خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

عید شما مبارک ...

اول از همه عید فطر رو به همتون تبریک و تهنیت ( همینجوری می نویسن ؟! ) و اینا عرض می نمایم و امیدوارم با این ماه و گذشتش گناهاتون پاک شده باشه نه مثِ من پر گناه باشین هنوزم ...

دوم اینکه با بابا به خاطر ماشین چند روزیه اوضاعمون شیر تو شیره و خفن داریم می زنیم به تیپ و توپ همدیگه . طوری که مثلاً گفتن قراره ماشین رو به کسی ندن اما نمی دونم حالا این هیچکس کیه ، من تنهام یا واقعاً هیچکسه ( فکر نمی کنم کسی دیگه ای غیر من باشه )

محمد اینجاست ، پسر عموم ! هفته ای یه بار به خاطر اوضاع جسمی بابا بزرگم میان اینجا و به ما سر می زنن و به احوالی از بابا بزرگ می پرسن ( آخه اوضاع بابا بزرگ خیلی بد شده ، خیلی می ترسیم که خدائی نکرده ... )

دوستان ازتون می خوام من و سیمون رو دعا کنین ، دعا کنین اگر واقعاً در رابطه ی ما خیر و صلاحی وجود داره ، بتونیم یه عمر با هم زندگی کنیم ! خیلی نگرانم که کمی اختلافی که داریم باعث بشه زندگیِ هر دومون تیره و تار بشه ...

پ.ن : دوستون دارم ، دعا کنین خدا منو به خاطر اشتباهاتم ببخشه ...

پیشاپیش مبارک

سانس اول ( این چند روز ) : خدائیش حس و حالِ اومدن نبود . راستش خیلی دوس داشتم بیام و براتون بنویسم چه اتفاقائی واسم افتاده اما خب نمی شد دیگه ، شما به بزرگواریتون ببخشین . حالتون که خوبه ایشالله ؟ راستی آخرای ماه رمضونه ها ، از چند روز دیگه نهار درست کنین ...

سانس دوم ( امشب گند ) : جاتون خالی امشب رفتیم پاتوق با ایمان و احسان و دوستمون آریا که خوش بگذرونیم . رفتیم چند تا ساندویچ هم گرفتیم و رفتیم که بریم به سمت پاتوق و نوش جون کنیم . وقتی رفتیم و اون بالا بالاها رسیدیم ، ساندویچ ها رو باز کردیم و دیدم بله ، نامرد به جای نون سنگک ، نون متری بهم قالب کرده . بیخیال در کل خیلی داشت خوش می گذشت و می خندیدیم تا اون اتفاق شوم رخ داد . من همیشه هواسم به همه چی هست که کی میاد و کی می ره . دیدم دو نفر دارن میان به سمت ما منم بی توجه به خنده ها ادامه دادیم و ... . وقتی به ما رسیدن دیدم بله ، آقایون از برادران تشریف دارن و اومدن ما رو سین جیم کنن و ببینن کی هستیم . اول که پرسیدن کجائی هستیم و بعدشم کارت شناسائی خواستن و منم ارائه کردم و اینا . اما بدتر از همه می دونین چی بود ؟! احسان خودش کارت شناسائی نداشت و گفت آقایون من از شما کارت شناسائی می خوام . من چون پسر خوبی ام و هیچوقت کاری نکردم که بخوام بترسم ، سر به سر نمی زارم دنبال دردسر هم نمی گردم . داشتم می گفتم احسان اینو که گفت بلا گفت ، می خواستن ما رو جمع کنن و ببرن مقر خودشون . بعد از کمی حرف و ... از ما گذشتن و رفتن پی کارشون . این دفعه دوم بود که کسی به من اون بالا گیر می ده ! خیلی حالم گرفته شد در حد تیم ملّی ، خدائی کلاً ... شد به اعصابِ من و بچه ها . سریع جمع کردیم و برگشتیم پی کارمون . قضیه رو با بابا در میون گذاشتم و بابا گفتن باید می رفتی می دیدی اینا چیکارن و ... (می دونستم خود بابا اونجا می بودن یه دعوای اساسی راه می انداختن ) . در کل امشبمون زهر مارمون شد ! خدا بخیر کنه شب های دگر رو که باید سیم جیم بشیم ...

