خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

باغ سیب ...

توی کوچه های غم داشتم قدم می زدم و با خودم مث دیوونه ها می حرفیدم ، از زمین و زمان شاکی بودم و همش به این در و اون در فُحش می دادم ...

یهو چشمم افتاد به یه دوست قدیمی که خیلی با هم می حرفیدیم و دعوا می کردیم ...

نگاهش کردم ، نگاهم کرد ، بازم نگاهش کردم اونم بازم نگاهم کرد ...

تو چشماش یه دنیا مهربونی دیدم ، طوری که نگاهش دلمو برد ...

به راهش ادامه داد ، با هر قدمش دلم بیشتر واسش تنگ می شد ...

چند قدم رفتم جلوتر ، یه باغ دیدم که سر درش نوشته بودن « باغ سیب مهربونی » ، دیدم یه باغبون خندون دم در وایساده ، ازش پرسیدم : باغبون ، سیبات فروشیه ؟! گفت : نه سیب های باغ من فروشی نیست ، اما تنها قیمتش دلته که باید ببینم عاشقه یا نه !

به چشمام خیره شد ، بازم خندید ، چشماشو از چشام کند ، پشت به من کرد و به سمت در باغ رفت ؛ در رو باز کرد و برگشت و به من گفت : پسر عاشقی ؛ برو از هر درختی که دوست داری ، سیب مهربونیت رو بچین و ببر ، هر چقدر دوست داری بچین ...

کلی خوشحال شدم ، رفتم توی باغ !

چه باغ بزرگی بود ، پر از سیب ، پر از درخت !

یکی از درختاش به نظرم خوشگلتر اومد اما اون ته ته باغ بود ، با زحمت خودم رو رسوندم به درخت ، شاخه هاش به خاطر سنگینی و بزرگی سیبای سرخ مهربونیش آویزون شده بود به پائین !

یه سیب خوشگل چیدم ، می خواستم گاز بگیرم که یهو توی ذهنم ، اون دوست قدیمی رو دیدم !

دوون دوون به سمت در باغ ، از باغ پریدم بیرون !

هر دو طرف رو نگاه کردم ، ندیدمش !

دلم یه دنیا گرفت ، دوباره رفتم توی باغ ، از باغبون پرسیدم : یه سبد داری بهم بدی ؟!

باغبون با همون لب های خندون بهم گفت : آره برو اون طرف باغ هست !

رفتم و سبد رو برداشتم ، از همون درخت خوشگل ، سیب چیدم و سبد رو پر کردم !

از باغ اومدم بیرون ، رفتم جائی که اون دوست قدیمی رو دیده بودم نشستم به انتظار ؛

آدما رد می شدن می گفت : چه سیبای خوشگلی ، آقا به منم می دی ؟! گفتم : شرمنده ام ، واسه کسی چیدم ؛ این سیبا فقط مال اونه ، نمی تونم بدم !

چشمای باغبون هنوز به من بود و وقتی نگاهش می کردم بهم می خندید ، همون لبخند شیرین ...

آدما رد می شدن و نگام می کردن ، اما من فقط منتظر یه نفر بودم که از راه برسه که با دستای خودم ، سیبائی که واسش چیدم بدم دستش ...

می گن کسی رو که دوس داری ...

می گم کسی رو که دوس داری بهش بگو ، اینو من نمی گم همه می گن ، منم چون منطقیه قبول کردم !

یه فرد معروف هم می گه : « اگر کسی را دوست داری ، به او بگو . زیرا قلب ها معمولاً با کلماتی که نا گفته می‌مانند ، می‌شکنند »

اما یه سوال ، من که نمی تونم پیداش کنم چطوری بهش بگم ...؟!

مرد که گریه نمی کنه ...

اصلاً نمی فهمم چرا اینطوری شدم ، یکی می گه مریضی ، یکی می گه اشکال نداره خوب می شی یکی هم می گه عاشقی ...

یه جورائی همه اون ناراحتی هائی که لااقل هر چند مدت یکی رو یه بار می گرفتم امشب همش اومده سراغم !

دلتنگ ، دلخوری ، عذاب وجدان و ...

