خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

عید قربان مبارک ...

درود بچه ها ، عید قربان به همگیتون مبارک

راستی بَبَعیتونو پخ پخ کردین ؟

واپسین سخنان کوروش کبیر

حال که مرگ من فرا رسیده است ، ایران مقتدرترین کشور آسیا به دست شما می سپارم . من به خاطر ندارم در هیچ جهادی برای عزّت و سربلندی ایران زمین مغلوب شده باشم . جمله آرزوهایم برآورده شد و سیر زمان پیوسته به کام من بود ، ولی در تمام مراحل زندگی از شکست و ضعف در هراس بودم و هیچگاه مغرور نشدم و خودپسندی را هرگز به خود راه ندادم . در پیروزی های بزرگ هیچگاه پای از دایره اعتدال بیرون ننهادم و حتی شادمانی بی جهت ننمودم . حال که آخرین لحظات زندگی را سپری می کنم خود را بسی خوشبخت و سعادتمند می دانم زیرا فرزندانم همگی عاقل و نیرومند هستند و وطنم ایران از همه جهت مقتدر و باشکوه است ؛ آیندگان از من و کشورم به نیکی یاد خواهند کرد . آیا با چنین موفقیت هائی نباید با خیالی آسوده چشم از جهان فرو بندم ؟!

ای پسران عزیزم من هر دوی شما را به خدا و سرزمینم را به شما می سپارم و از شما تقاضا دارم اگر می خواهید که رضای خاطر من فراهم گردد ، دست اتحاد و یاری به یکدیگر دهید تا پیوسته روح و روان من از شما شاد باشد .

هرگز پای از دایره درستی و خدمت بیرون نگذارید ؛ اگر کار های شما پیوسته در راه عدالت و مهرورزی باشد دیری نمی انجامد که ارزش شما در میان مردم گسترش می یابد و قدرت شما روز به روز افزون تر می شود ، ولی اگر چنین نکنید روز به روز ضعیف تر می شوید و به پایان حکومت خور نیز نزدیک خواهید شد ؛ از تاریخ درس بگیرید و بر سرگذشت دیگران بیاندیشید ؛ در آینه گذشتگان پدران و فرزندانی بودند که اتحاد و مهرورزی را از زندگی خود دور نکردند ؛ پس از آن ها درس بگیرید ؛ نفاق در میان خانواده پادشاه بدون شک سلطنت و کشور را متزلزل می کند و طلم و ستم ، دشمنی و کینه را ایجاد می کند . همیشه از کسانی عبرت بگیرید که در زندگی سرافراز بودند و پای از راه عدالت و نیکی بیرون ننهادند .

فرزندان من ، پس از مرگ بدنم را در طلا و نقره و یا امثال آن نپوشانید ؛ زودتر آن را در آغوش خاک کشورم بسپارید ، زیرا که مهد همه نیکی ها ، ثروت ها و زیبائیهاست . من عمر خویش را در یاری به مردم سپری نمودم ؛ نیکی به دیگران در من خوشدلی و آسایش فراهم می ساخت که این امر برایم از همه لذت های زندگی بالاتر بود .

اکنون حس می کنم که روحم آهسته آهسته از بدنم دور می شود و بسی سبک شده ام ؛ این راهی است که همه شما نیز خواهید رفت ؛ اگر از میان شما کسی می خواد دستم را لمس کند و فروغ چشمانم را ببیند نزدیک شوید ؛ زیرا پس از مرگ راضی نخواهم بود دور من گرد آئید ؛ حتی به شما فرزندانم نیز اجازه نمی دهم بدن بی روحم را نظاره کنیدوآه بکشید ؛ پس از مرگم من همه مردم ایران را برای شرکت در سر مزارم که پیکر بی جانم در آن خاک شده است فرا خوانید و از همگی پذیرائی نمائید ؛ از هر شهری که آمدند بگذارید با رسومات و فرهنگ خودشان مراسم را اجرا کنند ؛زیرا با این کار روح من در سرای ابدی بس شادمان و سربلند می شود ؛ اینک برای آخرین بار می گویم که بهترین ضربتی که به دشمنان می تونید وارد کنید این است که :

" با دوستان خود با مدارا و نیکی رفتار کنید "

" Now this the end of my life . When I die , U should know that I " ve achived prosperity . Because of my benevolence , my friends are prosperous while my enemies are humiliated . Before I was born , my fatherland eas an unknown province of Asia , but now that I leaving this world , it is the queen ofAsia . I spent all my life , as I wanted To , I have never fallen extremely happy or proud . Now , that is the end of my life , I am happy to see U alive . I am also so glad to see my friends and fatherland prosperous . U should always remember that in our fatherland , not only dows the younger person should respect the older one in any aspect such as walking, sitting and talking My children , since childhood . U has learned torespect the old man as U expects the younger person to respect U . My son kambugieh do not forget that the maintenance of the region is not yo have the scepter but the faithful friends are the most onfident and the realest preservers of the region and it is not easy to make friends with these true people , because the trust is the result of goodness .

