چشم به راه کسی بودن آسان نیست ؛ دشواری ها باید دید تا یا پایدار باشی ، یا چشمت به جمالش روشن شود ...
چیدن اندوه از لب و چهره ، کار آسانی نیست ! چه دشوار خواهد بود خندیدن اجباری ...
دوست داری لب به سخن گشوده ، نهفته های دلت را بیرون بریزی ... اما آنکه باید بشنود ... نیست ...
دل هوای بودن او را کرده ؛ اما باز هم نیست ... چرا ؟!
دست های پنهانی گلویم را ناجوانمردانه می فشارند ؛ این دست ها همان بغض نهفته است که ماه هاست مرا درگیر خود دارد !
خدایا ، اگر خدائی ، اگر من بنده ات هستم پس چرا من را نمی بینی ؟
دلم برای کسی تنگ شده ؛ چرا ؟ من ... نمی دانم چه کنم ....
کوتاهی نکردم ، آزار نرساندم ، تلاش کردم ، دوست داشتم ، عشق ورزیدم ، پویا بودم ، از خود هم نیز می گذشتم !
دنیای من بود ، عمر من بود ... هست ... هست ... هست ...
چه کنم ؟ نمی دانم ...
سخته و هیچ حرفی برای گفتن نیست!
یکی اومد و نصیحت نکرد ...