خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

عاشقا هم دعوا می کنن ؟!

امشب اصلاً یه شب عجیبی بود

دو نفر با هم دعوا کردن ، یهو منم فهمیدم کلی دلم رخت و ناراحت شدم که چرا اینطوری ...

خب دیگه ، دعوا نمک زندگی زن و شوهره ...

امیدوارم زودتر آشتی کنن ، کدورت ها بر طرف بشه و این حرفا که می زنن ...

راستی امشب رفتم یه وب کم خریدم ، کیفیت دار و باحال ( خودم از خریدش حال کردم ، قول داده بودم بخرم و خریدم )

خیلی خوابم میاد ، نمی دونم چم شده

دلمم واسه عشقم تنگ شده ، نمی دونم باید چیکار کنم ...

کی خدا کی می شه این دلتنگی ، این سر در گمی تموم شه ؟!

خدایا فقط ازت می خوام اون چیزی باشه که به خیر و صلاحه ، به دل ما هم نگاه کن ، شاید حرفی داشته باشین ، تو که همیشه می گی توی دل های ما جا داری ...

پ.ن اول : من آدم مذهبی نیستم ، نمازم درست نمی خونم اما به خداوند خیلی اعتقاد دارم ، نمی تونم اسمش رو از ذهنم دور کنم و هر وقت هر چیزی خواستم از خودش خواستم نه کس دیگه ...

پ.ن دوم : ما همیشه مثلاً دور از چشم خدا کار های بدی کردیم اما خدا دیده و چیزی نگفته ! ما از بدو تولد تا لحظه مرگ خطا های زیادی میکنیم اما اگر روزی به ذهنمون راه بدیم که خدا ما رو نمی بخشه ، مطمئن باشین این بدترین خطاست . خدا همیشه بنده های خطاکارش رو بخشیده ، مث ما که وقتی کودکی بدی به ما می کنه ، می بخشیمش می گیم : « بچس گناه داره ، نمی فهمه » ! آره خدا می گه : « بنده است ، خطا کاره ، متوجه نیست » ! بدترین گناه ما اینکه که از یاد خدا غافل بشیم و این تصور رو داشته باشیم به خاطر خطا هامون خدا ما رو نمی بخشه ...

روز پدر مبارک ... تموم شد که

روز مرد مبارک اما تموم شد ببخشید دیر رسیدم و بهتون زود تبریک نگفتم اما ... عشقم هنوز بهم تبریک نگفته ...

خب روستا بودم آنتنم نداشتم ، نبودم دیگه حق داره ...

چه خبرا ؟!

خوبین ؟!

راستی مامانم چنگ زدن به عینکم و عینکم رو شکستن ، حالا هم همه رو انداحتن گردن خودم که خودم پرت کردم و شکستمش ( الان دارم با لی زجر و عینک شکسته می نویسم واستون ، چشمام با مانیتور رایانه زیاد میونه خوبی نداره )

تازه از خونه خالم اینا اومدیم ، شام اونجا دعوت بودیم ...

راستی روز مرد و روز پدر دوباره مبارک ، مبارک باشه به همه بابا های دنیا که با عشق به بچه هاشون محبت می کنن ...

یه خبر خوب دیگه ، مامانم واسه ما پسرا کادو خریده بود ... ( اشک شوق می خوام بریزم )

دو جفت جوراب و 1 دونه لباس زیر ( خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم واقعاً )

یه بوسش کردم ، با کلی عشق و اینا ...

هنوز نبودین واسه بابام هم یه پیراهن سفارش داده بودن شیک ، خالم که خیاطن واسشون دوختن ، خیلی شیک بود ( کار حمل و نقل این هدیه رو من انجام داده بودم ) ...

خب دیگه راستش رو بخواین چشام بیشتر از این واضح نمی بینه و با عینک اذیت می شه ، خیلی هم خاکی هستم باید برم حموم واسه صبح که برم سرکار و ...

دیدین گفتم ؟

از سر کار اومدم خونه ، همین الان ( البته 15 دقیقه پیش )

نمی دونم چرا نمی تونم از این خودنویس دست بکشم ، همش دوس دارم بشینم و بنویسم ...

امروز قراره بریم روستامون و اینکه شب رو اونجائیم

از نظر آب و هوائی خیلی از خود شهر بهتره ، سرد و خنک ، چیزی که واقعاً بهش احتیاج دارم ...

بالاخره اومدم به جای همکارم تموم شد ، از امروز عصر خودش می ره و حواسش به کارش هست

این طرح شراکت و حمل و نقل نوین هم داره یه جورائی بهم می ریزه ، هر کسی داره زیر پای اون یکی دیگه رو خالی می کنه و کلاً همه چی داره بهم می ریزه ، و همشم زیر سر چند تا متصدیه که باید 1 ماه اخراج بدون حقوق بشن تا همه چی درست بشه ...

نمی دونم واسه چی دارن تیشه به ریشه خودشون می زنن و تلاشی برای نگه داشتن یه فرصت خوب رو نمی کنن

خدائیش خود منم اینجا به نوائی می رسم ، چون یه فرصت عالی بود ، تموم کاراشونو منِ بیچاره توی ماه گذشته انجام دادم و داغون شدم و خستگیشو به جونم خریدم اما حالا که دارن خرابش می کنن خدائی دلم می سوزه ...

باید یه کاری بکنم و مشکلات رو بررسی کنم و بهشون بگم ... باید این کار رو بکنم ...

راستی چند روزه دارم می رم بلاگ این پسر عموم که ببینم آپدیت کرده یا نه می بینم اصلاً حواسش نیست اما چند شبه داره همش بهم تک می زنه ...

پ.ن اول : امشب نیستم ، تا فردا عصر ...

