خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

چرا نمی خندی ؟!

چه شده ؟

رخداد در پی آن همه شور و شادمانیت برای رفتن کو ؟

چرا لبانت می خندد اما تو نمی خندی ؟

چرا شادمانیت از دل نیست ، ظاهری می خندی و دلت شاد نیست ؟

چرا برق چشمانت به تیرگی رفته ، چرا نمی خندی ؟

زیبائیت از خنده های دروغین بر باد رفته ؟

من به خنده های تو خندان بود ، به اشک تو گریان ...

تو زِ من راهی جدا بستی ، حال چرا نمی خندی ؟

آتش به دلم کردی ، چرا نمی خندی ؟

آن همه غرورت زِ پس آن همه دل ریختن کو ؟

بر این تن خاک خورده خاک پاشیدی ، حال چرا نمی خندی ؟

راه ها را به سویت دویدم ، اما نگاهت نبود !

حال که نگاهت هست ، چرا نمی خندی ؟

بغض در هم بکشستم و دَم نزدم ...

حال که باز بغضم را پدید آوردی ، چرا نمی خندی ؟

آن چشمان زیبایت را برای گریه نخواستم !

چرا با آن نور زیبای من چنین کردی ، حال چرا نمی خندی ؟

اشک در چشمانم حلقه کرده ...

از دوری آن نگاه زیباست

آتش به جگرم کردی ، حال چرا نمی خندی ؟

چرا با خود چنین کردی ، چرا دیگر شادی نیست ؟!

من به تو چه گویم خب بگو ، حال چرا نمی خندی ؟

من کجا خواستم تو را اینگونه تنها بینم ؟!

من که پا به پایت بودم ، تنها نبودی !

تو را به هرچه باور داری بگو ، حال چرا نمی خندی ؟

پ.ن : چقدر سخته ببینی کسی داره می خنده ؛ خنده های اجباری ! مخصوصاً اگر بشناسیش و واست ... . چشماش به من دروغ نمی گه ...

نظرات 5 + ارسال نظر
دختری ازجنس باران سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 18:49 http://shirin032.blogfa.com/

خنده های ظاهری،خدامیدونه که چندوقته از ته دل نخندیدم،همش ظاهری و ظاهری و ظاهری...
ادم باید یه مشکل خیلی بزرگ داشته باشه که نتونه بخنده!حتما اونم....

یاد خنده های خوشگلش افتادم توی ماشین ، وقتی داشت خوراکی و نوشیدنی که براش گرفته بودم ، وقتی از دانشگاه داشتم برش می گردوندم و گرسنش بود !
دیگه هیچوقت اون خنده هاش رو نشنیدم ...
جگرم داره پاره پاره می شه ... اون نمی خنده ...
اون کسی نبود که من می شناختمش ؛ عوض شده بود یکی دیگه شده بود !
اون با همه فرق داشت ، نگاهش ، لبخندش ، صورتش ، رنگ و برق چشماش ...
وقتی تصویری رو دیدم که اون توش بود فهمیدم این مدت اون خیلی عوض شده !
توی دلش غمی داره که پنهانه ؛ از همه داره پنهان می کنه ! اما مگه می تونه چشماش و نگاهش رو از من هم پنهان کنه ؟!
وقتی توی عکس به چشماش نگاه کردم بغض کردم ، راه گلوم بسته شد ! فهمیدم توی دلش بدترین غمای دنیا رو نگه داشته !
آخه چرا ؟ اون از من جدا شد برای اینکه بهتر باشه ؛ پس چرا اینگونه شد ؟!
هنوز هم توی بُهت و ناباوری ام ؛ پرستو چشماش یه چیز می گفتن و ظاهرش یه چیز ...
خیلی داشت به خودش فشار میاورد که بخنده ... اما مگه می تونست چشماش رو هم از من پنهان کنه ؟!

دختری ازجنس باران سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 20:17 http://shirin032.blogfa.com/

شاید هم اون مشکلی نداشته باشه و فقط این فکر توئه که میگه خنده هاش از ته دل نیست و ظاهریه!

چشماش هیچوقت نمی تونن به من دروغ بگن ...
هیچوقت ...

دختری ازجنس باران چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:37 http://shirin032.blogfa.com/

هی.....ایین.....

روزگارم دستخوش بازی این یکی و اون یکی شده ...
بدترینش بازی روزگار با من و پرستو بود ...
ضربه ی هولناک و وحشتناکی بود ...
کاش اتفاق نمی افتاد ...

nazanin چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 14:27

عاشقو معشوقا جون همو میگیرن.بزرگترین مجازات روزگار باسشون اینه که محکوم شن به خندیدن.اینو از کتاب گرگ بیابان اثر هرمان هسه یاد گرفتم.
آیین جان یا برگرد به زندگی روتین مردم بورژواری(روزمرگی) یا خاص بمون.خاص بودن تاوان داره.اگه مردش نیستی بکش عقب.
شکایت از دنیا چاره نیست

خاص بودن ... خاص بودن مادر زادی نیست ...
باید خواست تا خاص بود !
من همه تلاش کردم که خاص باشم ؛ برای اون فقط یکی باشم ... اما انگار چشمای پرستو ندید ... شاید منم خاص ، فقط برای اونم ...
شاید هم بلد نبودم خاص باشم ... نمی دونم ...
هیچوقت نتونستم اشتباهم رو پیدا کنم ...
من از دنیا گله ای ندارم ، اما اینکه از پرستو هم گله دارم یا نه رو واقعاً نمی فهمم !
اون ناراحت باشه من زندگیم سیاه می شه ... اگر با کسی باشه من تمام می شم ...
نمی دونم ...

دختری ازجنس باران چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 15:01 http://shirin032.blogfa.com/

میدونی روزکار همیشه مقصر نیست،بعضی وقتا خیلی از چیزا و اتفاقاتی که میفته دست خودمونه،اتفاقی که برای تو و پرستو افتاده نمیشه گفت همش تقصییر روزگار بوده خب تو دوستش داشتی اگه اونم دوستت داشت و واقعا میخواست باهات میموند نمیشه گفت روزگار باهاتون بازی کرد اون نخواست....

دردی دارم ... درد عشق ...
غصه امانی نمی دهد برای گفتنی هائی که باید گفت ...
همه اش در دلم رخنه کرده ؛ می گوید من اینجا آسوده ترم ...
آری ماندن از آن من بود تنها ؛ رفتن از آن پرستو ... او هم تنها ...
حال هر دو تنها ... هر دو شکسته ... هر دو بی کس ...
چرا ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد