خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

قصاص ...

چقدر بدنم درد می کنه ، انگار له شدم و یه تریلی 18 چرخ از روم رد شده . نه می تونم ماشین رو بردارم و برم بیرون نه دیگه دلخوشی دارم که پیم باشه و باهاش حرف بزنم . فقط واسم مونده فکر و خیالش که ... . از همه چی افتادم ، انگار دارم قصاص می شم واسه اشتباهی که کردم . حقمه نباید زبون باز می کردم اما تا کی ادامه داره ؟ من تحملش رو ندارم که با من نباشه و رابطه ام به اعماق تیرگی و سیاهی بره . تنها جائی که می تونم درد دل کنم همینجاست ، همین جائی که با من بود و هست اما نمی دونم واقعاً دیگه طاقت اومدن به اینجا رو هم دارم یا نه . امروز وقتی نماز ظهر رو خوندم و رفتم توی اتاق که بخوابم داشتم فکر می کردم به رویاهام ، به اینکه همین چند روز پیش یکی رو داشتم یهو حس کردم قلبم داره از جا کنده می شه ، دلم واسش تنگ شده بود . خیلی دل تنگم . حالم خراب نیست ، مشکلی ندارم اما دلم خیلی تنگ شده ! اگه می گن « هر که دیده برفت از دل برود » ، دروغ گفتن بیان حالِ منو ببینن ... « دلم یه دنیا واسش تنگ شده ... »

می دونین شدم عین چی ؟! عین یه بچه که افتاده توی یه جاده یه راهه ، چشم به راه دکه ببینه به مقصدش می رسه یا باید برگرده ببینه می تونه یه نور رو توی سیاهی این جاده ی تاریک پیدا کنه یا نه اما حیف که نور خودشو از بچه پنهون کرده . بعضی  از خودم سوال می کنم دلش برام تنگ می شه یا اینکه ... تموم دعام این شده که بگم : « الو ، سلام عزیزم خوبی ؟! ... » اما هیچ جبری نیست ، نمی خوام به خاطر غمم بیاد ، به خاطر خودم بیاد ، فقط به خاطر خودم ...