سانس سوم ( بابا بزرگ ) : وضعیت بابا بزرگ روز به روز دره بد تر می شه و ما هم ترسمون بیشتر . حالا درسته عمر دست خداس اما خب سخته ... . امشب دوباره رفتن بیمارستان بستری کنن و آخر شب از بابا شنیدم مثِ اینکه حالشون خیلی بدتر شده و مانیتور و ... قلب آوردن کنار دستشون گذاشتن . در کل برای سلامتی بابا بزرگم دعا کنین ...

پ.ن : پیشاپیش عیدتون مبارک . به روز بعد عید فطر هم تعطیل اعلام شد ...

سرما خوردم ...

چیز دیگه ای نبود واسه افطاری بخورم ، سرما رو دیدم و خوردمش . مماخمم می سوزه و می خاره همش اعصابم رو خراب کرده . امروز از دفتر 11:30 اومدم خونه و گرفتم خوابیدم . البته کمی ناراحت هم بودم که شکر خدا رفع شد و الان مشکلی ندارم . راستی نماز روزه هاتون قبول ، عید فطر نزدیکه ...

یادتونه یه روزی گفتم منتظر یه اتفاقم تا ببینم زندگیم به چه سمتی می ره ؟! به سمت آسونی یا مشکل ؟! اون اتفاق افتاد ، چند روزِ پیش . نمی دونم دست کدوم نیازمندی رو گرفتم که یه مدته خدا همش لطف می کنه و به حرف این بنده خطاکار و پر گناهش رو گوش می کنه و منو هر روز بیشتر از روزِ قبل شرمنده محبت و مهربونی هاش می کنه . اون اتفاق افتاد و مسیر زندگیِ من به سمت خوشحالی و آسونی داره ادامه پیدا می کنه . ازت ممنونم خدایا ...

امشب بابا بزرگم رو با هزار بدبختی و کشون کشون آوردیم خونهِ ما تا ازشون مدتی پرستاری کنیم . بابام کمی به خاطر ظاهرِ بیماری که بابا بزرگ به خودشون گرفتن اصلاً شاکی ان و مجبورشون می کنن این رفتارشون رو بذارن کنار و حالشون بهتر بشه . آخه می گن بابا بزرگم برای جلب توجه یه حرکاتی انجام می دن که مغز آدم سوت می کشه . می گن باید این حرکاتشون رو از یاد ببرن . امشب دلم رحم گرفت اما خب شاید بابا راست می گن . تعریف می کنن می گن با اینکه می تونن حرف بزنن ، وقتی کسی به عیادتشون میاد با حرکات دست و پا کارائی می کنن که هر کی ندونه انگاری خدائی نکرده زبونم لال دارن نفس آخرشون رو می کشن . در کل خیلی دارن بد رفتار می کنن . هر کسی از بیرون می بینه فکر می کنه ما اصلاً بهشون توجه نداریم ...

پ.ن : دوستانِ عزیزم واسم دعا کنین ، به دعاهاتون احتیاج دارم ...

تئاتر ...

سانس اول ( محلم کارم ) : در حالِ حاضر اومدم محل کارم . خب همکارم افطاری روستا دعوت بودن و نرسیدن بیان من جاشون اومدم اینجا . همه چی ساکته غیر از صدای این دوستان محترمی که پائین واسه خودشون مسافر می گیرن . اینا خواب و خوراک و روزه و ... ندارن ؟! خیلی عجیب غریبه ! از صبح که میان اینجا تا بوق سگ فقط صدا می زنن ، دهناشون کف نمی کنه ؟! خب البته بیچاره ها چیکا کنن واسه یه لقمه نون حالال باید کار کنن و صدا بزنن ...