God is the preserverof this  fixed and unchanged order of the world , which its greatness is beyond the any expression .

Do not commit a crime , which is against the law ( justice ) . My children ( sons ) , when I die , do not put my corpse into gold .

Burry it as soon as possible . There is nothing better than the soil , because the person connected to a substance , which me because , from now beautiful matters . Tell the Pars and my alley not to gather round my grave but congratulate me because , from now on ward , I will live peacefully and be away from the sins .

Give gifts to all the people who are present at my burial ceremony before their going because when a prosperous person is going to be buried , this action shuld be done .

Do not forget my last advice :

" IF U WANT TO OVERCOME THE ENEMY , YOU SHOULD TRY TO TREAT FRIENDS KINDLY AND WELL "

پ.ن اول : این مطلب رو من نزدیک به 20 سالم که بود ، روی یه بروشور بزرگ که توی سفری که به شیراز و پاسارگاد داشتیم دیدم و خودم دوباره تایپش کردم و الان برای شما می زارمش ...

پ.ن دوم : واستون عجیبه که من جدیداً خیلی از ایران بزرگ و باستان و کوروش کبیر و ... می زارم توی بلاگم ؟ من از خیلی قدیم به ایران باستان ، زرتشت و ... علاقه داشتم اما مدتیه که خیلی شدید شده و دوس دارم در مورد ایرانی ، آریائی و بزرگی خودمون بیشتر بدونم و پیگیرشم ...

سخنی با پارسی ها ...

چرا زبان ما بجای اینکه پارسی باشد فارسی است ؟ زبان شناسی مردمی باژگونه ...
در زبان عربی چهار حرف « پ – گ – ژ – چ » وجود ندارد . آن ها به جای این ۴ حرف ، از واج های « ف – ک - ز – ج » بهره می گیرند و اما چون عرب ها نمی توانند « پ » را بر زبان رانند ، بنابر این ما ایرانی ها ، به « پیل » می گوئیم فیل ؛ به « پلپل » می گوئیم فلفل ؛ به « پهلویات بابا طاهر می گوئیم فهلویات بابا طاهر ؛ به « سپید رود » می گوئیم سفید رود ؛ به « سپاهان » می گوئیم اصفهان ؛ به « پردیس » می ‌گوئیم فردوس ؛ به « پلاتون » می گوئیم افلاطون ؛ به « تهماسپ » می گوئیم طهماسب ؛ به « پارس » می گوئیم فارس ؛ به « پساوند » می گوییم بساوند ؛ به « پارسی » می گوئیم فارسی ؛ به « پادافره » می گوئیم مجازات ، مکافات ، تعزیر ، جزا ، تنبیه ؛ به « پاداش » هم می گوئیم حقوق یا جایزه ...

چون عرب ها نمی توانند « گ » را بر زبان بیاورند ، بنابر این ما ایرانی ها به « گرگانی » می گوئیم جرجانی ؛ به « بزرگمهر » می گوئیم بوذرجمهر ؛ به « لشگری » می گوئیم لشکری ؛ به « گرچک » می گوئیم قرجک ؛ به « گاسپین » می گوئیم قزوین ؛ به « پاسارگاد » هم می گوئیم تخت سلیمان ‌نبی ...
چون عرب ها نمی توانند « چ » را بر زبان بیاورند ، ما ایرانی ها به « چمکران » می گوئیم جمکران ؛ به « چاچ رود » می گوئیم جاجرود ؛ به « چزاندن » می گوئیم جزاندن ...
چون عرب ها نمی توانند « ژ » را بیان کنند ، ما ایرانی ها به « دژ » می گوئیم دز ( سد دز ) ؛ به « کژ » می گوئیم کج ؛ به « مژ » می گوئیم مج ؛ به « کژ آئین » می گوئیم کج ‌آئین ؛ به « کژدُم » می گوئیم عقرب ؛ به « لاژورد » می گوئیم لاجورد ...
فردوسی فرماید :

