خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

فقط 7 ثانیه ...

7 ثانیه : وای خدا چرا اینطوری شد ؟! زندگیم داره می سوزه ، یکی به دادم برسه ، یکی زنگ بزنه آتش نشانی ! چرا کسی به دادم نمی رسه ... ؟!

6 ثانیه : خدایا رویاهام آتیش گرفت ، داره می سوزه یکی کمکم کنه چرا کسی نیست ... ؟!

5 ثانیه : احساسم ، عشقم ، صداقتم ، معرفتم ، ایمانم ، اعتمادم سوخت ، چرا کسی به دادِ منِ ملوک نمی رسه ... ؟!

4 ثانیه : آی مردم هویتم سوخت ، چرا هر چی داد می زنم نمیاین ... ؟!

3 ثانیه : خدایا آتیش به جونم رسید ، تا نمردم کمکم کنین ... !

2 ثانیه : خدایا وجودم داره می سوزه چرا کسی نیست به دادم برسه ... ؟!

1 ثانیه : قلبم سوخت ، دیگه صورتم شناسائی نمی شه ، چرا کسی نیست ... ؟!

دینگ دینگ دینگ دینگ ( ناقوس مرگ به صدا در آمد و حتی کوچکترین چیزی از یک انسان به جا نماند )

بالاخره بستری شدن

سانس اول ( وضعیت بابا بزرگ ) : بالاخره تونستن با کلی کلک و ... بابا بزرگ رو بستری کنن و امشب رو توی بیماسرتان سپری کنن . خبر ها از این حاکیه که ورم پای بابا بزرگ شکر خدا بهتر شده و کمی سر حالن . دیشب بابا رفتن خونه عمو ، مثِ اینکه حالشون خیلی بد شده بود . شکر خدا در کل امشب حالشون بهتره و این کافیه . راستش امشب سر نماز به خدا قول دادم اگه گله ای از بابا بزرگم رو دلم دارم کلاً فراموش کنم و با اینکه در حد من نیست ازشون دلخور باشم اما ببخشم ...

سانس دوم ( ماشین ) : دیروز ماشین رو معامله کردیم ! کله ظهر توی گرما . 405 نقره ایمون رو فروختیم و اینطور که بابا قول دادن و دنبالشن مثِ اینکه می خوان یه پارسِ دوگانه سوز بگیرن ( با این وضع بنزین دیگه می شه چیکا کرد ) . نقداً پول رو گرفتن و امروز رفتیم ریختیم به حسابِ بابا ...

سانس سوم ( احسان و ایمان ) : دیشب که نه اما پریشب که ماشین داشتیم رفتم دنبال دوستام احسان و ایمان و رفتیم یه دوری باهم زدیم . از بس رفتم در خونه احسان و سراغش رو از خانوادش گرفتم ، باباش به احسان گفته هر کجا که می ری یه خبری به آئین بده ه نگران نباشه . آخه داستان داره . یه شب هر چی به احسان زنگ می زدم گوشیش خاموش بود منم خیلی نگران بودم ، ساعت 12 شب زنگ زدم خونشون و سراغش رو از بابش گرفته بودم ، کلاً قاطی کرده بودم و تته پته می کردم پشت تلفن . در کل آبروم رفت پیش باباش ...

سانس چهارم ( طرح داره بهم می خوره ) : توی پایانه مثِ اینکه تصمیم به این گرفتن که طرحی رو که مربوط به اشتراک شرکت های مسافربری بود ، بهم بزنن و متاسفانه با این اوضاع کمی مشکلات من زیاد می شه و دردسر و بی پولیش بیشتر . تمام سیستم های قدیمیشون رو باید دوباره راه اندازی کنم و مطمئننم اگه اینطور بشه 1 هفته همش 24 ساعت دردسر می کشم ، اما پولی به دست من نمی رسه . در کل دارم دعا می کنم این طرح بهم نخوره ...

پ.ن اول : برای بابا بزرگم دعا کنین که ایشالله حالشون بهتر بشه

پ.ن دوم : این در مورد عشقمه خصوصیه شما نخونین ( هه هه هه - خنده )

پ.ن سوم : دوستون دارم که بهم سر می زنین ...

شاد و غمگین ...