سانس دوم ( افکارِ من ) : می دونین الان داشتم به چی فکر می کردم ؟ به اینکه من قراره زندگی کنم ، کار کنم ، ازدواج کنم و برو تا آخرش . الان که می بینم ، پدر بزرگم سرمایه ای برای پدرم نذاشت که بتونه باهاش کار کنه ، پس پدرم از صفر شروع کرد ؛ استخدام شد و خودش رو کشوند بالا و الان داره همه جونشو عمرش رو می ریزه به پای ما که ما بتونیم توی این دنیا واسه خودمون کسی بشیم . الان داشتم فکر می کردم من باید چیکار کنم که بتونم مثِ بابام موفق باشم و روی پای خودم بایستم . البته باید بگم که هر کسی به نوعی می رسونه خودش رو به بالا و منم به کمک پدرم که دستم رو گرفت و اینجائی که در حالِ حاضر دارم فعالیت می کنم ، مشغول کارم . دارم از دانسته ها و دانائی های خودم و البته لطف پدرم کمک می گیرم و آینده و با دستای خودم می سازم . البته گفتم به کمک بابام و من هر چیزی که دارم از لطف و بزرگواری پدرمه . اما راه رشد و رسیدن به اون بالا بالاها دست خودمه و باید تلاش کنم . تصمیمم برای ساختن خوشی و شادی زندگی آینده ام خیلی جدیه ...

سانس سوم ( استخر ) : جاتون خالی چند شب پیش ساعت 12 اینا رفتیم استخر اما بازم تلفات پس دادیم . نمی دونم چرا هر وقت من می رم استخر یکی باید یه بلائی سرش در بیاد . ما وقتی می ریم استخر ، خونوادگی می ریم . همه عموهام و کسائی که اهلشن ( فقط عموهام ) . اون شب که رفتیم بعد کلی خوش گذرونی و ... به لطف عموی محترم و قدرت جسمانی بنده ، بنده داخل آب نشستم و عمو جان روی دوش بنده پا گذاشتن . من با قدر از زمین بلند شدم و عمو هم روی دوش بنده فشار آوردند و به سمت هوا پرتاب شدند ( فک کنین 2 متر رفت بالا ) . وقتی سرم رو آوردم بالا و آب های جلوی چشام رو تمیز کردم دیدم عمو شُتُلُپ شیرجه رفتن توی آب . چشمتون روز بد نبینه بعد 1 دقیقه که اومدن بالا دیدم رنگشون سفید شده ( می دونین چه اتفاقی افتاده بود ؟ عموی محترم بنده وقتی شیرجه زدن و 2 متر رفتن بالا و برگشتن پائین توجه نکرده بودن توی قسمت کم عمق استخر بود و با سرعت رفت عین روزنامه پخش شدن و چسبیدن کف استخر ) . اینم از داستان استخر رفتن بنده ...

سانس چهارم ( مودم وایرلس ) : دیشب رفتم یه مودم وایرلس TP-Link گرفتم واسه خونه . 1 ساعت خودم رو گشتم و آخر تونستم راه اندازیش کنم . الان محوطه خونه اینترنت پخشه ولی اینقدر محدودش کردم که کسی بخواد بهش دسترسی پیدا کنه ، کلاً بیخیالش بشه . خب حقیقتش واسه اینکه توی خونه راحت باشم و بتونم از لپ تاپم راحت استفاده کنم رفتم مودم رو خریدم که کابل کشی اضافی نداشته باشم . ایشالله اگه قرار شد یه خونه واسه خودمون بسازیم حتماً یه بخشی از داکت کشی ساختمون رو اختصاص می دم به کابل های شبکه که همه جای خونه بکشمشون ... ( بقیه مطالب رو می رم خونه بنویسم باور کنین حالش نیست محل کارم پست بدم )