به پیمان که در شهر هاماوران ... سپهبد دهد ساو و باژ گران

اما ما به « باژ » می گوئیم باج ...
فردوسی فرماید :

پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست ... همی رفت شیدا به کردار مست

اما ما به « اسپ » می گوئیم اسب و به « ژوپین » می گوئیم زوبین و چون در زبان پارسی واژه هائی مانند « چرکابه » ، « پس آب » ، « گنداب » نداریم ، نام این چیز ها را گذاشته ا‌یم فاضل آب ، و به آن مجتهد برجسته‌ی حوزه هم می گوئیم علامه ی فاضل ...

چون مردمی سخندان هستیم و از نوادگان فردوسی ، به « ویرانه » می گوئیم خرابه ؛ به « ابریشم » می گوئیم حریر ؛ به « یاران » می گوئیم صحابه ؛ به « ناشتا و چاشت بامدادی » می گوئیم صبحانه یا سحری ؛ به « چاشت شامگاهی » می گوئیم عصرانه یا افطار ؛ به « خوراک و خورش » می گوئیم غذا و اغذیه و تغذیه و مغذی ؛ به « آرامگاه » می گوئیم مقبره ؛ به « گور » می گوئیم قبر ؛ به « برادر » می گوئیم اخوی ؛ به « پدر » می گوئیم ابوی و اکنون نمی دانیم برای این که بتوانیم زبان شیرین پارسی را دوباره بیاموزیم و بکار بندیم ، باید از کجا آغاز کنیم ؟!
1. از دگرگون کردن زبان پارسی ؟
2. از سرنگون کردن حکومت ناپارسی ؟
3. از پالایش فرهنگی ؟
« هنر نزد ایرانیان است و بس ! » از جمله هنر سخن گفتن ! شاعر هم گفته است :

تا مرد سخن نگفته باشد ، عیب و هنرش نهفته باشد!

بنابر این ، چون ما ایرانیان در زبان پارسی واژه ی « گرمابه » نداریم به آن می گوئیم حمام ؛ چون گل سرخ از شن زار ‌های سوزان عربستان سر زده به آن می گوئیم گل محمدی ؛ چون در پارسی واژه های « خجسته » ، « فرخ » و « شاد باش » نداریم به جای « زادروزت خجسته باد » می گوئیم تولدت مبارک ؛ به « خجسته » می گوئیم میمون ؛ اگر دانش و « فضل » بیشتری بکار بندیم می گوئیم تولدت میمون و مبارک ؛ چون نمی توانیم بگوئیم « دوستانه » می گوئیم با حسن نیت ؛ چون نمی توانیم بگوئیم « دشمنانه » می گوئیم خصمانه یا با سوء نیت ؛ چون نمی توانیم بگوئیم « امیدوارم » می گوئیم انشاءالله ؛ چون نمی توانیم بگوئیم « آفرین » می گوئیم بارک ‌الله ؛ چون نمی توانیم بگوئیم « به نام و یاری ایزد » می گوئیم ماشاءالله و چون نمی توانیم بگوئیم « نادار ها » ، « بی چیزان» ، « تنُک ‌‌مایه گان » می گوئیم مستضعفان ، فقرا ، مساکین ؛ به « خانه » می گوئیم مسکن ؛ به « داروی درد » می گوئیم مسکن ( و اگر در نوشته ای به چنین جمله ای برسیم : « در ایران ، مسکن خیلی گران است » نمی دانیم « دارو » گران است یا « خانه » ؟ ) ؛ به « آرامش » می گوئیم تسکین ، سکون ؛ به « شهر » هم می گوئیم مدینه تا « قافیه » تنگ نیاید ...
ما ایرانیان ، چون زبان نیاکانی خود را دوست داریم ، به جای « درازا » می گوئیم طول ؛ به جای « پهنا » می گوئیم عرض ؛ به « ژرفا » می گوئیم عمق ؛ به « بلندا » می گوئیم ارتفاع ؛ به « سرنوشت » می گوئیم تقدیر ؛ به « سرگذشت » می گوئیم تاریخ ؛ به « خانه » و « سرای » می گوئیم منزل و مأوا و مسکن ؛ به « ایرانیان کهن » می گوئیم « پارس » ؛ به عوعوی سگان هم می گوئیم « پارس » ؛ به « پارس ها » می گوئیم عجم ؛ به « عجم ( لال ) » می گوئیم گبر ؛ چون میهن ما خاور ندارد ، به « خاور » می گوئیم مشرق یا شرق ؛ به « باختر » می گوئیم مغرب و غرب و کمتر کسی می‌داند که شمال و جنوب و قطب در زبان پارسی چه بوده است ؛ چون « ت » در زبان پارسی کمیاب و بسیار گران بها است ( و گاهی هم کوپنی می‌‌شود ! ) « تهران » را می نویسیم طهران ؛ « استوره »را می نویسیم اسطوره ؛ « توس » را طوس ؛ « تهماسپ » را  طهماسب ؛ « تنبور » را می نویسیم طنبور ( شاید نوایش خوشتر گردد ! ) ؛ « همسر » و یا « زن » را می نویسیم ضعیفه ، عیال ، زوجه ، منزل ، مادر بچه ها یا بهتر از همه ی این ها آقامصطفی ؛ چون « قالی » را برای نخستین بار بیابانگردان عربستان بافتند ( یا در تیسفون و به هنگام دستبرد یافتند ! ) آن را فرش می نامیم ؛ « آسمان » را عرش می نامیم و در این « عرش » به کار های  شگفت ‌آوری می پردازیم همچون طی الارض و شق القمر ( که هردو « ترکیب » از ناف زبان پارسی بیرون آمده‌اند ! )

