسازیم ...

عکس دارم ...

بهتون قول داده بودم عکس های محل کارم رو بزارم سرم کمی شلوغ بود اما واستون گرفتم ...

دفتر کارم

میز کارم ( شلوغ پلوغ )

اتاق Server ( دخمهِ من )

رَک Server

سفارش ندادم ...

قرار بوده واسه Client یکی از شرکت ها ، یه سیستم سفارش بدم که برای فردا آماده باشه اما هنوز سفارش ندادم ، کمی اوضاعم بهم ریختس !

آخه می ترسم تسویه حساب نکنن و اعتبار من پیششون خراب بشه !

خدائی اوضاع بدی پیدا کردم ، می گن تو برو بخر ، ما حساب می کنیم فقط فاکتور بیار اما فکر اینو نمی کنن که اگه من بخرم ، اونا منو می شناسن نه شما رو !

آی خداااااا چیکا کنم ؟!

امشب حرف زادی واسه گفتن ندارم ، باور کنین ...

راستی فردا یه عکس از محل کارم و دفتر و میز و اتاق سرور براتون میارم ، شاید خوشتون بیاد ببینین وضعیت تاسف بار منو ...

کمی سرم خلوت تر شد ...

خدا رو شکر ، امروز تا حدودی سرم خیلی خلوت بود توی پایانه ...
نسبت به چند روز قبل باور کنین خیلی راحت تر بودم ، با اینکه کمی بالا پائین شدم به خاطر اشتباهاتی که اینا انجام می دادن و می نداختن گردن نرم افزار ، اما بد نبود ...
راستی همکارم تا 10 روز دیگه قراره بره مرخصی و با این اوضاع که دارم می بینم دیگه کم کم باید خودمو آماده کنم برای 1 ماه شب و روز سر کار بودن ...
یعنی بهتون بگم ساعت 8 صبح با 1 ظهر و ساعت 7:30 عصر تا 10 شب ، و به معنای واقعی یعنی خستگی در حد مرگ و اینا ...
به قول خودش از همونجا زنگ می زنه و هی مرخصی رو تمدید می کنه ( از راه دور )
نوش جونش ، زحمت کشیده و باید بره مرخصی کسی ام جرأت حرف زدن نداره ...
بیچاره چندین ساله نرفته مرخصی ، می خواد اواسط خرداد بره ...
امروز پسر دائیم زنگ زد ، شرکتشون واسه چاپخونه یه طراح می خواد ، مرد و زنش فرقی نداره اما چون دختر عموم طراحه بهش بگم
یه یه سالی هست با دختر عموم قهرم اما ، امروز گذشتم و می خواستم بهش بزنگم اما 2 بار زنگیدمو در دسترس نبود
تصمیم گرفتم دیگه هیچی نگم ...
الان که یهو یادش افتادم ، بهش SMS دادم و گفتم
نه ، اصلاً دوس ندارم آشتی یا ارتباطی در کار باشه ، فقط همین که من یه کار خیری برای یه بنده خدا انجام داده باشم کافیه ...