انگار اصلاً حال خوبی ندارم ، آدمای مست رو دیدین ؟! شدم عین اونا اما اصلاً خوشی نزده زیر دلم و بی خیال غم و غصه نشدم ، بیشتر اومده سراغم ...

شاید دلتنگ عشق عجیبم هستم ، شاید دلم واسه اون تنگ شده ، شایدم هزار دلیل وابسته به اون ...

خدایا کمکم کن تا آروم بشم ...

دوس دارم اشکم در بیاد شاید این حال بدم ، بهتر بشه اما می گن مرد گریه نمی کنه ...

راستی ، اون شخص دوم هم که گفتم از دستم هنوز دلخوره ، اینم واسم خیلی عذاب آوره ...

امروز واقعاً روز بدی بود ...

نمی دونم بدبختی هر وقت که رئیسم باهام نیست همش محل کارم کارا می افته گردن من ، البته یه مقداریشم تقصیر خودمه چون وقتی پشت سیستم می شینم اصولاً من باید نامه ها رو ...

بدبختی که یکی دو تا نیست خدائی ، بازم امروز اون خانومِ ( بیـــــــب ) زنگید اول صبحی روانم رو پاک بهم ریخت ، دیگه اینقدر عصبی شده بودم که توی صدام که باهاش صحبت می کردم مشخص شده بود !

خودش فهمیدم از بس داره بهم می زنگه اعصابم رو خط خطی کرده ، خودش دیگه زنگ نمی زد ...

آدم اینقدر گاگول ؟! خدا رحم کنه به خدا ...

امروز دو نفر خیلی ازم ناراحت هستن ، البته نفر دوم رو نمی دونم اما نفر اول رو مطمئنم ، آخه بیچاره یه مدتیه ناراحته ، منم که دیشب ناخواسته باهاش شوخی می کردم ، امروز فهمیدم اصلاً حال مساعدی برای شوخی نداشته منم سر به سرش می ذاشتم ، خیلی از خودم ناراحت شدم ، آخه خیلی واسم خیلی مهمه ناراحتیش ...

نفر دوم هم همیشکی نیست جز ... ( اینجا دیگه جا خالیه ، کسی نباید بفهمه ) ...

البته یه شک و شبهه هائی توی ذهنش اومده در مورد گذشته ام که کاملاً بهش حق می دم و هر کاری می کنم شکش برطرف بشه و به تصمیم قاطع برسه ...

با من راحت باش تا بتونم نوازشو تمرین کنم دوباره

قضاوت هیشکی دیگه به جز تو برای من اهمیت نداره

همه اینا توی محل کارم اتفاق افتاده ، اینقدر اعصابم خورده که باورتون نمی شه ، اه اه اه همیشه باید از دنیا و عالم بنالم ...

آخه کی مجبورت کرده بود ؟!

همش به خودم لعنت می فرستم که شدم مسئول آموزش این نرم افزاری که شب و روز ، آرامش و آسایشم رو ازم گرفته ...

وقتی صدای گوشیم در میاد ، تموم بدنم شروع می کنه به لرزیدن که باز کدوم آدم ... ( بیـــــــب ) که باز زنگ زده و وقتی هم بر می دارم گوشی رو باید نکته به نکته رو بهشون بگم !

حقیقتش رو هم بخواین من این نرم افزار فروش شرکت های مسافربری رو دقیقاً مو به مو از حفظم ، طوری که اون بگه چی می خواد من راهنمائیش کنم اما این چیزی که در خودم دیدم ، من تا 3 بار نهایتاً تا 5 بار می تونم مو به مو نوضیح بدم ، اما بیشتر از اون روانم بهم می ریزه و مجبور می شم خودمو بخورم و هیچی به هیشکی نگم ...

توی پایانه کم عصبیم نمی کنن ، توی خونه وقت راحتی هم منو ول نمی کنن ...

اما به قول یکی پول می گیری ، بزار کار کنی تا حلالت بشه ، اما به خدا من از روانم ، اعصابم واسشون می زارم ...

باورتون نمی شه وقتی توی عمق خوابم ( ساعت 2 عصر ) تا کمی اعصابم آروم بشه یهو گوشیم شروع می کنه به زنگیدن ، دوس دارم بشینم زار زار گریه کنم ...