سانس اول ( روزگار ) : دو روی سکه رو همیشه دیدین درسته ؟! یه طرفش نوشته و یه طرفش عکس . زندگی ما آدما هم اینطوریه ، بعضی وقتا شاد و بعضی وقت ها غمگین ! راستی چرا ما مرده پرستیم ؟! کسی که از ما می میره ، واسش کلی عذا داری می کنیم ، واسش غصه می خوریم ، وقتی هم که توی گور کردیمش و گذشت ، دیگه سراغش نمی ریم و واسه همیشه توی ذهنمون فراموش می شه ! الکی نگین نه که این یه چیزیه که توی زندگی همه هست ...

سانس دوم ( ماه رمضون و من ) : سه روزه از ماه مبارکِ رمضان می گذره ، من دو روزِ اول هیج مشکلی نداشتم اما امروز خیلی اذیت شدم ! اینقدر تشنگی زد بهم که دیگه هیچ راهی نداشتم جز اینکه بیام دراز بکشم و با یه آبپاش روی خودم آب بریزم و پنکه منو باد بزنه سرد بشم ( شکر زنده موندم )

سانس سوم ( دعوای منو بابائی ) : نزدیک چند روز می شه با بابائی کمی بحث کردیم و دیگه امروز به جراحت رسید ! وای نه من روی بابا ؟! چه شکرای خورده ! اصلاً ، از ته عصبانیت امروز با مشت کوبیدم توی فک خودم ! لبم پاره شد و خون سرازیر شد ولی نذاشتم بابا بفهمن و رفتم و پانسمانش کردم ! رعوای ما هم مربوط می شه به اعصاب بابا و ماه رموضان ! خب کمی بابا توی ماه رمضون وقتی روزه می گیرن کمی کم طاقت می شن و حساس ! اون روز با یکی از مدیر عامل های شرکت بحث کردن و بعد گیر دادن به من ! منم کسی بی خودی بهم گیر بده صدام در میاد ! هیچی ادامه داشت تا امروز که قرار بود من یه سیستم رو تحویل بدم اما آماده نکرده بودم ! صبح که داشتیم سر همین صحبت می کردیم ، گفتم مرخصی ساعتی می گیرم درستش می کنم هم می رم شرکت ... ( اینجا داشتم می گفتم ) که یهو دیدم بابا دارن شکلک های خاص وقتی منو مسخره می کنن در میارن ! اینقدر عصبی شدم که هیچکاری نتونستم بکنم واسه آروم کردن خودم فقط مشتم رو بلند کردم کوبیدم توی صورتم دستم رو هم گذاشتم جلوی صورتم که فقط کمی آروم بشم . می دونم الان دارین می گین این پسره دیوانه است اما شما بودین مطمئناً داد می زدین درسته ؟! اما من داد نمی زنم هیچوقت وقتی تنهائیم و بحث مربوط به خودمونه ! اصلاً حقیقتش زیاد داد و فریاد سعی کردم نکنم و آروم باشم ! اما وقتی نمی شه یا مشت می کوبم توی دیوار یا در ! ( پشت در خونمون از بس مشت کوبیدم شده عین آبکش سوراخ ) ! باید برم یه کیسه بکس بخرم که بیشتر از اینا تلفات ندیم ! البته یه ساعت پیش رفتم و ازشون عذر خواهی کردم ! به هر حال منم مقصر بودم ...

سانس چهارم ( سیمونِ عزیزم ) : خب راستش چیزی واسه گفتن نیست ! جز اینکه امروز وقتی داشتم واسش پیام می دادم یهو دلشوره گرفتم ! دلیلش رو هم نمی دونم . نگرانشم ! دقیقاً همین الان نگرانیم چند برابر شده آخه هیچ خبری ازش ندارم ...

سانس پنجم ( بابا بزرگم ) : بهتون گفتم حالِ بابا بزرگم بد شده ؟! الان دقیقاً از اون مدت حالشون چند برابر بدتر شده و خیلی ضعیف شدن ! واقعاً دیگه داره دردناک می شه اوضاعشون . راستش رو بخواین می خوام به حقیقتی رو بهتون بگم . من به بابا بزرگم خیلی علاقه داشتم و خیلی دوسشون داشتم تا همین چند مدت پیش که یه اتفقی افتاد که علاقه ی من رو بابا بزرگم کمتر کرد ! طوری شدم که اگر قبلاً از ته دل براشون کاری انجام می دادم الان فقط از روی احترام بزرگی و کوچیکیه ! اتفاقی که افتاد واسه من خیلی سخت تموم شد ، اون صورتی که از بابا بزرگم توی ذهنم بود خراب شد ...

