خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

وای از سفر کوتاه ...

چقدر از سفر های بیخودی که فقط آدم رو دور می کنن بدم میاد ، خیلی بده که نمی تونی بهترین لحظت رو با کسی باشی که دوسش داری ، اه اه اه ...

خلاصشو بهتون می گم که رفته بودیم روستا ، منم از بیکاری و فکر عصبی شده بودم و فقط آهنگ گوش می کردم و صدامم در نمی اومد زیادی ، هم توی فکر بودم ...

خب دیگه بسه ، خیلی خسته و داغونِ جسمی ام ...

عشق عجیب

با یه عشق عجیبی آشنا شدم ، روحم و ذهنم رو درگیرش کرده

اما قبل هر چیزی ، باید به کارائی که باید بکنم ، فکر کنم و عمل کنم ...

واسه رسیدن به هدف ، روانه شدم ...

دلم تاپ تووپ می کنه ...

شدم عین این آدمائی که مست هستن ، هیچی حالیم نیست ، حال خودم رو هم نمی فهمم

اصلاً اوضاع خرابی شده واسم ، خیلی اتفاقا افتاده اما یه اتفاق بیشتر از هر چیزی هم خوشحالم کرده هم درگیر ...

امروز به خاطر کارم هم یه کمی با بابام بحث کردم و یکمی مشاجره اما حل شد

دو روزه شدم عین این آدمائی که از زندگیشون هیچی سر در نمیارن ، نمی دونن واسه چی الان زنده دارن راست راست راه می رن ...

یه جورائی شدم عین این بیمارای آسمی ، نفسم در نمیاد و همش دارم نفس نفس می زنم ، با اینکه هیچ فعالیتی ندارم ...

خیلی داغون تر از این حرفام که بتونم بنویسم یا به زبون بیارمشون ، خیلی داغونم ...

دوست داشتن های زیر خاکی ...

یکی بود ، یکی نبود

چند سال پیش یه جائی ، یه دختر و پسری بودن ، از بس خوشی زده بود زیر دلشون ، هر وقتی که بهم می رسیدن دعوا می کردن

این از اون ناراحت می شد ، اون از این ...

این داستانا ادامه داشت ، اما کسی از دل این دو تا دیوونه خبر نداشت

دختره فک می کرد پسره به همه توجه می کنه غیر اون ، پسره فک می کرد اون داره عمداً اذیتش می کنه که بهش دل نبنده ...

خلاصه گذشت و گذشت و گذشت تا یه روز ، دختره فهمید پسره دوسش داره

اینجوری شد که قضیه رو همینطوری ساکت گذاشتن تا ...

معلوم نبود تا کی ، اما جالبی قصه ما می دونین کجاش بود ؟!

اینجائی که این دو تا خُل که هر دوتاشون هم مغزشون اره سنگ بر می داره ، بازم با هم دعوا می کنن و سر سازگاری ندارن اما باهم مهربونن ...

داستان داستان بیخودی بود اما شما به متنش نگاه نکنین به موضوعش نگاه کنین ...