خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

آغوش ...

آرزو داشتی در آغوشم بیائی ؛ من نیز می خواستم گرمای تنت را در آغوشم حس کنم ! در سرمای شب های پائیز و ماهی از زمستان ...

چقدر گفتی : « دوست دارم در آغوشم بگیری ! اما حسرتش بر دلمان مانده ... » ! چقدر گرمای آغوشم را خواستی ...

یادت آمد آن شب هائی که می خواستیم زمزمه کنیم واژه ی شب بخیر را تا خوابمان آید و به رویا برویم ؟!

صبح های آدینه با صدای زیبایت مرا نوازش می دادی که از خواب برخیزم و به خاطرت تلاش بیشتر کنم ! من همانم ... همه تلاشم برای تو بود ...

حال چه ؟! در آغوش که آرام می شوی ؟! در فکر آغوش چه کسی هستی ؟! گرمای آغوش که را طلب می کنی ؟! آرزویت آغوش کیست ؟!

آغوشش گرم تر از آغوش من است ؟! دستانش بزرگتر از دستان من برای در آغوش گرفتنت ؟!

شب ها با صدای که به خواب می روی و آرام می گیری ؟! من نیستم ؛ آن کیست که در قلبت جا گرفته ؟!

خسته ام که چقدر معشوقه ها عوض می شوند ... و پنداریم عشقیست که تقدیر این است و آن ؛ خودمان را گول می زنیم ...

دعای خیر ...

ممنون که کمک کردی ؛ ممنون که زندگی رو راهنمائی کردی ! آفرین ...

امیدوارم کمکت کنن اون آدمائی که دوست نداری کمکشون رو داشته باشی !

امیدوارم همیشه سایه خیر آدم هائی که دوست نداری ببینیشون رو زندگیت باشه !

امیدوارم خوش باشی با همه کمک هاشن و ازشون هر روز یاد کنی ...

امیدوارم شاد از شاد و شادی ها ببینمت که از شادی فقط خیس اشک باشی ...

امیدوارم سایه ی سنگینت از زندگی همه کسائی که کمکشون کردی کم نشه و روزی برسه که بفهمن تو کمکت واسه چی بوده !

امیدوارم سنگین نباشه سایه است ، سبک بال تر بری ...

امیدوارم نگران نباشی ؛ خیلیا هستن که بتونن به کسائی که دوستشون داری کمک کنن ! منتظر کمکاشون هستم و اونوقت ببین تو رو ...

پ.ن نخست : چیه ؟ دعا کردم دیگه ! دعا کردم خیر باشه کمک کردناشون ! کمک کردن ، خدا همون کمک ها رو به نزدیک ترین افراد زندگیشون و از طرف بقیه ی آدما مث خودشون بده ...

پ.ن پایان : دعا کنین برای همه کسائی که می شناسین ! که هر کاری کردن ، خدا همه ی خیر و برکت کارشون رو مث خودشون از طرف بقیه آدما بهشون برسونه ...

مرگ ؟! تسلیت ، رسید ...

مرگ از نظر لغتی یعنی فنا شدن و پایان زندگی ؛ اما همیشه مرگ اون طوری نیست که ما فکر می کنیم !

مرگ ها اشکال گوناگون دارن ؛ یکی توی تصادف می میره ، یکی از مریضی ، یکی از مرگ طبیعی ! یکی هم مث من می میریه ولی متحرکه !

مرگِ من مرگ بدون رفتنه ؛ روح ، قلب و احساسم با رفتن پرستو مُرد ! هیچ چیزی نمونده که بفهمم چیه و چی شده !

من مرده متحرکم ؛ مرده ای که راه می ره ... حرف می زنه ... نگاه می کنه ، گوش می کنه ، اما احساس و روح نداره !

روحش با پرستوی قصه هاش رفت !

پرستو وقتی داشت می رفت گفت : « امیدوارم یکی پیدا بشه واست که بیشتر من دوست داشته باشه ! » نمی دونست که وقتی داره می ره ، قلب و روح و احساسم رو که بهش پیوند خورده از من کنده و برده !

من چه گناهی مرتکب شدم که خدا روحم رو با پرستو پیوند زد و پرستو رفت و من نابود شدم ؟!

گناهم اینقدر بزرگ بود که همه چیزم باید ازم جدا می شد ؟! خسته شدم ...