بعد از یه سال ...

بعد از یه سال ، چند ساعت دیگه سحری پا میشیم ، سحری می خوریم ، روزه می گیریم ، نماز می خونیم و اینا ؛ من نمی دونم چرا همیشه ماه رمضون که می شه آدم می شم و نماز می خونم در غیر این صورت نه ! خدایا منو ببخش ؛ ( فرا رسیدن ماه مبارک رمضان گرامی )

هیچی ، فقط می خواستم بگم منو توی این ماه مبارک دعا کنین ...

مریضم مقداری ...

سانس اول ( سرما خوردگی ) : فک کنم باز ویروسای نازنین جا پیدا نکردن اومدن و توی تن من شروع کردن به دعوا و غیره منِ بدبخت هم اینجا در تیر رس تششعات میکروبیشون قرار گرفتم و مریض شدم اونم از نوع فین فینی شدن ! از دیروزه همش مماخم می خاره و سر درد دارم ؛ امروزم اینقدر سر گیجه داشتم که رفتم و گرفتم توی اتاق کنفرانس زیر میز خوابیدم ( اوج فاجعه رو ببینین ) ...

سانس دوم ( پایگاه سیار خون ) : صبح دیدم رئیس تلفن رو دادن دستم ، وقتی صحبت کردم دیدم آقای غ.م پشت خطه و می گه من تا 10 دقیقه دیگه می رسم پایگاه سیار خون ، بیا اونجا می خوای خون بدی ! منم با وجود اینکه کار ریخته بود روی سرم ، 10 دقیقه که دروغه ، 15 دقیقه سریع کارامو و جمع و جور کردم و رفتم سمت پایگاه و بعد کلی معاینه به خاطر پائین بودن فشار خون ازم خون نگرفتم ، می گن فشارت روی 9 بود و ما زیر 9.5 نمی تونیم خون بگیریم ! ما هم نا امید برگشتیم سر کار . توی کل راه فک می کردم من هر سری رفتم خون بدم اول اینطوری بوده ، چیزی هم نخوردم که فشارم رو بیاره پائین ، نکنه من فشار خونم کلاً پائینه و سری های قبلی که رفتم خون بدم روز بعدش که رفتم با کلی نمک و غیره فشارم اومده بالا ...

سانس سوم ( خواب عصرگاهی ) : وای خدا من چند روزه وقتی عصرا می خوابم اصلاً آرامش روحی ندارم و فکرم مشغوله شدید ! هوا هم که بسی گرم می شه ( البته پدر محترم می گن نخیر گرم نیست تو یه مرگیته ... ) منم طاقتم تموم می شه و همش عذاب می کشم ! از گرما متنفرم ! اصلاً نمی تونم بخوابم هوا گرم باشه ، باید یه جای سر دراز بکشم تا خوابم ببره !

سانس چهارم ( بیماری پدر بزرگم ) : بابا بزرگم افتادن توی رخت خواب و بلند نمی شن ، همش دارن می گن من می میرم ، من دیگه عمری نمی کنم ! این موضوع خونواده ما رو خیلی ناراحت کرده ، آخه بابام می گن اینا همش تلقینه که دارن به خودشون می کنن ، در صورتی که مشکلی ندارن اما مامانم می گن مرحوم باباشون ( بابا بزرگ مادریم ) همینطوری بودن که همین بابا بزرگم بهشون می گفتن پاشو خودتو جمع کن ، چیزیت نیست ! می گن شاید دم دمای آخره ! دشب با سیمون راجع به این حرف می زدم ، همینطور مشکل قلبی پدرم ! خدایا هزاران مرتبه شکر که سیمون همه لحضه ها کنارمه ! تقریباً نزدیک یه ماه از آنژیوگرافی بابام می گزره ، توی بیمارستان باهاش تماس گرفتم و صحبت کردم ! نمی دونین چقدر آروم گرفتم ...

پ.ن اول : خانوم گل ، سحر خانوم ، شهریار چرا دیگه به بلاگم سر نمی زنین ؟! از دست من ناراحتین و دلخور ؟!

پ.ن دوم : نامحرم وارد اینجا نشه ...