استاد توس فرمود :

چو ایران نباشد تن من مباد ... بدین بوم و بر زنده یک تن مباد

و هر کس نداند ، ما ایرانیان خوب می دانیم که نگهداشت یک کشور ، ملت ، فرهنگ و « هویت ملی » شدنی نیست مگر این که از زبان آن ملت هم به درستی نگهداری شود . ما که مانند مصری ها نیستیم که چون زبانشان عربی شد ، امروزه جهان آن ها را از خانواده ی اعراب می دانند . البته ایرانی یا عرب بودن ، هندی یا اسپانیائی بودن به خودی خود نه مایه‌ی برتری‌ است و نه مایه‌ سرافکندگی . زبان عربی هم یکی از زبان های نیرومند و کهن است . سربلندی مردمان و کشورها به میزان دانستگی ها ، بایستگی ها ، شایستگی ها و ارج نهادن آن ها به آزادی و « حقوق بشر » است . با این همه ، همان گونه که اگر یک اسد آبادی انگلیسی سخن بگوید ،  آمریکایی به شمار نمی آید ، اگر یک سوئدی هم ، لری سخن بگوید ، لُر به شمار نخواهد رفت . چرا یک چینی که خودش فرهنگ و زبان و شناسنامه ی تاریخی دارد ، بیاید و کردی سخن بگوید ؟  و چرا ملت های عرب ، به پارسی سخن نمی گویند ؟ چرا ما ایرانیان باید نیمه عربی – نیمه پارسی سخن بگوئیم ؟ فردوسی ، سراینده‌ی بزرگ ایرانیان در ۱۰۷۰ سال پیش برای این که ایرانی شناسنامه ی ملی اش را گم نکند و همچون مصری از خانواده ی اعراب به شمار نرود ، شاهنامه را به پارسی گوش نوازی سرود و فرمود :

پی افکندم از نظم کاخی بلند ... که از باد وبارانش ناید گزند
جهان کرده ام از سخن چون بهشت ... از این بیش تخم سخن کس نکشت
از آن پس نمیرم که من زنده ام ... که تخم سخن من پراگنده ام
هر آن کس که دارد هُش و رای و دین ... پس از مرگ بر من کند آفرین

اکنون منِ ایرانی چرا باید از زیباترین واژه های دم دستم در « زبان شیرین پارسی » چشم پوشی کنم و از لغات عربی یا انگلیسی یا روسی که معنای بسیاری از آنان را هم بدرستی نمی دانم بهره بگیرم و به جای « توان » و « توانائی » بگویم قدرت ؛ به جای « نیرو » و « نیرومندی » بگویم قوت ؛ به جای « پررنگی » بگویم غلظت ؛ به جای « سر شکستگی » بگویم ذلت ؛ به جای  « بیماری » بگویم علت ؛ به جای « اندک » و « کمبود » بگویم قلت ؛ به جای « شکوه » بگویم  عظمت ؛ به جای « خودرو » بگویم اتومبیل ؛ به جای « پیوست » بگویم ضمیمه ، اتاشه ؛ به جای « مردمی » و « مردم سالاری » هم بگویم دموکراتیک ؛