سانس پنجم ( خونه ) : همین الان رسیدم خونه . این مدت مهمون داشتیم ، دیروز رفتن . اینطور معلومه بابا بزرگم رو امشب می خوان بیارن خونه ما و اینجا ازشون نگهداری کنیم . از خدا می خوام زودتر سر پا بشن و بتونیم واسشون زن بگیریم و اون ازشون نگهداری کنه . ببینین می دونم الان حس می کنین من چقدر آدم بی احساس و بدی باید باشم اما باور کنین بهنفع خودشونه اینطوری . شما وضعیت کنونیشون رو می دیدن این حق رو به من می دادین که بخوایم واسشون زن بگیریم و به مرور حالشون بهتر بشه ...

چقدر دیر اومدم ...

سانس اول ( بد قولی ) : دیشب به پسر خالم قول داده بودم برم دنبالش ، آخه ماشینش خراب شده بود و می خواست بره جائی . منم چون روی حرف و قول بابا حساب کرده بودم پاشدم رفتم مهمونی که ساعت 10 برم دنبالش . چشمتون روز بد نبینه ، رفتن به خونه ی عموی بزرگم برای دیدن بابا بزرگم همانا و تا ساعت 11 کبود کردن تن و بدنم همانا که چرا بد قولی کردم ! ( تیکه جدید پیدا کردم ، همانا ) . بگذریم ، دیگه دیدم خیلی ظلمه و خیلی به اعصبابم فشار اومده بود ، پا شدم سرمو انداختم از خونه عموم زدم بیرون و چون خیلی عصبی بودم واسه خالی کردنم یه مشت کوبیدم توی راه به یه دیوار . تا خونه پیاده اومدم و از بس عصبی بودم نفس نفس می زدم و لکنت زبون پیدا کرده بودم . می خواستم زنگ بزنم سیمون که دیدم بیچاره تحت کنترل بود و نتونست صحبت کنه و واسه آروم کردنم گفت آئین آنلاین شو و اومد نت ( دیشب اینقده خدا رو شکر کردم که سیمون رو سر راه من قرار داده ) . امشب اما جبران کردم و رفتم دنبال پسر خالم و تلافی دیشب رو در آوردم ...

سانس دوم ( پایگاه خون ) : امشب بالاخره بعد چندین مدت رفتم دوباره خون بدم و البته با یه فرقی که احسان دوستمم رو با خودم بردم و اون واسه اولین بار بود که خون می داد . کلی مسخره بازی در آوردیم توی پایگاه ، بین همه اون آدمائی که توی صف بودن ضایع شدیم رفت از بس حرف مفت زدیم . راستیتش من عادت دارم وقتی روی صندلی به صورت لَم می شینم سرم رو بالا بگیرم و نگاه کنم . به خاطر همین کارم 6 بار تذکر شنیدم ، سری آخری گفت آقا ( با کلی عصبانیت منم دیگه سرم و بالا نیاوردم ( ترسیدم بابا خیلی شاکی شد ) . احسان رو که همش مسخره می کردم . آخ که آخرش چقدر دردناک تر بود ، وقتی سوزن رو کرد توی دستم اونقدر درد نیومد . نامرد با تمام قدرت چسب روی گاز استریل رو کند ، سوزید گفتم آی ... ( ملّت برگشتن نگاهم کردن که چی شد مردم یا نه ) یهو برگشت گفت چیه ، چسب رو کشیدم ( سوزن اونقدر که این چسب رو کشید درد نداشت ) . در آخر هم زود اومدم پائین اما احسان تا 15 دقیقه بعدش هنوز روی صندلی بود . واسم کیک و رانی ایرانی هم آوردن اما من نخوردم و گذاشتمش همونجا اما احسان عین بیـــب خورد ( بیچاره رو مجبور کردم بخوره آخه سری اولش بود ) ...

