خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

یه قصه ...

همین الان برگشتم ؛ عرق هنوز از روی موهام خشک نشده و خیسه ! کولر خونه روشنه و منم به همین خاطر سردمه . دارم لذت می برم . خستگی ، کوفتگی پاهام و دردی که توش هست واسم ارزش داره ، لذت بخشه . آخه راهی رو با خستگی رفتم و برگشتم که به نظر من دلیلیه که چقدر مشتاقم ...

تقریباً ساعت 10 و خورده بود که از خونه پیاده زدم بیرون . گوشیم رو گرفتم دستم و راه افتادم به سمت محله ی قدیممون . توی راه همش داشتم به اون فکر می کردم ، به وقتی که با منه و خوشحاله و وقتی که بهش گفتم می خوام برم در خونه ی خانومم بهش شب بخیر بگم و اون گفت دیوونه ای . واقعاً واسش خیلی مسخره است که به خاطر اون این همه راه رو می رم در خونش و بهش می گم شب بخیر ؟! شاید مسخره باشه نمی دونم اما واسه خودم خیلی ارزش داره ، چون به خودم قول دادم همیشه هواشو همه جوره داشته باشم ...

توی راه فکر می کردم و قدم می زدم تا رسیدم سر کوچه ؛ نزدیک تر رفتم در خونشون ، دیدم هنوز توی دو تا پنجره ی خونشون نوره ! پس هنوز بیدارن ! بهش SMS دادم خوابی یا بیدار ؟! جوابی نداد . رفتم سر کوچه کنار ، روی یه پله نشستم . مدتی اونجا نشسته بودم اما هنوز هم جوابی نداد . دیدم خیلی زشته ، مدت طولانی اینجا بشینم ممکنه مردم ببینن و فکر کنن من مشکلی دارم و زنگ بزنن 110 ؛ پس راه افتادم به سمت نیمکت . روی نیمکت نشستم و زنگ زدم به دوستم . باهاش صحبت کردم و قطع کردم ! وای چقدر دیر می گذره زمان اما خوابه یا هنوز گوشی دستش نیست ؟!

دیگه دیدم دارم خسته می شم و اونم جواب نداد ! رفتم در خونشون ! برق تموم خونه خاموش شده بود ! پس حتماً خوابیده ، اما بهم شب بخیر نگفت که ، چی شده ؟! بهش SMS دادم و نوشتم می خواستم بهت شب بخیر بگم اما دیدم خوابیدی . واسه نشونه یه شاخه واست گذاشتم روی دستگیره درب خونه ، صبح ببین . مدت 10 دقیقه طول کشید تا این شاخه رو جرعت پیدا کنم و بزارم در خونشون . خیلی سخت بود آخه فکر می کردم همسایه هاش دارن نگاهم می کنن . ترسیدم دیگه برم دم در و اون شاخه رو گره بزنم که باد نندازتش . هیچی همونطوری گذاشتمش و راه افتادم ...

پاهام درد می گرفت اما خوشحال بودم اما بازم فکر می کردم چرا بهم گفت دیوونه ؟! واقعاً دلش نمی خواد واسش از این کارا بکنم ؟!

واسه اون نوشت : می خوای منم واسه تو این کارا رو بکنم پرستو ؟!

پ.ن : این داستان رو نوشتم ! جالب بود نه ؟! به نظرتون چرا به اون پسره می گفت دیوونه ؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد