خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

آرزو ...

وقتی که برای اولین بار داشتم فکر می کردم که می خوام با بودن با تو فکر کنم ، دست و دلم لرزید ، احساس کردم بزرگ شدم که دارم اینطور تصمیمی می گیرم ...

کمی دو دل شدم ه اینو بخوام یا نه ...

اما دل و زدم به دریا ، مطمئن بودم اگر خدا نمی خواست اینطور اتفاقی بی افته ، تو رو سر راه من نمی گذاشت ...

با اینکه همدیگرو می شناختم اما بازم این یه تصمیم خیلی بزرگه و یه ریسک که بخوایم و می تونیم تا آخر عمر شریک هم باشیم یا نه ...

من دل رو زدم به دریا ، روز به روز هم علاقم نسبت به تو بیشتر و به ذهن و شعورت ایمان آوردم که برعکس سال شناسنامه ای تولدت ، بزرگتر از اونی که بقیه فکر می کنن ...

ساده حرف زدن ، شوخ بودن و در مقابل خیلی جدی و منطقی ...

یه جذابیت خاص داری ، نمی دونم چی باعث شد بخوام به تو فکر کنم ، تو رو انتخاب کنم و ازت بخوام که به زندگی با من فکر کنی ...

یعنی این منم ؟!

دارم بزرگ می شم ؟!

واقعاً دارم واسه زندگیم تصمیم می گیرم ؟!

با اینکه خیلی وقت پیش می شناختمت ، به فکرم هم خطور نکرد یه روزی به تو علاقه مند بشم و بخوام توی زندگی با من همراه بشی ...

وقتی در مورد تو با مادرم صحبت کردم ، احساس بزرگی کردم ، احساس غرور کردم ، احساس کردم با داشتن تو می تونم به همه با سری بالا گرفته نگاه کنم و از اینکه در کنار تو هستم احساس غرور کنم ...

اما بزار همه چی احساس نباشه ، بزار کمی فکر کنیم قسمت ما همینه که توی ذهن خودمون پرورش می دیم ...؟!

من به قسمت اعتقاد دارم ، همینطور سرنوشت ولی از همه بیشتر به حضور خدا در قلب انسان اعتقاد دارم ...

می دونم خدا توی دلمه ، می دونه دلم چی می خواد ، حس می کنم می گه من راه رو به تو نشون می دم ...

با اینکه این روزا زیاد ازت خبر ندارم ولی دلم خیلی واست تنگ می شه ، همش احساس می کنم روحم ، ذهنم پیش توئه طوری که کالبد من از اون دو تهی شده ...

هر روز که می گذره ، دلم بیشتر واست تنگ می شه ...

پس کی روز خجسته می رسه ؟!

ثانیه به ثانیه منتظر رسیدن اون روزم تا ببینم تصمیمی که گرفتم ، تصمیمی که گرفتی ، تصمیمی که گرفتیم و تصمیمی که خدا واسمون گرفته چیه ...

با افتخار می گم : « دوست دارم »

پ.ن : با شعر سکوت ، ملودی باران چشمانم و تنظیم وجودم ، ترانه ی عشق را با صدای بی نهایت عاشقم برایت می خوانم و بی پروا می گویم « دوستت دارم »

نظرات 3 + ارسال نظر
کرم خبیث پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 00:25

نه بابا داری کم کم بزرگ میشی!!!!

خدا رو شکر ، راضی ام و افتخار می کنم به این تصمیمی که گرفتم :)

خانوم گل پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:03 http://khanomgol83.blogfa.com

احساس های قشنگی داری.....
خیلی خوبه آدم بدونه یکی تو این دنیا دوسش داره و بهش فک می کنه...
خوش به حال اون خانوم خانوما....
ایشاله اون روز خجسته ای هم که گفتی سریعتر برسه...

دعام کنین خانوم گل ، از خدا می خوام اول از همه ما رو عاشق همدیگه کنه و بعد اون روز خجسته بیاد ...
دعوتتون می کنم :D

شهریار شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:18

خدایی این پست تو منو یاد فیلمهای هندی اونم از نوع خفنش

انداخت.

دادا اینقدر جدی نگیر .

یا خودش میاد یا نامه اش یا شایدم باباش!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد