خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

بابائیم مریضه ...

همین الان از بیمارستان میام ...

بابام به خاطر مشکل قلبیشون توی بیمارستان بستری شدن ( بخش C.C.U Angography )

امروز صبح رفتن بیمارستان و بستری شدن

البته شکر خدا مشکل خاصی نیست ، و امیدوارم فردا یا پس فردا نهایتاً مرخصشون کنن ...


امروز اصلاً حس و حالش نیست فقط می خوام واسه سلامتی بابائیم دعا کنین ...

خیلی خسته ام ، همین الان از بیمارستان میام ، روز واقعاً سختی بود مخصوصاً با آه و ناله های بابام ...

ای خدا ، بازم شکرت ...

واسه اون نوشت : مرسی که کنارمی عزیزم ، واقعاً دوست دارم ، اینجا هم می گم تا همه بدونن یه همراه دارم که تنهام نمی زاره ...

رفتم آرایشگاه ...

رفتم آرایشگاه ، موها رو کوتاه کردم ، قسمت های خالی کله دیده می شه و اینا ...

نمی دونم اما تقریباً از 5 یا 6 سالّ پیشه همش می رم یه آرایشگاه ، یه جای مشخص ...

خیلی وقته موهامو کوتاه می کنه و رفیقمم هست !

اون قدیما آرایشگاه کسی کار می کرد اما الان خودش آرایشگاه زده و داره مستقل کار می کنه ...

یادمه توی همین سال ها اصلاً پیش کس دیگه ای نرفتم واسه کوتاه کردن موهام ...

الان ترگل و ورگل شدم و اینا ...

راستی امروز صبح 2 بار زنگ زدم منو از خواب ناز بیدار کردن ، که چی ، که سرورمون خاموش شده ، نرم ازفار بالا نمیاد

ای خب بمیرین ، سرور رو روشن کنین خبر مرگتون ...

بعد اون یکی دیگه زنگ زده سیستم همه اومده بالا ، سیستم ما نیومده بیا

با کلی زور و زحمت رفتم پایانه ، بعد که وارد دفتر شرکت شدم ، دیدم نرم افزار بالا اومده ...

می خواستم بگیرم لهش کنم ، می گم مرتیکه مگه تو نگفتی نیومده بالا ، پس این چیه ؟!

ای خدا ...

الانم خونه ام و می خوام برم حموم موهای دور گردنم رو بشورم ...

الان توی خر کیفم ...

خیلی شنگولم ، کسی مزاحمم نشه بخواد حالم رو بگیره که به جووون خودم چنان حالش رو بگیرم از وجودش بزنه بیرون حالشاااا ، گفتم که گفته باشم ... ( فعلاً توی خر کیفم )

یکی منو بگیره بابا ، دارم می رم فضا ... ( منو می گه )

از الان تا یه مدتی توووپ شارژ شارژم آخه با عشقم حرفیدم ، دلم خیلی تنگ شده بود واسش ...

اواااا ، چرا نمی تونم حرف دلم رو بزنم ؟! ( یکی واسم آب قند بیاره )

وای خدا چقده شارژ شدم ، الان عین بمب هسته ای می ترکم که ... ( منو می گه ... )

مزاحم نشو ... ( نمی تونی نظر بدی ، فقط با من خوشحالی کن )

Seks Bomb ...

باور کنین نمی دونم اسم بالا یعنی چی ، آهنگ بهادر خارزمی دارم می گوشم به اسم « Seks Bomb » اسمش رو نوشتم اون بالا ...

حالتون چطوره ؟!

خیلی وقت بود باهاتون حال و احوال نکرده بودم نه ؟!

راستی از دیشب دیگه تصمیم گرفتم تیپه رو امروزی کنیم و خفن و اینا

یه گردنبند انداختم گردنم ، همشم توی خونه با لباس اسپرت راه می رم ( زیرش زیر پوشی چیزی ندارم ) ، بیرون که می رم تیشرت می پوشم و اینا ...

جریانش رو نمی دونم چرا اینطوری شدم ، من همیشه با تیپ کاملاً رسمی و کت و شلوار و این حرفا می رفتم بیرون اما جدیداً ...

امروز رفتم دفتر و 100 بار منو کشوندن پائین و بالا ، بعدشم ما رو فرستادن دفتر نمایندگی جدید بیمه دانا که مدیریتش با آقای م.ف ( رفیق 6 خودم که هم خودش رو می شناسم و خانومشون رو ، حتی خونشون رفت و آمد دارم ) ، که دقیقاً رو بروی پایانه مسافربری زدن ...

امروز عصر قرار بود بریم روستا که کلاً منتفی شد ، آخه عموم اینا قراره بیان امشب خونمون ...

صبحی هم دفتر آقای ع.ن خراب بود ، من رفتم سیستم رو دیدم ، می بینم کلی کد تعریف کرده و فلان و فلان و فلان ، منم دست نزدم گفتم خودشون میان درستش کنن ...

اوفی اینم اتفاقات کمی که امروز افتاد ...

پ.ن اول : واسم دعا کنین ، می خوام برم دانشگاه و ثبت نام کنم و ادامه تحصیل بدم و همینطور دعا کنین که بتونم اون رویاهائی که در سرم دارم با عشقم ، بهشون برسم ( اگه خدا بخواد ) ...

پ.ن دوم : تصمیم گرفتم Yahoo Id رو بزارم اینجا تا دوستانی که دوس دارن ، با من از طریق یاهو مسنجر در ارتباط باشن ... ( دعا می کنم عشقم دلخور نشه )

من بی معرفتم ...

سانس اول : بابائیم واسه یه جلسه رفتن تهران ، اما ما آدمای بی معرفت ...

خیلی از خودم بدم اومد ، از وقتی بابا رفتن ما هیچ کدوممون یه زنگ نزدیم به بابا بپرسیم حالتون خوبه یا نه ...

بابائیم صب SMS داده بودن که نامردا حداقل یه زنگ می زدین حالم رو بپرسین ...

خیلی ناراحتم ، بابائی منو ببخشین ... « خیلی دوستون دارم ... »

راستی امشب رفتیم پارک ، با دائیم اینا ، SMS دادم به بابائیم ، حالشون رو پرسیدم و جاشون رو خالی کردم ...

امشب فقط اومدم از بی معرفتی خودم بگم !

سانس دوم : الان از رختخوابم بلند شدم ، خوابم نمی بره !

چشمام رو روی هم گذاشتم ، نزدیک 2 دقیقه خوابم برد اما باز بیدار شدم ، خسته ام اما نمی تونم بخوابم ...

فردا صب باید اول خواهرم رو برسونم کلاسش ، بعد مامانم رو برسونم دوره قرآن و آخرش هم خودم برم سر کار ...

نمی دونم چرا اینطور بی تاب شدم ...

راستی ، ایشالله بابام فردا صبح زود از تهران راه می افتن و میان به سمت اینجا ...

پنجشنبه رو نمی زارم بیان سر کار ، باشن خونه استراحت کنن تا حستگی راه و سفر از تنشون بیرون بیاد ...

پ.ن اول : به خودم قول دادم ، احساسم رو به پدرم همیشه از ته دل بگم ...

پ.ن دوم : خیلی دعام کنین ، به دعا هاتون احتیاج دارم ، خیلی احتیاج دارم ...