خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

چارلی چاپلین ...

چارلی چاپلین شخصیت موندگاری توی ذهن منه ؛ کسی که از بچگی تا الان با فیلم هاش شاد شدم و خندیدم ؛ اما هیچوقت نفهمیدم این دلقک شاد که با کار هاش ملیون ها نفر رو می خندون ، پشت اون چهره خندون و شادش یه کوه از غم رو به دوش می کشید ! چون خودش چهره غم رو دیده بود تلاش می کرد تا مردم رو بخندونه و سعی در شاد کردن مردم داشت تا کمی از غم هاشون رو فراموش کنن و مث اون غم رو کول نکنن ...

زندگی من هم به این هنرمند شبیه ! البته فقط من هنرمند نیستم ؛ بقیه با من بودن رو دوست دارن تا بخندونمشون و با من شاد باشن اما تا حالا کسی نپرسید آئین غم تو چیه ! کسی نخواست بفهمه آیا من هم غم دارم یا نه ! یادمه وقتی دیگه اینقدر بهم فشار می اومد که دیگه توی صورتم هم غم پدیدار می شد همه از کنارم می رفتن و می گفتن امروز زیاد حالش خوب نیست ، تنهاش بزاریم ! اما کسی نخواست وایسه و بپرسه : دردت چیه ...

پشت این چهره خندون اون همیشه غصه داره ... این همه شکلک و بازی واسه نونه در میاره

جانِ من ؟!

یه چی بگم بخندین در حد تیم ملّی و البته من خوشحالم بابت این قضیه ها ...! بابا بزرگم برای بار 4 می خوان داماد بشن به سلامتی و میمنت و مبارکی و اینا که می گن ؛ راستش امشب بحثش بود به خدا ، من خودمم درست متوجه نشدم اما می خوان یه خانومی رو که از اقوام دور خودشونه بگیرن ! مبارکه به سلامتی ایشالله ، به پای هم پیر شن ! راستش من در حسرت اینم که زودتر به سیمون برسم اما بابابزرگم دارن ایشالله عروس 4 رو به خونشون می برن ! امشب بابام و عموم بحثش رو داشتن و صحبت می کردن ! راستش رو بخواین می دونین چرا خوشحالم از این بابت ؟! واسه اینکه دوس دارم بابا بزرگم چند صباحی بیشتر در کنارمون توی این دنیا زندگی کنن و سایشون بالای سرمون باشه ! من احترام خاصی برای بابا بزرگم قائلم ( آخه نوه ی بزرگ پسریشون هستم ) !

امشب ماشین رو بردم در نمایشگاه که یه مشتری پیدا شده بود بخره ! 405 نقره ای مدل 84 ، فقط دو تا درب طرف شاگرد عوض شده ، اونم به خاطر تصادفی که داداشم چند سال پیش داشته ! قیمت دادیم 9.500.000 تومان ، کمتر شد 9.200.000 تومان ، بعدش 9.000.000 تومان و در آخر شد 8.800.000 و 8.500.000 که دیگه دیدم این یارو به خاطر درب که تعویض شده اونم از تهران اومده می خواد مرده خری کنه ، گفتیم بیخیال بابا ، مالمون رو از سر راه نیاوردیم که ! آخه ماشین سالمه سالمه ، ماهی یه بار سرویس می شه توی نمایندگی ! در کل می خوایم ماشین رو بفروشیم یه ماشین دیگه بگیریم بعد از چند سال ! قدیما هر سال یه ماشین عوض می کردیم اما این ماشین خدائی چیز دیگه ای بود واسمون که نگهش داشتیم ؛ خدائی آخ نگفته تا حالا ...

پ.ن اول : سیمون عزیزم از مسافرت برگشت ، امروز ...

پ.ن دوم : برای سلامتی بابا بزرگم دعا کنین ...

پ.ن سوم : برای خوشبحتی منم دعا کنین ایشالله با سیمون ...

کلاس ها شروع شد ...

منظورم دانشگاه نیست ، کلاس های آموزشی مخصوص رانندگان که ما مسئول برگزاریش هستیم شروع شده و امروز اولین روزش بود و دو روز دیگه مونده ! از دیروز دارم تماس می گیرم با راننده هائی که ثبت نام کردن ! زنگ زدن و معین کردن تاریخ کلاس ها و تهدید و خط و نشون که نیای فلان می شه و پس فلان ! در کل بهتون بگم که تا جمعه درگیرم ! آخه همکارم و بابام که توی کلاسن و من می مونم تنها توی دفتر !

سیمون قول داده تا فردا پس فردا از سفر برگرده ! سیمون که یادتونه کی بود ؟! گفتم که سیمون اسم مستعار عشقمه توی بلاگم ! رفته سفر ، پیش داداشش از اون سر بزنه و برگرده ! دلم واسش یه ذره شده اما نمی دونم خودش می دونه دلتنگشم یا نه ...!