به باور من ، برای برخی از ایرانیان ، درست کردن بچه ، بسیار آسان تر است از پیدا کردن یک نام شایسته برای اوست ! بسیاری از دوستانم آنگاه که می خواهند برای نوزادانشان نامی خوش ‌آهنگ و شایسته بیابند از من می خواهند که یاری شان کنم ! به هر یک از آن ها می‌گویم : « جیک جیک تابستون که بود ، فکر زمستونت نبود ؟! » به هر روی ، چون ما ایرانیان نام هائی به زیبائی « بهرام » و « بهمن » و « بهداد » و ... نداریم ، اسم فرزندانمان را می گذاریم علی اکبر ، علی ‌اوسط ، علی اصغر ( یعنی علی بزرگه ، علی وسطی ، علی کوچیکه ! ) ؛ پسران بعدی را هم چنین نام می‌نهیم غلامعلی ، زینعلی ، کلبعلی ( سگِ علی : لقبی که شاه اسماعیل صفوی برخود نهاده بود و از زمان او رایج گردید ) محمد علی ، حسینعلی ، حسنعلی ، سبز علی ، گرگعلی ، شیر علی ، گدا علی و ... نام آب کوهستان های دماوند را هم می گذاریم آبعلی و چون در زبان پارسی نام هائی مانند « سهراب » ، « سیاوش » ، « داریوش » و ... نداریم نام فرزندانمان را می گذاریم اسکندر ، عمر ، چنگیز ، تیمور ، علی ... و چون نام های خوش آهنگی همچون « پوران » ، « دُردانه » ، « رازدانه » ، « گلبرگ » ، « بوته » ، « گندم » ، « آناهیتا » ، « ایراندخت » ، « مهرانه » ، « ژاله » ، « الیکا » ( نام ده و رودی کوچک در ایران )، « لِویس » ( نام گل شقایق به گویش اسد آبادی : از دامنه های زبان پهلوی ساسانی ) و ... نداریم ، نام دختران خود را می گذاریم زینب و رقیه و معصومه و زهرا و سکینه و سمیه و ...

دخترعمویم سُمیه

« درعنفوان جوانی ، چنان که افتد و دانی ! » از دختر عمویم سمیه پرسیدم : « سمیه یعنی چی ؟ » گفت : « نمی‌دونم بخدا ! » گفتم : « آدمی که معنی نام خودش را هم نداند به درد جرز دیوار می‌خورد ! » پاسخ داد : « اِوا ! اگه اینطوره خودت بگو ببینم میرزا آقا یعنی چی ؟! » گفتم : « چرا زود بر افروخته میشی ! » با بانگ بلند پاسخ داد : « برافروخته ، مرا فروخته چیه دیگه ؟! عصبانی شدم ! » ؛ رفتم از عمویم پرسیدم : « عموجان ! سمیه یعنی چی ؟ » گفت : « الله ‌اعلم ! »  پرسیدم : « اعلم یعنی چی ؟! » گفت : « یعنی ذغنبوط ! » پرسیدم : « ظقنبوت یعنی چی ؟ » پرخاش کنان گفت : « لا الله الی الله ! برو پی ‌کارت بخت النصر ! » دیگر ترسیدم بپرسم  « بخت النصر کی بود ؟! »

همکلاسی ام جواد

از همکلاسی ‌ام جواد پرسیدم : « جواد یعنی چی ؟ » گفت : « من از کجا بدانم ؟! » گفتم : « ازبابات بپرس » فردای آن روز از او پرسیدم : « بابات چی گفت ؟ » جواب داد « گفت فضولی موقوف  !» پرسیدم « موقوف یعنی چی ؟! » جواب دا د: « از کجا بدانم ؟ مگه من خدام ! »
دانای ( حکیم ) توس فرمود :

