خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

بالاخره متولد شد ...

بچه ها اومدم فقط یه خبر بهتون بدم و برم ! امروز ( 27 اردیبهشت 1390 ) زادروز یه دختر کوچولوئه به اسم « مبینا » ! حالا این مبینا کیه ؟! عکسش رو ببینین ...
این دختر کوچولو ( مبینا کوچولو ) خواهر کوچیک منه که تازه به دنیا اومده ! قدمش به دنیا رسیده ... ( راستی توی این عکس بین 1 تا 2 ساعتشه ...
راستی اولین نفری که فهمید خارج از خونواده ما و اولین کسی که تبریک گفت هیشکی نبود جز « پرستو » ...
پ.ن : بهم تبریک نمی گین ؟!

یه قصه ...

همین الان برگشتم ؛ عرق هنوز از روی موهام خشک نشده و خیسه ! کولر خونه روشنه و منم به همین خاطر سردمه . دارم لذت می برم . خستگی ، کوفتگی پاهام و دردی که توش هست واسم ارزش داره ، لذت بخشه . آخه راهی رو با خستگی رفتم و برگشتم که به نظر من دلیلیه که چقدر مشتاقم ...

تقریباً ساعت 10 و خورده بود که از خونه پیاده زدم بیرون . گوشیم رو گرفتم دستم و راه افتادم به سمت محله ی قدیممون . توی راه همش داشتم به اون فکر می کردم ، به وقتی که با منه و خوشحاله و وقتی که بهش گفتم می خوام برم در خونه ی خانومم بهش شب بخیر بگم و اون گفت دیوونه ای . واقعاً واسش خیلی مسخره است که به خاطر اون این همه راه رو می رم در خونش و بهش می گم شب بخیر ؟! شاید مسخره باشه نمی دونم اما واسه خودم خیلی ارزش داره ، چون به خودم قول دادم همیشه هواشو همه جوره داشته باشم ...

توی راه فکر می کردم و قدم می زدم تا رسیدم سر کوچه ؛ نزدیک تر رفتم در خونشون ، دیدم هنوز توی دو تا پنجره ی خونشون نوره ! پس هنوز بیدارن ! بهش SMS دادم خوابی یا بیدار ؟! جوابی نداد . رفتم سر کوچه کنار ، روی یه پله نشستم . مدتی اونجا نشسته بودم اما هنوز هم جوابی نداد . دیدم خیلی زشته ، مدت طولانی اینجا بشینم ممکنه مردم ببینن و فکر کنن من مشکلی دارم و زنگ بزنن 110 ؛ پس راه افتادم به سمت نیمکت . روی نیمکت نشستم و زنگ زدم به دوستم . باهاش صحبت کردم و قطع کردم ! وای چقدر دیر می گذره زمان اما خوابه یا هنوز گوشی دستش نیست ؟!

دیگه دیدم دارم خسته می شم و اونم جواب نداد ! رفتم در خونشون ! برق تموم خونه خاموش شده بود ! پس حتماً خوابیده ، اما بهم شب بخیر نگفت که ، چی شده ؟! بهش SMS دادم و نوشتم می خواستم بهت شب بخیر بگم اما دیدم خوابیدی . واسه نشونه یه شاخه واست گذاشتم روی دستگیره درب خونه ، صبح ببین . مدت 10 دقیقه طول کشید تا این شاخه رو جرعت پیدا کنم و بزارم در خونشون . خیلی سخت بود آخه فکر می کردم همسایه هاش دارن نگاهم می کنن . ترسیدم دیگه برم دم در و اون شاخه رو گره بزنم که باد نندازتش . هیچی همونطوری گذاشتمش و راه افتادم ...

پاهام درد می گرفت اما خوشحال بودم اما بازم فکر می کردم چرا بهم گفت دیوونه ؟! واقعاً دلش نمی خواد واسش از این کارا بکنم ؟!

واسه اون نوشت : می خوای منم واسه تو این کارا رو بکنم پرستو ؟!

