امشب عقد پسر عموم بود ( محمد ) ، کسی که از بچگی یادمه با من بود هر وقتی می اومد شهر ما ! ای وای دیگه همه ی تنهائی هامون با هم دیگه تموم شد ! راستشو بگم امشب یه لحظه دلم واسش تنگ شد به خدا ، داشت اشکم در می اومد اما خودمو خیلی کنترل کردم ! دو دفعه بعد از خوندن خطبه عقد همدیگه رو بغل کردیم ، هر دو دفعه کل ملّت حواسم بود چشماشون به ما بود ! آخه می دونستن من و محمد خیلی با هم جوریم ! خیلی دلم واسش تنگ می شه ...
راستش رو بگم ، امشب خیلی دلم می خواست که عقد من و پرستو می بود اما خب ... امیدوارم خوشبخت و شاد باشن همیشه ...