سانس سوم ( پاتوق معروف 4 تا نخاله ) : من ، احسان ، ایمان و پدارم 4 تا نخاله ایم توی شهر که یه پاتوقی داریم اون بالا بالا های شهر که پارک شادی داره و اینا ، ما تو جنگلش ( 4 تا درخت داره می گیم جنگل ) پاتوق داریم و اینا . من آخر شب رفتم اونجا تنهائی ، برا خودم تنها تو فکر بودم و SMS می دادم سیمون بعد از چند دقیقه دیدم موتور گشت انتظامی اومد چند تا لاین اونطرف تر منم پخش ماشین خاموش بود ، زدم رو موج رادیو رفتم مثلاً توی حالِ خودم که یهو دیدم داره میاد طرف من . منم کاملاً خودمو زدم به در هیچی حالیم نیست . اومد پای ماشین ، پیاده شدم مدرک شناسائی خواست و اینا ، و در کل به خیر و خوشی گفت برو اینجا نباش آخه خیلی کنترل شدیده ممکنه اذیتت کنن . چون اوضاع کمی به خاطر ... ( مسائل امنیتی ) قاطی و ایناس ...

سانس چهارم ( وضعیت بابا بزرگ ) : الهی شکر وضعیت جسمی شون خوبه اما خب کمی سن که بالا می ره بهونه گیر می شن و کمی دوس دارم نقطه توجه باشن به خاطر همین کارائی می کنن که خدائی کسی ایشون رو نشناسه فک می کنه زده به سرشون و دور از جون دیوونه شدن . مثلاً 2 شب با پیچگوشتی محکم می زدن به میله جالباسی سر و صدا می کردن . عموی بیچارم رو کشیدن طرف خودشون می گن ، این لیوان آب رو بده من ( حالا لیوان آب 5 سانت ازشون فاصله داشته ) یا وقتی ما رو می بینن چنان می زنن به صدای خفه و طوری که بالا نمیاد و می حرفن ما هم که هیچی متوجه نمی شیم . در کل خدا رو شکر خوبن ما هم راضی هستیم ( خدا اینطور مصیبت ها نده ) ...

سانس پنجم ( پنکه اتاقم ) : 3 روزه پنکه اتاقم در حالِ موتور نیم سوز کردن بود و منم مثِ ماشین که باید هُل بدی تا روشن بشه ، با قدرت پره هاش رو می چرخونم تا به کار بی افته . امروز به سلامتی مثِ اینکه بوش میاد تمام سوز شدن و من توی گرمای اتاقم واستون می نویسم ( وای خدا یکی واسم پنکه بیاره عرق کردم بابا ) ...

سانس ششم ( لپ تاپ ) : فردا لپ تاپم رو پدرام با خودش میاره . بیچاره رو فرستاده بودم واسم بخره و رفته از نمایندگیش گرفته و اینا ... وایسین ببینم اینا به نظرم تکراریه ، وایسین ببینم ... ( به دلیل تکراری بودن موضوع تا همینجا بسه ) ...

پ.ن اول : دوستانِ من توی این شبای عزیز من و عشقم و همینطور خواهر مهربونمون رو از دعاهای خیرتون فراموش نکنین ، محتاج دعاتون هستیم ...

پ.ن دوم : دستم می درده ، سوزنش مثِ اینکه خیلی گنده بوده ...

پ.ن سوم : فردا ایشالله تلفن اتاقم رو می وصلم ( یعنی یه طرف با میکرو فیلتر به مودم و اون یکی به تلفن ) . جووون چه حالی می ده بزنگم از توی اتاقم اما نمی دونم چرا این برقش قطعه ...

پ.ن چهارم : دوستانِ عزیزم اگر با اتوبوس مسافرت می کنین و مشکلی با راننده ، ماشین و یا نوع خدماتی که بهتون می دن داشتین یا خدائی نکرده واستون پیش اومد به من بگین تا راهنمائیتون کنم باید چیکا کنین و چطوری راه های قانونی رو طی کنین ...