پ.ن : این داستان رو نوشتم ! جالب بود نه ؟! به نظرتون چرا به اون پسره می گفت دیوونه ؟!

امروز عجب روزیه ...

پرده اول ( عجیبه ها ) : صبح امروز با یه دونه SMS خالی شروع شد . یه SMS خالی از پرستو که کله ی سحر واسم اومده بود . با خودشم که صحبت کردم در جریان نبود و گفت نمی دونم شاید توی خواب فرستادم یا ایرانسل قاطی کرده . هنوزم که هنوزه تو فکرشم نمی دونم جریان چیه ...

پرده دوم ( این روز ها ) : دارم فکر می کنم روز به روز داره وضعیتم بهتر می شه . چه از نظر روانی ، آرامش ؛ چه از نظر شغلی و حرفه ای . دارم به درجات بالائی دست پیدا می کنم و موفق شدم بعضی چیزا رو زودی بدست بیارم که واسم خیلی مهمه . از مهمترین اونا ... ( نمی گم ) ...

پرده سوم ( امتحانات میان ترمی ) : بله امتحانای میان ترمی ما دانشجو های مملکت هم شروع شده و استادای محترم در حال اذیت کردن ما هستن ؛ بعضی یا نمره کم دادن ، بعضی ها با حال دادن به دانشجو ها و نمره رو رد کردن و ... . اما متاسفانه اوضاع من بیچاره خیلی بدتر از اون چیزیه که فکر می کنین . مثلاً به عنوان مثال ، امتحان زبان عمومی . باورتون نمی شه اما وقتی داشتم با شادی و اینا از پله های دانشگاه می رفتم بالا فهمیدم استاد جلسه ی قبلی گفته امتحان ! و من بیچاره در اون موقع هر کسی از بچه ها که شماره من رو داشت و بهم نگفته بود نفرین می کردم . هیچی امتحان دادیم و از 4 نمره توی اون یه ساعتی که خونده بودم 2 رو گرفتم . یعنی از 16 نمره 8 ! زکی ...

پرده چهارم ( چرا سر نمی زنین ؟ ) : ازتون یه گله ای داشتم . از وقتی که بخش فناوری اطلاعات خودنویس شروع به کار کرده . من تا جائی که می دونستم مقاله آموزشی ، نرم افزار و ... گذاشتم اما از دوستای محترم کسی بهش سر نزده و اگرم زده برای من دیدگاهی ارسال نکرده . می خواستم بهتون بگم به بخش فناوری اطلاعات سر بزنین ، بد نیست ! اگرم سوالی یا چیزی دارین می تونین توی بخش دیدگاه ها ارسال کنین و من جوابتون رو توی پست های مجزا می دم ...

پرده پنجم ( فلشم گم شد ) : یه فلش نقره ای رنگ داشتم که تموم نرم افزار های شرکت ها و کد و ... رو روی اون ذخیره کرده بودم . متاسفانه معلوم نیست کجا گذاشتمش و گمش کردم . تا جائی که می دونم تموم اطلاعات روی همون ذخیره بود . البته اون اطلاعات غیر خودم به درد هیچ کسی نمی خوره چون فقط من از اونا سر در میارم که چی هستن یا اینکه می شه باهاشون چیکار کرد . می بینین تو رو خدا حافظه رو ؟ آلزایمرم من ...

پرده ششم ( کولر ) : این روزا هوا اینجا خیلی خیلی گرمه ؛ بد جور هم هست ! آخه هوا ابریه و جای اینکه بارون بیاد ، گرد و خاک بلند می کنه و ملت رو به کثافت می کشونه . بابا چند روز پیش کولر رو سرویس کردن و روشنش کردن . آخه باور کنین شب دیگه نمی شه با این اوضاع خوابید ! من که کلاً لباسامو در میارم و می خوابم والا خوابم نمی بره ...

