خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

آی عطسه نیومد ...

امروز واقعاً روز اعصاب خوردی و ناراحتی بود ... اه

از هر طرف یه فشار عصبی بهم می اومد ، از یه طرف یکی از دوستام که ازش بیخبر بودم و گفتن از من ناراحته ، از یه طرف بیماری سرما خوردگیم که خیلی اذیتم می کنه ( آخه ریه هام مشکل دارن ) و از طرف دیگه اشتباه به خاطر همون بیماری توی تایپ نامه ها و اشتباهات ...

وای خدا همش عصبی ام ، بیماری خیلی روی اعصابم تاثیر منفی داره !

سریع واکنش نشون می دم ، حتی به کوچیکترین چیز ممکن ...

خدا رو شکر قضیه ناراحتی دوستم حل شده ، از من دلخور نیست سرش خیلی شلوغه و درگیر ساختمان محل کارش !

نمی دونم اما خدا کنه بتونم بیام سر کار ، این مریضی منو نندازه توی خونه و مجبور باشم بیکار توی خونه بشینم !

به قول مامان : « آدم بیکار جادوگر می شه » ، جدی هم راست می گه !

خیلی کار ها به سرم می زنه و انجام می دم آخرشم ... یا دل و روده سیستمم رو می ریزم بیرون ، یا سیستم داداشام رو یا هم یه کار بدتر از اینا ... در کل ، آدمی هستم که سرم خلوت باشه یا ... آها یادم رفته بود بگم ، دیگه خرابکاری نمی کنم میام نت ...

در کل آدم فعالی ام در تفکر و اینا و طراحی گرافیک و ...

دم خودم گرم بازم ...

آی ... چرا عطسه نمیاد ... ( ببخشید ... )

همش شلوغ ...

آرزو می کنم زود آخر هفته ، جمعه برسه اما ...

باورتون می شه 2 هفته است همش سرمون شلوغه ؟!

توی دفتر نشستی یا باید تائیدیه بدی یا کلاس ثبت نام کنی یا نامه نگاری کنی یا جواب تلفن بدی و ...

حالا قوز بالا قوز تر از اون ، ثبت نام سهام عدالت بود که ما رو درگیر کرده بود !

البته به قول رئیسم کار خیری بود که برای این راننده ها انجام می دادیم و خدا عوضمون رو می ده اما خدائی آدم باید ثواب کنه یا کباب بشه ؟!

البته من زیاد خودمو در گیر این سهام نمی کردم و همکارم کار سهام رو انجام می داد اما بازم من در گیر بقیه کارا شده بودم !

بدبختی از اون طرف هم این بود که توی دفتر کنفرانس جلسه نبود و همه مدیران شرکت ها می اومدن توی اتاق به این کوچیکی داد و بیداد می کردن و بحث می کردن و اصلاً توجهی به ما نداشتن !

باور نمی کنین طوری شده بود که عصبی می شدم ، نمی تونستم فکرمو متمرکز کنم و سعی کنم دقت بیشتری رو کارم انجام بدم و این باعث می شد به عنوان مثال چندین بار یه نامه رو تایپ کنم اما بازم اشتباه داشته باشه !

خدا رو شکر کمی اوضاع بهتره و کمی سرمون خلوت شده !

راستی جمعه هفته پیش رفته بودم مأموریت ، ساعت 10 صبح رسیدم و ساعت 5 عصر اومدم !

البته این هفته که هیچ اما هفته دیگه ، جمعه دوباره باید برم !

مجری برگزاری کلاس ما هستیم و جمعه ( 1388/11/16 ) اختصاص داده شده به اون شهر و البته این بار به همراهی رئیس و همکارم می ریم ...

چی بگم ...

دلم می خواست لااقل اختلافی نمی بود ، حرف و حدیثی نبود

خیلی خوبه ، دوست داشتنی و با ادب و پاک !

ای کاش و ای کاش شروع شد ، اما ارزشش رو داره !

تا حالا شده واستون اتفاق بی افته ، از کسی خوشتون بیاد اما اختلافات به زبان ساده ، اما خیلی عمیق با هم داشته باشین و نتونین حتی بهش فکر کنین ...

راستی کمی دیدنش واسم سخت می شه ، آخه اگه شرکت های مسافربری شریک بشن ، یه دفتر فروش بلیط سطح شهر کلی می گیرن و اینکه با اون چند نفر دیگه هم اونجا هستن !

ایشالله که بینشون هست و منم صحبت می کنم با مدیر شرکت !

واسش آرزوی وصال و خوشبختی دارم با اون کسی که از ته دل دوسش داره !