شکر خدا اون مبلغ پولی که واسه پشتیبانی سایت ها بود به حسابم واریز شد ، همین امروز . دارم جمع می کنم تا بتونم تا تقریباً اواخر مرداد ماه وسیله ای رو که نیاز دارم بگیرم ! یه ویژگی خوبی که دارم اگه بخوام چیزی بگیرم و اراده کنم ، هم وقت می زارم براش و هم پس انداز می کنم ! ( دعا کنین دارم می رم واسه دانشگاه اقدام کنم که هر چه زودتر راهم به سمت عشقم سیمون باز بشه )

یه تصمیم دارم برم با شرکت هائی که طرف قرارداد و همکار های من هستن ، یه قرارداد ببندم که اگه یه روزی خدائی نکرده بابا از پایانه رفتن ، بتونم با کمک همون قرارداد ها گلیم خودم رو از آب بکشم بیرون ! باور کنین بابا خیلی انسان شریف و خدا شناسی هستن ، آخه تا حالا نگذاشتن یه قرون به خدا ناحق به کسی که حقش نیست برسه اما بقیه اینطور نیستن ...

دلم یه مسافرت خوب می خواد اما حیف نمی شه ! هم کارم گیره اینجا هم اینکه ماه رمضون داره شروع می شه و هم مهمتر اینکه بابا نمیان ! آخه مسافرت های خانوادگی رو خیلی دوس دارم ... ( کاش سیمون باهام بود ، با اون می رفتم مسافرت اما حیف که نمی شه فعلاً )

نامه ای به عشقم ( خصوصی )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شب بی ستاره ...

خیلی حرف ها دارم واسه گفتم ، از خودم ، از عشقم ، از زندگیم ، از تصمیم های آینده ام ، از تصمیمایتی که دارم می گیرم اما نمی دونم درسته یا نه ! راستش رو بخواین یه تصمیم ، یه ریسک بزرگ می خوام توی زندگیم بکنم اونم چیزی نیست جز ازدواج ( الان نه زمانش مال چند سال دیگس ) اما دارم می گم یه ریسکه ؛ البته این ریسک رو همه می کنن با توجه به کسی که بهش علاقه دارن و معرفیش می کنن به خانوادشون و پا پیش می زارن ، حالا یا موافقت %100 خانواده یا خب حدوداً مخالف و ... ؛ تصمیم من ازدواجه ، اونم با دوست دخترم ، چون من اهل دوستی های بی خودی و الکی نیستم واسه خوش گذرونی و دوستی های کوتاه و بی ارزش ؛ راستش می خوام با کسی که بهش علاقه دارم الان و اگر خدا بخواد و مشکلی واسمون پیش نیاد ، دوس داریم که این تصمیم رو عملی کنیم ! البته بعد از شناخت کامل هر دو طرف ! من و سیمون ! خب یه چیز کاملاً منطقی و درسته که باید آدم برای مهمترین تصمیم زندگیش که به یه عمر بسته است ، شناخت داشته باشه و تصمیمش از روی عقل و درستی باشه ! شاید من یه مکلی داشته باشم که سیمون نتونه تحمل کنه و برعکس ! یادتونه یه بلاگ بهتون معرفی کردم به نام « به خاطر خدا همسرت را ببوس » ؟! من وقتی این بلاگ رو از اول تا آخر خوندم دیدم نسبت به خیلی چیزا عوض شد ؛ درسته ما احتیاجاتی داریم که باید توسط همسرمون برآورده بشه ، اما در قبال احتیاجات ما ، همسرمون هم احتیاجاتی داره که ما باید برآورده کنیم ! البته این نگرش رو من قبلاً هم داشتم ، اما بعد از خوندن موشکافانه داستان زندگی ویولت خانوم متوجه شدم خیلی چیزاس و من نمی دونستم اما الان یاد گرفتم ... ( خب دیگه بسه )

امروز تونستم یه پول گنده به خاطر زحماتم بزنم به جیب اما این فقط و فقط مدیون بابای عزیزم هستم که حقی رو که باید خودم بگیرم ، ایشون لطف می کنن و می گیرن ؛ درسته حق و حق یه چیزیه که باید داده بشه . البته بماند ، هنوز خیلی از پول ها مونده تا تسویه بشه اما خب به قول بابام نترس اونا بخوان یا نخوان باید بدن ...

دلم واسه سیمون تنگ شده ، همینطور تئودور ! خیلی دلتنگشونم ، راستش مدتیه که یه مقدار رابطه ام باهاش کم شده اونم دلیلش هیچی نیست جز نبودنش ! رفته به برادرش سر بزنه و نیست فعلاً ! یه 3 روزی می شه رفته اما گفت زود میاد اما خب نشد ؛ قرار بود یه سفر من و سیمون و تئودور با هم تنها بریم اما به دلایلی کنسل شد ، چون نتونستیم مقدماتش رو فراهم کنیم ! شاید حکمتی توی این کار بوده ...

یه خبر دیگه اینکه ، من نمی دونم واستون گفتم یا نه اما بابا بزرگ من 3 تا زن داشتن که از دو تا بچه دارن و از آخریه ( چون در زمان پیری ازدواج کردن ) ندارن بلکه چند تا عموی ناتنی بزرگ برامون داشت ! مادر بزرگ من که تقریباً 6 سال می شه فوت کردن و زن آخریشون هم نزدیک 1 سال می شه فوت کردن اما می مونه مادر یکی از عمو هام که زن اولیشون بودن ؛ ایشون دیروز ساعت 11 ظهر فوت کردن و فردا مثل اینکه تشییع جنازه است ؛ برای شادی روحشون لطفاً فاتحه ای یاد کنین ، ممنون می شم ...

پ.ن اول : بابا بزرگ من خیلی باحالن ، می خوان هنوز زن 4 رو هم بگیرن

پ.ن دوم : فردا میام و یه پست شغلی می دم تا بدونین این مدت توی دفتر و کلاً محل کارم و پایانه چی می کشم و اینا ...