پرده هفتم ( قالب جدیدم ) : خدائی چه حالی می کنم با این قالب جدید . دل منو با خودش برده به اون بالا بالاها . خیلی قشنگ طراحی شده ! مث قالب قبلی اما سنگین تر و شیک تر . دست آقای رحیمی درد نکنه با این طراحی و کد نویسی . البته من یه مرضی دارم ، دوس دارم توی کدنویسی وبلاگ دستکاری کنم اما این قالب این امکان رو تا حدودی از من گرفته اما خب باز من خودم کار خودمو می کنم ...

پرده هشتم ( آهنگ مارتیک ) : چند روز پیش توی اینترنت بودم و تلویزیون و ماهواره همین طوری روی شبکه PMC قفل کرده بود و همه خواب ولی روشن بود . من سرم رو گذاشتم ، چشمام رو بستم تا کمی استراحت کنم . صدای آهنگ آشنائی به گوشم می خورد ! یه آهنگ قدیمی بود اما نمی دونم کی . خیلی قشنگ بود یهو یه صدای آشنا خورد به گوشم ؛ خواننده اش یکی بود که من زیاد ازش خوشم نمی اومد . متن آهنگش این بود :

با لبات قهرم ، با چشات قهرم ... نگام نکن با نگات قهرم

عاشقت بودم نفهمیدی ... هی بهت گفتم هی تو خندیدی

زخم زبونت به دلم نشست ... سنگ عاشقا سرمو شکست

یادمه یه روز مست و مستونه ... داد زدم بیا بیرون از خونه

سنگ آخرو تو به من بزن ... خندیدی گفتی ( ... ) برو دیوونه

وقتی که عشقو دیدی تو نگام ... وقتی که اسمت اومد رو لبام

داد زدم یه روز توی کوچه ها ... اینو بدونین همسایه ها

من دیگه دارم می میرم براش ... خندیدی گفتی عاشقم نباش

یهو یادم اومد ا این مارتیکه ؛ این آهنگشو قدیما بابام و عمه ام گوش می کردن . نمی دونم چرا ولی یه حس خاصی به این آهنگش پیدا کردم همون موقع . خیلی خوشم اومد و یه ارتباط خاصی با این آهنگ پیدا کردم ...

پ.ن : دعام کنین ...

عجب حالیه به خدا ...

قضیه دیروز رو که واستون گفتم ؟! واسه همین شرکت ها که بیشتر وقت ها طلبکار می شن ؟!

بزارین که جریان رو بگم به شما ...

دیروز خانوم این مدیر شرکت که پشت سیستم می شینه و با نرم افزار کار می کنه ( اپراتور ) ، به من زنگ زدن که سیستم خرابه ! بعد مراحلی که بهشون گفتم ، متوجه شدم مشکل از ویندوزه ! هیچی بهشون نگفتم که سیستم رو بیارین یا این حرفا ؛ بدون اینکه حرفی بزنن سیستم رو فرستادن . تازه به راننده گفته بودن اونجا بشین و سیستم رو بگیر و بیار ( انگار وقتم رو از سر راه آوردم )

هیچی سیستم رو فرستادن اینجا و من با اینکه ناراحت بودم ( به خاطر اینکه خانومشون زنگ زدن گفتن آقای ع.خ گفتن من دیگه پول نمی دم واسه این سیستم و این حرفا همش هم خرابه ) سیستم رو گذاشتم و دیدم بله مشکلش از ویندوزه ! ویندوز رو عوض کردم ، نرم افزار ها رو کاملاً از اول نصب کردم . هنوز هیچکدومشون نمی دونن که پشتیبانی که از بانک اطلاعاتیشون ذخیره کرده بودم رو حواسم نبود و روی فلش ریختم و وقتی داشتم هارد رو پارتیشن بندی می کردم ، فلش خودم با تموم اطلاعاتی که داشت رو کاملاً حذف کردم ! با کی خواهش و التماس ، رفتم نشستم پای اینترنت ، نرم افزار ریکاوری گرفتم و اطلاعات رو با قسم برگردوندم ( فقط بانک اطلاعاتی خود شرکت نه نرم افزار های خودم رو که واسم از خیلی چیزا مهمتر بودن ) دوباره با ساختار کامل تحویلشون دادم !