بسی رنج بردم در این سال سی ... عجم زنده کردم بدین پارسی

از آن جایی که ما ایرانیان مانند دانای توس ، مهر بی کرانی به میهن خود داریم به جای « رستم ‌زائی » می گوئیم سزارین ! رستم در زهدان مادرش رودابه آنچنان بزرگ بود که مادر نتوانست او را بزاید ، بنابراین پزشکان ، پهلوی مادر را شکافتند و رستم را بیرون آوردند . چنین وضعی برای سزار ، قیصر روم هم پیش آمد و مردم باختر زمین از آن پس به این گونه زایاندن و زایش می گویند سزارین . ایرانیان هم می توانند به جای واژه ی « سزارین » که در زبان پارسی روان شده ، بگویند : « رستم زائی » ؛ به « نوشابه » می گوئیم شربت ؛ به « کوبش » و « کوبه » می گوئیم ضربت ؛ به « خاک » می گوئیم تربت ؛ به « بازگشت » می گوئیم رجعت ؛ به « جایگاه » می گوئیم مرتبت ؛ به « هم آغوشی » می گوئیم مقاربت ؛ به « گفتاورد » می گوئیم نقل قول ؛ به « پراکندگی » می گوئیم تفرقه ؛ به « پراکنده » می گوئیم متفرق ؛ به « سرکوبگران » می گوئیم قوای انتظامی
؛ به « کاخ » می گوئیم قصر ؛ به « انوشیروان دادگر » می گوئیم انوشیروان عادل ...
باری چون حضرت آیت الله ... مجتهد عظیم ‌الشأن به « مرده » می‌گوید میت ، ما هم به مردگان می گوئیم اموات ؛ به « فرشته ی آدمکش » می گوئیم ملک الموت ؛ به « دریای آرام » می گوئیم بحر المیت و در « محضر حاج ‌آقا » آنقدر « تلمذ » می کنیم که زبان پارسی مان همچون ماشین
دودی دوره ی قاجار ، دود و دمی راه می‌اندازد به قرار زیر :
« به خاک سپردن » مدفون کردن ؛ « دست به آب رساندن » مدفوع کردن ؛ به جای « پایداری کردن » می گوئیم دفاع کردن ، تدافع ، دفع دشمن ، دفع بلغم و... ؛ به جای « جنگ » می گوئیم مدافعه ، مرافعه ، حرب ، محاربه ؛ به « خراسان » می گوئیم استان قدس رضوی ؛ به « چراغ گرما زا » می گوئیم علاءالدین یا والور ؛ به « کشاورز می گوئیم زارع  و به « کشاورزی » می گوئیم زراعت ...
اما نا امید نشویم ، این کار شدنی است ! تا سال ها پس از انقلاب مشروطیت ، به جای « دادگستری » می گفتیم عدلیه ؛ به جای « شهربانی » می گفتیم نظمیه ؛ به جای « شهرداری » و « راهداری » می گفتیم بلدیه ...

پ.ن اول : این مطلب رو توی بلاگ یکی از دوستانم دیدم و دیدم خیلی زیباست واستون اینجا هم گذاشتم ! به مناسبت 7 آبان زادروز کوروش کبیر ...

پ.ن دوم : من دیشب این متن رو بر اساس نوع نوشتن خودم ویرایش کردم اما باورتون نمی شه در آخر ناباوری نوشته هام پرید و ... اما فقط به عشق پارسی و ایرانی و آریائی ...

فقط 7 ثانیه ...

7 ثانیه : وای خدا چرا اینطوری شد ؟! زندگیم داره می سوزه ، یکی به دادم برسه ، یکی زنگ بزنه آتش نشانی ! چرا کسی به دادم نمی رسه ... ؟!

6 ثانیه : خدایا رویاهام آتیش گرفت ، داره می سوزه یکی کمکم کنه چرا کسی نیست ... ؟!

5 ثانیه : احساسم ، عشقم ، صداقتم ، معرفتم ، ایمانم ، اعتمادم سوخت ، چرا کسی به دادِ منِ ملوک نمی رسه ... ؟!

4 ثانیه : آی مردم هویتم سوخت ، چرا هر چی داد می زنم نمیاین ... ؟!

3 ثانیه : خدایا آتیش به جونم رسید ، تا نمردم کمکم کنین ... !

2 ثانیه : خدایا وجودم داره می سوزه چرا کسی نیست به دادم برسه ... ؟!

1 ثانیه : قلبم سوخت ، دیگه صورتم شناسائی نمی شه ، چرا کسی نیست ... ؟!

دینگ دینگ دینگ دینگ ( ناقوس مرگ به صدا در آمد و حتی کوچکترین چیزی از یک انسان به جا نماند )