یکی نیست بگه چرا سلام نمی کنی و سرتو می ندازی و حرف می زنی !
خب نمی میری سلام کن ...
سلام
امروز اومدم ، ساعت 5:30 صبح با کلی خاطره و خستگی و ...
دلم پوسیده بود از بس مونده بود توی غم و ناراحتی و داد و فریاد ...
وای نمی دونین چه گذشت به این دل درمونده ...
حالا بماند که خیلی ها هم از من یادی می کردن و بعضی ها هم پیامکی ارسال می کردن و وقتی جواب می دادم بهشون نمی رسید
البته باز دلتنگم !
هم برای این ها و هم آن ها ...
حس غریبی دارم خدایا ، یعنی چی ؟!
انگاری « خودنویس » شده همه سنگ صبورم !
« خودنویس » -م رو ببین ، شاید بفهمی حس منو ...
الهی شکر ...