این زحمت ها کاملاً نادیده گرفت شد ، فقط به راننده گفتم به آقای ع.خ بگین این رسمش نیست که من واسشون خیلی وقتا خیلی چیزا رو بدون اینکه هزینه ای ازشون بگیرم کارشون رو راه انداختم اما رسمش نبود خودشو خانومش این حرف رو بزنن که من پول نمی دم و این حرف ها ...

از اینجا می گذریم ، با اینکه کلی ناراحت بودم گفتم بیخیال گذشت ، اینم روش ...

امروز صبح خانومشون زنگ زدن و تشکر از زحمت های من و این حرف ها ، و برای نصب یه کاری زنگ زده بودن راهنمائی بگیرن ! اما اصل قضیه بعدشه ؛ خود آقای ع.خ زنگ زدن و گله که من از شما انتظار دیگه ای داشتم نباید به راننده می گفتی ما رو خراب می کردی ! گفتی به من پول نمی دن و من ( خودم ) اینا رو سر می دوئونم و جوابشون رو نمی دم ( روحمم از این حرف ها خبر نداشت ، من کی گفتم جوابشون رو نمی دم ؟ ) منم گفتم ببنین ، من بهش گفتم این رسمش نبود که خانومتون برگرده به من این چیزا رو بگه و بگه آقای ع.خ گفتن ! هیچی دیگه بدون اینکه بزاره اصل جریان رو بگم و اونم بفهمه خداحافظی کرد و قطع کرد ...

حالا ببینین خدائی ، من چی گفتم ، راننده رفته به اون چی گفته و تفسیر اون رو ببینین چی بوده !

به خدا دوستای من ، اگه می خواستم تموم کار هائی رو که واسه این شرکت ها انجام می دم ، فاکتور کنم و پول بگیرم به خدا روزی 30000 تومان ( غیر این موارد بالا که سیستم رو بیارن ) داشتم و درآمدم بود اما ... .

تقصیر خودمه که خیلی اینا رو تحویل گرفتم ...

کوته فکر ها ...

می دونین ناراحت می شم از اینکه خیلی وقت ها به خاطر احترام ، رفاقت و ... واسه کسی از حق خودت می گذری و می گی فدای سر آدمی که به اسم هم رفیقمونه اما بعد می بینی پشت سر واست هزار تا صفحه و حرف می زنه .

باور کنین اینقدر ناراحت می شم وقتی واسه کسی ( مثلاً مدیر شرکت ها که می گم رفیقم هستن و بهشون احترام خاصی می زارم ) مشکلی واسشون پیش میاد ، به خدا با اینکه حس و حال هیچ کاری رو ندارم اما از ساعت استراحت خودم می گذرم و سیستمش رو حتی اگه شب میاره واسش درست می کنم و می فرستم ! فاکتور رو هم که واسشون می فرستم مثلاً می شه 50000 تومان ، به خدا بعد از چندین ماه میاد 30000 تومان می ده ، حرفی نمی زنم و اعتراضی هم نمی کنم و می گم خدا بده برکت اما بعد میاد پشت سر می گه من دیگه پول نمی دم ، سیستمم درست نشده و غیره ...

به خدا خدا سیستمشون رو می فرستن ، من بالا میارمش درستش می دم ، 10 دقیقه نشده دوباره می زنگن می گن خرابه ! خب بابا اون سیستم که وسیله آموزشی نیست که کامپیوتر بلد نیستی باهاش کار کنی تا یاد بگیری ، واسه کاره ! روش واسه من نرم افزار مثلاً فتوشاپ می ریزن ؛ خب گاگول فتوشاپ رو می خوای چیکا کنی ؟! بعد وقتی بلد نیستن نصب کنن و خرابش می کنن می گن من درست نکردم ... بیلاخ

در کل گیر عجب زبون نفهم های ، خری افتادم ...