پ.ن دوم : من توی بلاگم در مورد عکس گذاشتن ، سایز  عکس و ... یه جور نظم و ترتیب خاصی دارم ، نمی دونم چرا اما از این به بعد عکسائی که می زارم با سایز خاص و یکسانه ...

واسه اون نوشت : می دونی که دوست دارم دیگه نه ؟!

اینجا شده تئاتر ؟!

سانس اول : نمی دونم چرا همش دوس دارم بیام و توی خودنویس بنویسم ، هر شب ، هر وقت که وقتم آزاد شد ...

امشبم یکی از اون شبائیه که حالم زیاد رو فرم نیست ، کمی ذهنم درگیره ، حالم بد نیستا ، ذهنی کمی مشغولم

همین الان کارت عروسی یکی از مدیران شرکتهای شهرستان رو آوردن دفتر که واسه مدیر کل ، معاون ، رئیس اداره و یکی دیگه از دوستان ( همکار خودم ) بنویسم و بفرستم واسشون ...

خوش به حالش ...

کارت ها رو نوشتم و باید بعد ببرم در خونه بابای رئیسم بتحویلم ...

گرم شده اینجا اعصابم رو داره خط خطی می کنه ، اصلاً با گرما میونه خوبی ندارم ...

چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه جز اینکه ، دیروز همکارم از مسافرت برگشت و اینطور که خودش گفت دلش واسمون تنگ شده بود و اومد یه سری به ما بزنه و بره ...

از فردا هم دیگه من طبق روال قبل فقط صبح میام و کارم فعلاً درست شده ...

راستی حقوقم رو از طرح حمل و نقل نوین ندادن ، چیکا کنم به نظرتون ؟!

بقیش باشه واسه سانس دوم ...

سانس دوم : همین الان از پارک برگشتم ، یعنی برگشتیم !

با دائیم اینا رفته بودیم پارک ( جای عشقم خیلی خالی بود ) ساندویج کباب لقمه خوردیم ...

خیلی شیکمم پر شده ، حالم یه جورائی وخیم به نظر میاد ... ( نخند )

الان دارم آهنگ های حامد هاکان رو گوش می کنم ( یه زمانی ازش خوشم می اومد اما الان دیگه نه ) ...

نمی دونم دیگه چی بنویسم جز اینکه ، رفتم کارت های عروسی رو گذاشتم پشت در اومدم ...

آخه هر چی زنگولیدم کسی در رو باز نکرد دیگه منم مجبور شدم بزارم پشت در ...

پریروز گرد و خاک شدیدی شده بود ، الانم که دارم می بینم چنجره اتاقم باز بوده ، کلی گرد و خاک اومده روی سیستمم نشسته و رفته توی کیبوردم ...

راستی فردا شاید رفتیم روستامون ، نمی دونم شاید ...

عجب عکسی ...

سانس اول : الان دقیقاً ساعت 20:50 است که من می خوام این مطلب رو بنویسم با این تفاوت که من این مطلب رو الان می نویسم اما زمان انتشارش ممکنه آخر شب باشه یا اولین دقایق روز بعد ...

داشتم بلاگ یه کسی رو می خوندم تا چنددقیقه پیش که خیلی دوسش دارم

محمد پسر عموی گلم که بهترین رفیقمه توی فامیل و مث راما و پارسا داداشام خیلی دوسش دارم

حیف ، خیلی حیف که از هم دوریم و توی دو تا شهر مختلف زندگی می کنیم ، خیلی دوس داشتم کنارم بود و همه وقتمون رو با هم می گذروندیم

آها یادم رفت ، داشتم بلاگش رو می خوندم ، یهو دیدم از خاطراتی که میاد اینجا و می ره گفته !

منم دیدم واقعاً حیفه که اسمش رو و اینکه چقدر واسم ارزش داره رو اینجا نگم ...

سانس دوم : الان اومدم ، مهمون داشتیم و هنوزم داریم و من نزدیک به ساعت های 22:27 دقیقه رسیدم خونه و الان که دارم می نویسم ساعت 22:57 است

نمی دونین وقتی داشتم سانس اول رو می نوشتم چه اتفاق بدی افتاد ، مجبور شدم صفحه رو ببندم و برم ...

یکی از شرکت ها ، با حوزه نظام وظیفه قرارداد داشت که بچه های آموزشی رو ببره اراک اما ماشین خراب شده بود و سربازا از ساعت 3 عصر تا ساعت 9 توی پایانه ول می چرخیدن ( البته با خانواده هاشون )

خلاصه بعد کلی دویدن و چرخیدن و راه رفتن تونستیم اینا رو متقاعد کنیم که بچه های غیر بومی که از شهرستان به مرکز استا اومده بودن ، توی مسافرخونه ساکن بشن ، شام بهشون داده بشه و روز بعد ساعت 9 که بعد به 10 و در آخر به 2 عصر کشیده شد ، به سمت اراک حرکت کنن ...

خلاصه امروز خودی نشون دادم و تونستم با پیگیری کارای این بنده دا ها رو هم راه بندازم و شکر ، راضی بودن ...

دم مدیر شرکت گرم که خیلی حمایتم کرد ...

یه عکس خیلی خیلی خیلی نامحسوس از خودم ، راما و محمد واستون می زارم ...

پ.ن اول : دوستان عزیز توجه کنین ، اگر می بینین من عکس هائی که که مربوط به من هست رو با کلی افکت و کارای فوتوشاپی که صورتم رو کاملاً می پوشونم به دلیل اینه که من دوس ندارم این بلاگ رو کسی بدونه که مربوط به منه ... ( یه جورائی محافظه کاریه )

پ.ن دوم : ممنونم که اهمیت می دین و به بلاگ من سر می زنین ...

واسه اون نوشت : عزیزم دوست دارم ...