امروز واقعاً روز اعصاب خوردی و ناراحتی بود ... اه
از هر طرف یه فشار عصبی بهم می اومد ، از یه طرف یکی از دوستام که ازش بیخبر بودم و گفتن از من ناراحته ، از یه طرف بیماری سرما خوردگیم که خیلی اذیتم می کنه ( آخه ریه هام مشکل دارن ) و از طرف دیگه اشتباه به خاطر همون بیماری توی تایپ نامه ها و اشتباهات ...
وای خدا همش عصبی ام ، بیماری خیلی روی اعصابم تاثیر منفی داره !
سریع واکنش نشون می دم ، حتی به کوچیکترین چیز ممکن ...
خدا رو شکر قضیه ناراحتی دوستم حل شده ، از من دلخور نیست سرش خیلی شلوغه و درگیر ساختمان محل کارش !
نمی دونم اما خدا کنه بتونم بیام سر کار ، این مریضی منو نندازه توی خونه و مجبور باشم بیکار توی خونه بشینم !
به قول مامان : « آدم بیکار جادوگر می شه » ، جدی هم راست می گه !
خیلی کار ها به سرم می زنه و انجام می دم آخرشم ... یا دل و روده سیستمم رو می ریزم بیرون ، یا سیستم داداشام رو یا هم یه کار بدتر از اینا ... در کل ، آدمی هستم که سرم خلوت باشه یا ... آها یادم رفته بود بگم ، دیگه خرابکاری نمی کنم میام نت ...
در کل آدم فعالی ام در تفکر و اینا و طراحی گرافیک و ...
دم خودم گرم بازم ...
آی ... چرا عطسه نمیاد ... ( ببخشید ... )
آرزو می کنم زود آخر هفته ، جمعه برسه اما ...
باورتون می شه 2 هفته است همش سرمون شلوغه ؟!
توی دفتر نشستی یا باید تائیدیه بدی یا کلاس ثبت نام کنی یا نامه نگاری کنی یا جواب تلفن بدی و ...
حالا قوز بالا قوز تر از اون ، ثبت نام سهام عدالت بود که ما رو درگیر کرده بود !
البته به قول رئیسم کار خیری بود که برای این راننده ها انجام می دادیم و خدا عوضمون رو می ده اما خدائی آدم باید ثواب کنه یا کباب بشه ؟!
البته من زیاد خودمو در گیر این سهام نمی کردم و همکارم کار سهام رو انجام می داد اما بازم من در گیر بقیه کارا شده بودم !
بدبختی از اون طرف هم این بود که توی دفتر کنفرانس جلسه نبود و همه مدیران شرکت ها می اومدن توی اتاق به این کوچیکی داد و بیداد می کردن و بحث می کردن و اصلاً توجهی به ما نداشتن !
باور نمی کنین طوری شده بود که عصبی می شدم ، نمی تونستم فکرمو متمرکز کنم و سعی کنم دقت بیشتری رو کارم انجام بدم و این باعث می شد به عنوان مثال چندین بار یه نامه رو تایپ کنم اما بازم اشتباه داشته باشه !
خدا رو شکر کمی اوضاع بهتره و کمی سرمون خلوت شده !
راستی جمعه هفته پیش رفته بودم مأموریت ، ساعت 10 صبح رسیدم و ساعت 5 عصر اومدم !
البته این هفته که هیچ اما هفته دیگه ، جمعه دوباره باید برم !
مجری برگزاری کلاس ما هستیم و جمعه ( 1388/11/16 ) اختصاص داده شده به اون شهر و البته این بار به همراهی رئیس و همکارم می ریم ...
دلم می خواست لااقل اختلافی نمی بود ، حرف و حدیثی نبود
خیلی خوبه ، دوست داشتنی و با ادب و پاک !
ای کاش و ای کاش شروع شد ، اما ارزشش رو داره !
تا حالا شده واستون اتفاق بی افته ، از کسی خوشتون بیاد اما اختلافات به زبان ساده ، اما خیلی عمیق با هم داشته باشین و نتونین حتی بهش فکر کنین ...
راستی کمی دیدنش واسم سخت می شه ، آخه اگه شرکت های مسافربری شریک بشن ، یه دفتر فروش بلیط سطح شهر کلی می گیرن و اینکه با اون چند نفر دیگه هم اونجا هستن !
ایشالله که بینشون هست و منم صحبت می کنم با مدیر شرکت !
واسش آرزوی وصال و خوشبختی دارم با اون کسی که از ته دل دوسش داره !