چقدر از سفر های بیخودی که فقط آدم رو دور می کنن بدم میاد ، خیلی بده که نمی تونی بهترین لحظت رو با کسی باشی که دوسش داری ، اه اه اه ...
خلاصشو بهتون می گم که رفته بودیم روستا ، منم از بیکاری و فکر عصبی شده بودم و فقط آهنگ گوش می کردم و صدامم در نمی اومد زیادی ، هم توی فکر بودم ...
خب دیگه بسه ، خیلی خسته و داغونِ جسمی ام ...
با یه عشق عجیبی آشنا شدم ، روحم و ذهنم رو درگیرش کرده
اما قبل هر چیزی ، باید به کارائی که باید بکنم ، فکر کنم و عمل کنم ...
واسه رسیدن به هدف ، روانه شدم ...
شدم عین این آدمائی که مست هستن ، هیچی حالیم نیست ، حال خودم رو هم نمی فهمم
اصلاً اوضاع خرابی شده واسم ، خیلی اتفاقا افتاده اما یه اتفاق بیشتر از هر چیزی هم خوشحالم کرده هم درگیر ...
امروز به خاطر کارم هم یه کمی با بابام بحث کردم و یکمی مشاجره اما حل شد
دو روزه شدم عین این آدمائی که از زندگیشون هیچی سر در نمیارن ، نمی دونن واسه چی الان زنده دارن راست راست راه می رن ...
یه جورائی شدم عین این بیمارای آسمی ، نفسم در نمیاد و همش دارم نفس نفس می زنم ، با اینکه هیچ فعالیتی ندارم ...
خیلی داغون تر از این حرفام که بتونم بنویسم یا به زبون بیارمشون ، خیلی داغونم ...
یکی بود ، یکی نبود
چند سال پیش یه جائی ، یه دختر و پسری بودن ، از بس خوشی زده بود زیر دلشون ، هر وقتی که بهم می رسیدن دعوا می کردن
این از اون ناراحت می شد ، اون از این ...
این داستانا ادامه داشت ، اما کسی از دل این دو تا دیوونه خبر نداشت
دختره فک می کرد پسره به همه توجه می کنه غیر اون ، پسره فک می کرد اون داره عمداً اذیتش می کنه که بهش دل نبنده ...
خلاصه گذشت و گذشت و گذشت تا یه روز ، دختره فهمید پسره دوسش داره
اینجوری شد که قضیه رو همینطوری ساکت گذاشتن تا ...
معلوم نبود تا کی ، اما جالبی قصه ما می دونین کجاش بود ؟!
اینجائی که این دو تا خُل که هر دوتاشون هم مغزشون اره سنگ بر می داره ، بازم با هم دعوا می کنن و سر سازگاری ندارن اما باهم مهربونن ...
داستان داستان بیخودی بود اما شما به متنش نگاه نکنین به موضوعش نگاه کنین ...