خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

تابستون اومد ؛ یه اتفاق خوب

یادش بخیر دوران مدرسه وقتی 1 تیر می رسید همه خوشحال و خندون می رفتیم گردش ، تفریح ، مسافرت و هزار تا کار دیگه ، بعدشم می رفتیم کارنامه رو می گرفتیم و گوووپس می خورد تو صورتمون - تجدید

باید می شستیم و می خوندیم واسه شهریور که امتحان بدیم ...

بازم یادش بخیر

اومدم اولین پست روز 1 تیر 1389 رو بدم و از اوضاع فصل بهار یه نیمچه گزارشی بدم ...

فروردین سال 1389 الوین ماهی بود که من روز های تعطیلش رو هم سر کار بودم

دیگه می شه گفت به صورت رسمی زندگی مستقل رو شروع کرده بودم ، با این که غُر غُر زیاد می کردم اما بازم می رفتم و باید می رفتم !

کار که شوخی بردار نیست ...

ماه اردیبهشت ماهی بود که منتظر یه سفر کاری و تفریحی بودم

اول میتینگ تهران با بزرگانی که من رو وارد جمع خودشون کردن و بهم خیلی لطف داشتن

دوم قرار و جلسه کاری با مهندسین پروژه جدید حمل و نقل نوین استان که باید Server نرم افزار جدید رو ازشون تحویل می گرفتم

سوم سر زدن به شرکت خودمون که خیلی وقت شده بود بهش سر نزده بودم و دیدار با بچه ها و یه خبر خیلی خیلی بد ، مرگ یکی از سهامداران شرکت که ما دائی صداش می کنیم ... عرفان

اردیبهشت البته ماه پر از سختی و دشواری واسه من بود ، مث همین الان

تلاش شبانه روزی و حضور 24 ساعته من در پایانه مسافربری و راه اندازی سیستم های جدید حمل و نقل نوین استان

البته غیر از اون هم ، حقوق من هم مشخص شد و به حقم دارم می رسم ...

ماه خرداد رو هم خوب یادتونه ، نه حا و نه حوصله ای ...

خیلی سرم در اوایل امسال شلوغ بود

دلم یه مسافرت توووپ با خانوادم می خواد ؛ دعا کنین بشه بریم به یه سفر توپ تا خستگی این مدت از تنم بره بیرون ...

منتظر یه اتفاقم هستم توی این تابستون ، اتفاقی که توی زندگیم تاثیر بسزائی داره که باعث می شه زندگی آینده ام ، بر اساس این اتفاق رقم بخوره و نوشته بشه ...

واسم دعا کنین ، خیلی به دعا های خالصانتون نیاز دارم ...

امیدوارم این تابستون به همتون خوش بگذره و پر مسافرت باشه ...

دم سعید مدرس گرم ، حالِ منو خونده :

غمگینم اما انگار یکی بهم گفته

که همین روزا یه اتفاق خوب می افته

اونجائی که هیچوقت فکرشم نمی کردم ... وقتی پر دردم

می دونم بهم می گی این از اون حرفاست

اما ببین یه رد پای تازه روی برفاست

یه عطر پر از خاطره توی ین خونست ... اینا یه نشونه است

مثل یه نامه که توی راهه

همین روزا می رسه به دستم

یه افق تا ابد رو برومه

به تماشا نشستم