خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

مسخره شدیم ...

والا به خدا من موندم با این شرکت ها و مدیراشون باید چیکا کنم خدائی . اعصاب معصاب واسه آدم نمی زارن . یه روز میانُ می گن آقا بیا سیستم های قدیم ما رو وصل کن ، ما شراکت نخواستیم ! روز بعد میان و می گن آقا یه جلسه می خوایم بزاریم و دوباره همگی رو سر جمع کنیم ( کسی که به فکر من نیست که توی این ماه رمضونی و دهن روزه چه کارا و بلاهائی که سر من در نمیارن ! ) . در کل ما شدیم عروسک خیمه شب بازیِ این آقایون محترم ...

1 هفته است که درگیر آمار اطلاعات مسافرم و بالاخره امروز تونستم با مقدارِ کمی که ( مقدار کم منظورم همه غیر از 3 شرکته ) ایمیل کردم اداره کل و رسوندم دست ح.س با کلی مکافات و سرعت خیلی کم . چقدر زنگ زدم و اینور اونور کردم که بتونم آمار رو جمع کنم ، آخرشم مطمئنم نه تشکر و نه ... زنگ می زنن می گن چرا آمار کمه ! به قول ح.ب ، اگه دیدی زِر زِر زیادی زدن بگو خانوم ... خودش بیاد بگیره ، به شرکت ها زنگ بزنه که بیارن ! چه غصه ها خودری که خودت رو اذیت می کنی . اما خب مسئولیتی قبول کردم باید پاش وایسم ، نمی شه رد کرد که ...

خوب و خوش ...

سانس اول ( داستان های بابا بزرگ ) : بابا بزرگم رو بالاره از بیمارستان مرخص کردن و الان در حالِ حاضر خونه ی عموی بزرگم هستن . حالشون بهتره اما انگاری کمی قاطی کردن ، هزیون زیاد می گن و انگار روی مغزشون اثر گذاشته آخه کلاً حرف های نامربوط می گن و کارای عجیب می کنن که توی عمرمون اینطور حرکاتی ازشون ندیدیم . در کل شکر خدا خوبن ...

سانس دوم ( دوستم داره میاد ) : پدرام دوستم داره بعد از چندین ماه دوری از مشهد میاد ، خیلی دلم واسش تنگ شده . یکی از 3 دوست خوبِ منه که واقعاً واسم عزیزه . توی هفته گذشته واسش زحمتی حواله کردم که خدائی خودم از روش شرمنده شدم ! من یه مدل لپ تاپ می خواستم که چون خودش شناخت داره ، سفارش دادم واسم از مشهد بگیره اون بیچاره هم 5 روز تموم هر روز توی این گرما می رفت نمایندگی و پیگیر کارام بود و بالاخره واسم لپ تاپ رو گرفت . در کل پسر با محبت و عزیزیه ! اما حیف که توی برنامه هاش یه سفر همیشگی داره به مالزی و ممکنه خیلی از هم دور بشیم ...

سانس سوم ( طرح شراکت شرکت ها ) :  3 روزِ پیش 3 تا شرکت رو به نرم افزار قدیم وصل کردم و مونده 4 تا شرکت دیگه . امروز آقای م.ف زنگ زد و گفت که بیا سیستم ما رو هم به نرم افزار قبلی متصل کن ، منم گفتم منتظر جلسه هستم تا اگه قراره شریک بشن مشکلی واسم پیش نیاد و هزینه اضافی از جیب شما نره و کارِ من دوباره کاری نشه ! گفت نه اینا شریک بشو نیستن و منم قول دادم در اولین فرصت سیستمشون رو متصل کنم به نرم افزار قبلی . این مدت هم پیگیر آمار هام بودم و متاسافانه هنوز نتونستم سر جمعشون کنم ، آخه چند تا از شرکت ها واقعاً بی مسئولیت هستن و ... . در کل مشکلم در حالِ حاضر فقط آماره ...

پ.ن اول : دوستانِ بزرگواری که به خودنویس سر می زنین ، خواهشی که ازتون دارم اینه که منو به خاطر بی توجهی اگه در حق شما کردم ببخشید ...

پ.ن دوم : دوستانِ عزیزم ، کرم خبیث ، پری ، خانوم گل ، سحر خانوم ، بهزاد ، شهریار ، خنکای پایان خاطرت و ... باور کنین واسم خیلی محترمین و از اینکه همیشه بهم محبت دارین ممنونم ...

