خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

نه نرو ...


تو رو رنجوندم با حرفام ... چقد حس می کنم تنها

چه احساس بدی دارم ... از این احساس بیزارم
نه نرو ... تنهام نزار
من عاشقتم ... دیوونه وار
نه نه نه نرو ... تنهام نزار
من عاشقتم ... دیوونه وار
چی شد چشماتو رد کردم ... چی شد من با تو بد کردم
نمی دونی ... نمی دونم ... ولی بد جور ... پشیمونم
نه نرو ... تنهام نزار
من عاشقتم ... دیوونه وار
نه نه نه نرو ... تنهام نزار
من عاشقتم ... دیوونه وار
صدامو می شنوی یا نه ... صدای خستگی هامو
دلم خیلی واست تنگه ... ببین دستای تنهامو
نه نرو ... تنهام نزار
من عاشقتم ... دیوونه وار
نه نه نه نرو ... تنهام نزار
من عاشقتم ... دیوونه وار

امشب ...

امشب عقد پسر عموم بود ( محمد ) ، کسی که از بچگی یادمه با من بود هر وقتی می اومد شهر ما ! ای وای دیگه همه ی تنهائی هامون با هم دیگه تموم شد ! راستشو بگم امشب یه لحظه دلم واسش تنگ شد به خدا ، داشت اشکم در می اومد اما خودمو خیلی کنترل کردم ! دو دفعه بعد از خوندن خطبه عقد همدیگه رو بغل کردیم ، هر دو دفعه کل ملّت حواسم بود چشماشون به ما بود ! آخه می دونستن من و محمد خیلی با هم جوریم ! خیلی دلم واسش تنگ می شه ...
راستش رو بگم ، امشب خیلی دلم می خواست که عقد من و پرستو می بود اما خب ... امیدوارم خوشبخت و شاد باشن همیشه ...