خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

عید مبارک ...

عید قربان ، روز کشتن نفس و روز اثبات پاکی و صداقت مبارک باشه به همه شما عزیزان ...

خدایا ...

گریانم از این همه درد و غم و جدائی

گریانم از این همه رباعی بی معانی

گریانم از این همه رفیق نامرد

گریانم از این همه رفتن و دل شکستن

گریانم

چرا اینقدر بی حس ...

اصلاً نمی دونم چم شده

حس و حال هچی رو ندارم

نه شور و شّری واسه شوخی نه حالی واسه انجام کاری نه ...

از هر کی هم می پرسم می گه منم اینطوری ام

شب عید آدم اینطوری باشه خیلی بده

وای که چقدر بی حوصلگی بده

راستی مگه آخر دنیاست که اینطوری شدیم ؟!

شما هم حس منو دارین ؟!

دست و دلتون به کاری یا چیزی نمی ره ؟!

آخر دنیاست آدمک ؟!

آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
آن خدایی که تو بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست بخند
فکر کن درد تو ارزشمند است
فکر کن گریه چه زیباست بخند
صبح فردا به شبت نیست که نیست
تازه انگار که فرداست بخند
راستی آنچه به یادت دادیم
پر زدن نیست که درجاست بخند
آدمک نغمه آغاز نخوان
به خدا آخر دنیاست بخند

چقدر شاعرانه ...

وای این آهنگ بهنام صفوی رو گوش کردین ؟!

تبریک

خیلی قشنگه واقعاً از گوش کردنش لذت می برم ...

به تو باختم و تو این بازی رو بردی تبریک ... زیر و رو شدم به روتم نیاوردی تبریک

بودن و نبودنم برای تو فرقی نداشت ... واسه مرگ عاشقت غصه نخوردی تبریک
مبارک دلت باشه ... این همه بی احساسیات
حق داری دیگه نشناسی ... منو با اون قلب سیات
حق داری گریه هامو ... ببینی و بخندی
آزادی تا به هرکی ... دوس داری دل ببندی
روز من تاریک شد تبریک ... شب به من نزدیک شد تبریک
جاده عاشقی ما مثل مو باریک شد تبریک

سر در گم شدم ...

سلام

وای نمی دونین امروز چی گذشت بهم

صبحی ساعت 4 خُرده ای خوابیدم و ساعت 8 بیدار شدم ( با هزار داد و بیداد بابام )

اولش که قبل رفتن ، رفتیم یه کله پاچه ای که صبحونه بخوریم

نداشت و منم که هوس کرده بودم ناکام موندم ولی جاش یه جیگر توپ زدیم که جاتون خالی ( حسرت نخورین )

راه افتادیم به سمت مقصد

45 دقیقه حدوداً طول کشید تا رسیدیم به شهر مقصد

نرفته ، چائی نخورده ، خستگی در نکرده ، گفتن برم پایانه و سیستم ها رو تحویل و آموزش بدم

با اجازتون رفتیم و اطاعت امر کردیم و به همراه پسر مدیر یکی از شرکت های سواری کرایه رفتیم به سمت پایانه

سیستم ها رو راه انداختم اما باورتون نمی شه وقت آموزش سرم رو خوردن ...

اون شرکت دیگه هم که دختره همش سوال می پرسید و من که جواب می دادم متوجه نمی شد

هیچی مجبور شدم همه اطلاعات رو خودم ثبت سیستم کنم و راه بندازمش

جاتون خالی جلسه بود ( وقتی من رفتم اونجا جلسه برگزار شد و وقتی هم که برگشتم جلسه هنوز تموم نشده بود ) و نیم ساعت که گذشت و منم سرم رو گذاشتم و کمی خوابیدم ( البته الکی ) ناهار آوردن و ناهار رو نوش جون کردیم

جلسه دوباره شروع شد ، منم از خدا خواسته رفتم توی ماشین رئیسمون و گرفتم تا 4 عصر خوابیدم و آهنگ گوش کردم

دیگه حوصلم سر رفته بود که دیدم صداشون اومد و مث اینکه جلسه ختم به خیر شده بود ...

خدا رو شکر کردم راه افتادیم ... ( حالا بماند که بینش رفتیم خونه رئیس شرکت مسافربری که به خاطرش رفته بودم اونجا و شیرینی و چائی و اینا ... )

توی راه هم 2 بار پلیس ما رو به خاطر سرعت نگه داشت که بار اول به خاطر شناس بودن بابام ( آخه قبلاً همون محل کار اونا خدمت می کردن و الانم بازنشسته هستن ) ولمون کردم اما دفعه دوم جریمه نوشته شد ولی بازم به خاطر بابام کم ...

امشب راستی مهمون هم داشتیم و هنوزم اینجان ...

نمی دونم چرا اصلاً حس خوبی ندارم و انگاری سر در گمم

دلیلش رو نمی فهمم

الانم که باید بشینم پای سیستم مدیر شرکتی که مدیر تبلیغاتیشون قراره بشم و سیستم دختر مدیر شرکت رو باید درست کنم

البته اینقدر حق به گردنم دارن که اینا هیچ باشه کنارش ...