پ.ن سوم : یه خواهشی دارم ، سیستمی که من برای ارسال نوشته هام استفاده می کنم مجهز شده به قرار دادن آواتار در خودنویس و قسمت نظرات ، اگه وقت کردین مثِ پری ثبت نام کنین ...

برگشتم با دلی شاد ...

سانس اول ( پست های اخیر ) : خدا رو شکر ، مشکلی که برام پیش اومده بود رو تا حدودی تونستم حلش کنم . خیلی بهم سخت گذشت ، خیلی ناراحت بودم و باعث شده بود افسردگی بگیرم اما از نوع جالبش که جلو بقیه می خندیدم و از داخل خورد می شدم . در کل بخیر گذشت ، و فکر می کنم متوجه شده باشین مشکلم با چی و کی بوده اما می گم بخیر گذشت شکر خدا . با خدا یه عهدی بسته بودم ، که ببینم اگه صلاحی در تصمیمی که داشتم بود که ادامه پیدا کنه والا کلاً خراب بشه اما یه چیزی اتفاق افتاد بین همین دو تا ! حالا منو می گین کلاً مغز و فکر و همه چیم قاطی شد که این چه اتفاقیه که نه می فهمم که باید ادامه بدم یا ندم . آخر دل رو زدم به دریا و خواستم که تصمیم درست رو بگیریم ! الانم شکر خدا می گم بازم ، خوبم ...

سانس دوم ( دیروز - امروز - فردا در محل کارم ) : دیروز داشتیم صحبت می کردیم که اینا جلسه بزارن و وضعیت رو مشخص کنن که شراکت ادامه داشته باشه یا نه اما ... . بیخیال فقط همینقدر رو بدونین که چند میلیون خرج سیستم و قطعات و فلان و فلان کردن آخرشم بعد از 3 ماه زدن همه چی رو بهم و کلاً همه چی شد خراب ( این ناحیه منم ضربه شدیدی دیدم ، حقوقم دقیقاً نصف شد اما خب باز راهائی هست که حقوقم رو برگردونم اما یه کم طول می کشه اما راه هست ) . امروز از 7 شرکت 3 تا شرکت رو وصلیدم به Server سابقشون ، موند 3 4 شرکت دیگه که یکیشون که مالِ آقای ع.ن هستش ، خودش بیاد جا به جا کنه ، به من چه - پول که نمی ده خودش جا به جاش کنه . بقیه شرکت ها هم موند واسه فردا که برم و درستشون کنم . واسه اتصال سرور به سرور سابق هم از هر شرکت و دفتر فروش شهرش مبلغی رو می گیرم که قرار شده پایان کار بگیرم . اگه انجام دادن و ندادن پول رو دفتر فروش شهرشون رو همونطوری قطع ول می کنم تا پول رو بدن ...

سانس سوم ( وضعیت بابا بزرگم توی بیمارستان ) : خدائی فیلمه ، هر شب بابا که میان گله دارن از رفتارشون و برخوردشون با بقیه و کسائی که همش بالای سرشون هستن و همراهی بیمارن . من که به خلاطر وضعیت کاریم نمی تونم برم اما بابا ، دو تا داداشم می رن ، عموی کوچیکتر از بابام می رن ولی در این بین ... . یه عموی بزرگ دارم که اصلاً بالای سرشون نمی رن و در صورتی که توی همون بیمارستان بهیارن و کشیکن بعضبی وقت ها . در کل همه کارا افتاده به دوش بابای من و عموم . یه عموی از همه کوچیکترم دارم که بیچاره باز هر چقدر که کارم داره و خانومشونم مریضه ، یه سری می زنه و چند ساعتی رو اونجا هست . عموی دیگم هم که از یه شهر دیگه بیچاره بلند می شه و هر هفته میاد و سر می زنه . در کل سختی داریم می کشیم اما خدا کنه مرخص کنن ، بیاریمشون خونه می تونیم راحت ازشون پرستاری کنیم تا بیمارستان اما نتایج آزمایشات متغیره ، از دیروز قرار بوده مرخص کنن اما ... . یه حقیقت دیگه ای هم هست می گن بابا بزرگم کارای خنده داری می کنن توی بیمارستان که خیلی جالب نیست اما مطمئن نیستم ، و واسه اینکه من تاب و تحمل این کارا رو ندارم ، نمی رم پیششون . واسه اینکه ایشالله از این اوضاع در بیان و حالشون بهتر بشه ، مثِ اینکه قراره واسشون زن چهارمی رو هم بگیریم ...

پ.ن : نظرات رو باز می کنم و از همتون مرسی و عذر خواهی که سر می زدین اما نمی تونستین واسم نظر بزارین . خیلی دوستون دارم ...