نمی دونم چرا جسمم رو هم نکشت و نرفت ! تیر خلاص ...

تنها چیزی که مونده برام ، خاطره است ! خاطره های دوست داشتنی که وقتی به یاد میارمشون بدتر از زهر ، تلخ می شن و جونم رو می سوزونن !

جگرم پاره پاره شد ؛ کسی نفهمید چرا !

همه گفتن این نشد یکی دیگه ؛ نمی دونستن پرستو همه چیزم بود ! با رفتنش همه چیز نابود شد ! به فنا رفت و من مرگ رو تجربه کردم ! مرگی سخت و رنج آور ...

من در جهنم هستم ؛ جهنمی سوزان پس از رفتن ؛ چرا رفت را نمی دانم !

گفته ها و بهانه ها زیادست ؛ آشفته ام ... آشفته روزگاری که دارم می گذرانم !

گفت ماهی بیشتر طول نخواهد کشید ؛ ماهاست که مُرده ای بیش نیستم !

بی تجربه بود ، نمی دانست چه می شود !

با خود حتماً گفته بود : « من که نباشم ، به سراغ دیگری خواهد رفت ؛ فراموشم می کند ... پس بگذارم فراموش شدم » ! نمی دانست ، وقتی کسی در جسم و روح و احساس کسی رخنه کرد هیچگاه خارج نخواهد شد !

می ترسم از خودم ؛ جسمم باشد ولی مرده بمانم ! کاش همه چیز فرق داشت !

پرستویم نمی رفت ، اینک زندگی سامان داشت !

من مُرده ای بیش نیستم ؛ مُرده نبودم ... زنده بودم در کنارش ...

آه پروردگار ؛ چرا ؟ با من ؟ گناهم چیست ؟ صداقت ؟!

کسی نفهمید در دلم چه غوغائی بود ! حتی پرستو ... نمی دانست بدون او می میرم ...

مُردم هم نفهمید ؛ باورم نمی شود کسی که روی به من گفت تلاش کن برای من ... اینک که تلاش کرده ام نیست !

نمی دانم چرا حرف هایش اینگونه بود ! تا وقتی می گفتم چیزی به من قول دادی ، می گفت : « اشتباه کردم ! ببخشید » !

نمی دانست من خورد می شوم که به حرف هایش ایمان داشتم ؟

به من گفت سر حرف هایت بایست ؛ خودش چرا زیر حرف هایش زد ؟!

خسته شدم ... دوست دارم نباشم !

خبر های خوبی رسیده ؛ زندگی در راه پایان است !

خوشحالم که جسمم نیز رو به پایان است ؛ پایانی تمام ... دیگر بس که درگیر نشوم ... خسته شدم !

زودتر تمام شو ... زودتر ...

بی قرار ...

روی دیوارا می نویسم ... تک تک خاطراتو

از گذشته با تو ... بدیاتو می سوزنم

می کشم خوبیاتو ... تا بدونی با تو

زندمو زندگی می کنم من

بی قرار تو ام ... چشم انتظار تو ام

گفتی مال منی ... من تکیه گاه تو ام

اما احساس تو ... به دل عاشقم دل نبست

قلب سنگی تو ... شیشه ی عشقمونو شکست

هر طرف عکس تو ... روبروی منه

چشمای آسمون ... واسه دیدن کمه

از تو هم بگذرم ... چی واسم باقی می مونه

لااقل با کسی بمون که قدرتو بدونه

بی قرار تو ام ... چشم انتظار تو ام

گفتی مال منی ... من تکیه گاه تو ام

اما احساس تو ... به دل عاشقم دل نبست

قلب سنگی تو ... شیشه ی عشقمونو شکست

روی دیوارا می نویسم ... تک تک خاطراتو

از گذشته با تو ... بدیاتو می سوزنم

می کشم خوبیاتو ... تا بدونی با تو

زندمو زندگی می کنم من

بی قرار تو ام ... چشم انتظار تو ام

گفتی مال منی ... من تکیه گاه تو ام

اما احساس تو ... به دل عاشقم دل نبست

قلب سنگی تو ... شیشه ی عشقمونو شکست

تلخ ...

پروردگارم ؛ من خوابی را  تجربه می کنم تلخ ! بیدارم کن ...